Get Mystery Box with random crypto!

روزگار گس(کانال تلگرامی دکتر حسنی)

Logo saluran telegram drhasanigh — روزگار گس(کانال تلگرامی دکتر حسنی) ر
Logo saluran telegram drhasanigh — روزگار گس(کانال تلگرامی دکتر حسنی)
Alamat saluran: @drhasanigh
Kategori: Tidak terkategori
Bahasa: Bahasa Indonesia
Pelanggan: 832
Deskripsi dari saluran

چشمی برای دیدن گوشی برای شنیدن دلی برای تپیدن و مغزی برای اندیشیدن داشته باشیم .
@Drhasani49

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


Pesan-pesan terbaru

2023-06-09 09:38:08 سلام

"مصائب شیرین"
قسمت سوم:

نیمه های مهرماه بود که برای تقسیم به تهران فراخوانده شدم.  معاونین پشتیبانی و درمان پیش از من در محل حضور یافته و برگه های معرفی من را دریافت نموده و تنها طی نیم ساعت معرفینامه حضور من در استان آماده شد و در این فاصله کم دهها وعده و وعید و در باغ سبز را به من نشان دادند. وقتی خیالشان از بابت انعقاد معرفی‌نامه من راحت شد ،خداحافظی کرده و مرا به امان خدا سپردند.
روز بعد با مراجعه به ستاد دانشگاه مراحل اداری معرفی خود به استان را طی کرده و سپس جهت دریافت واحد ۳خوابه وعده داده شده به اداره خدمات و پشتیبانی مراجعه نمودم ولی متوجه شدم که واحد مذکور را به آقای دکتر حمید وعده داده اند.
به دلیل خلف وعده آنها با حالت قهر ستاد را ترک کرده و تصمیم گرفتم خودم واحدی در سطح شهر اجاره نمایم .(اولین اشتباه )
به پیشنهاد دکتر رضا ،واحدی در شهر را به مبلغ ماهیانه ۱۵۰ هزار تومان اجاره نمودم در حالی که در حکم حقوقی حق الزحمه ماهیانه ،بدون کسورات همین مقدار بود. در طی حدود سه هفته اقامت در رحمتیه دوبار از رستوران طرف قرارداد دانشگاه استفاده کردم و وعده های دیگر غذایی را یا مهمان دوستان و بستگان بودیم یا در مهمانسرا غذایی تهیه می کردیم .
تنها جراح اعصاب استان در تنها مرکز جراحی اعصاب استان بودم و علیرغم تازه وارد بودن، اعزام و انتقال و مشاوره بیماران اورژانسی جراحی اعصاب از سراسر استان و یا بخش های دیگر بیمارستان های هاجر و کاشانی اجتناب ناپذیر بود .جایگزین شدن به جای ژنرال بلامنازع قبلی که به مدت ۵ سال حرف اول و آخر را نه تنها در زمینه جراحی اعصاب بلکه در زمینه درمان بیماری های دیگر هم می زد و تمام اهالی استان  تسلیم تمام تصمیمات درمانی او بودند توسط یک جوان گمنام حدود ۳۲ ساله چندان راحت نبود و اوایل، بیماران،تنها در صورتی که چاره‌ای دیگر نداشتند اجازه انجام اقدامات درمانی را می دادند.
کاملاً به آنها حق میدادم و تلاش می‌نمودم آنچه در توانم است و مطابق با آنچه در آوردگاه کاشانی و الزهرای اصفهان و تحت نظر اساتید بزرگوارم آموزش دیده بودم را به کار گیرم .حتی علیرغم فاصله کوتاهی که کتاب‌های آموزشی از من دور شده بودند در موارد مختلف و بنابر موضوعات خاص کتاب های رفرنس جراحی اعصاب و حتی رشته‌های دیگر را مجدداً مطالعه نمایم تا بهترین تصمیم  را برای بیماران اتخاذ نمایم .در این میان علاوه بر حضور به موقع و شبانه روزی و انجام حداکثر تلاش در جهت درمان مناسب بیماران آنچه باعث تسریع و تثبیت اعتماد همراهان بیمار در مقطع زمانی کوتاه به من شد ،نظرات کارشناسی و مشفقانه اساتید بنامم بود که بستگان بیماران پس از بستری شدن در شهرکرد از آنها مشورت می گرفتند . اساتید محترم در پاسخ به آنها،  ضمن ایجاد آرامش روانی برای آنها، فضایی از اعتماد بیشتر برای کارکردن را برای من بوجود می اوردند.:
استاد اعظم جناب آقای دکتر معین در نامه‌ای مرا" همکار ارجمند " خطاب کرده و انجام جراحی فلان بیمار را مطابق با آنچه لازم بوده مرقوم نموده بودند. جناب آقای دکتر پورخلیلی در نامه‌ای نوشته بودند اقدام انجام شده توسط شما برای فلان بیمار منحصر به فرد بوده و اگر بیمار من بود احتمالاً چنین عملی را برای ایشان انجام نمیدادم. استاد بزرگوارم جناب آقای دکتر رضوی که برای ملاقات دختر عمویشان که به دلیل ضربه مغزی شدید در آی‌سی‌یو بودند، تشریف آورده بودند، فرمودند این پروتکل درمانی برای بیماران ضربه مغزی هنوز در مرکز ما روتین نشده است و به محض برگشت من هم این پروتکل را انجام خواهم داد. استاد بزرگوارم جناب آقای دکتر نوریان در مشاوره بیماران می‌فرمودند" حسنی شاگرد خودم بوده است خودم او را تربیت کردم خیالتان راحت باشد "
استاد بزرگوارم جناب آقای دکتر میرحسینی در پاسخ مشاوره بیمار ضمن تعریف و حمایت از روند درمانی فلان بیمار نظرات ارشادی خود را مرقوم نمودند .استاد عزیزم جناب آقای دکتر امین منصور در تماسی پیشنهاد دادند دستگاه ام آر آی قبلی اصفهان به نحوی جهت خدمت به بیماران شهرکرد مورد استفاده قرار گیرد و سرانجام استاد بزرگوارم جناب آقای دکتر صبوری ، با بزرگواری و رویی گشاده،دختر جوانی که بدلیل تومور مغزی و  جراحی متعاقب آن، دچار عارضه شده بود و والدین او اصرار به اعزام به اصفهان داشتند را پذیرش دادند.
این موارد منحصر به اساتید مستقیم خودم نبوده و بطور مثال، زمانی که مادر خانم مدیر کل ثبت احوال استان فارس در سفر تفریحی به شهرکرد،دچار خونریزی مخچه و تحت عمل جراحی قرار گرفتند، استاد بزرگوار جناب آقای دکتر تقی پور،با مشاهده مدارک قبل و بعد از جراحی، طی نگارش یک صفحه کامل ، شاگرد نوازی را به اوج اعلا رسانده و هنوز هم بیش از۲۰ سال گذشت زمان ارتباط ما با آن مدیر کل محترم ثبت احوال پابرجاست....
ادامه دارد

http://T.me/DrHasaniGh
1.1K viewsdr hasani gh a, 06:38
Buka / Bagaimana
2023-06-08 16:23:11 سلام

"مصائب شیرین"
قسمت دوم:

۱۳ سال از شروع ماراتون نفس‌گیر آموزش پزشکی، برای گذراندن دوران پزشکی عمومی و تخصص و ۲۵ سال از شروع گفتن اولین "الف" گذشته بود و من چون اولین الف را راحت گفته بودم بایستی تا "ی "آخر آن پیش می رفتم. ماراتونی که با تشکیل کلاس آناتومی اندام ،در سالن آمفی تئاتر قدیمی و دوار و صندلی های عمود بر هم دپارتمان اناتومی دانشگاه تهران با حضور حدود ۳۰۰ دانشجویی تازه نفس و پر انرژی شروع شد ولی ،در پایان یک و نیم ساعت سخنرانی استاد، ۳۰۰ جسم بی جان و افسرده و به فکر فرو رفته از سالن خارج شدند چراکه در سالنی که به سختی چهره استاد را می توانستیم ببینیم، استاد دو قطعه استخوان ترقوه و کتف را در دست گرفته بود و رگباری از کلمات نامفهوم و قلمبه سلمبه را روانه گوشهای ما می کرد در حالی که چشم هایمان قدرت دیدن آنها را نداشت: اسکاپولا، کلاویکولا ،سوپریور، اینفریور، لترال، مدیال، اپ ،داون، کودال، سفال اوریجین، اینسرشن، روتیشن،بندینگ، ابداکشن، اداکشن، اینترنال روتیشن،  اکسترنال روتیشن، پرونیشن، سوپینیشن، ناچ ،گروو، فوسا،سوپریور بوردر، اینفریور بوردر ، دلتوئید،پکتورال ،اسکاپولا، شولدر، براکیوم، کوبیتوس، آنتی برا کیوم، هند ،هومروس، رادیوس ،اولنا ،تراپزیوس ، استرنو کلیدوماستویید، پکتورالیس ماژور و مینور، لاتیسموس دورسی ،لواتور اسکاپولا و ده‌ها کلمه دیگر که به ندرت معنای آنها را می فهمیدیم ....
کتاب اندام دکتر بهرام الهی تجدید چاپ شده  ولی هنوز به بازار نیامده بود، تعداد کتابهای کتابخانه هم برای تعداد زیاد دانشجویان کافی نبود.در پایان سخنرانی استاد، همه با به همدیگر نگاه میکردیم!؛ آیا می توانیم از عهده این راهی که پیش گرفته ایم بر آییم؟  اگر هر روز قرار است این تعداد کلمات جدید بشنویم آیا توان یادگیری آنها را داریم؟ شوک بزرگی به همه وارد شده بود و  تذکر  محکمی به همه داد  که راه سختی پیش رو دارند و می بایست کمربندها را محکم بست.
شب وقتی فرامرز در زیرزمین خوابگاه و پشت گرمخانه، پتویش را پهن  کرده بود و استخوان ترقوه و کتف شخصی اش را در کنار کتاب آناتومی روهن و سوبوتا در دست گرفته بود و مطالب روز گذشته را مرور می‌کرد، ترسی شدید بر من مستولی شد . من نه تنها استخوان نداشتم بلکه کتاب هم هنوز تهیه نکرده بودم و به دلیل عدم آشنایی جزوه نیز نداشتم.
آیا من امکان ادامه تحصیل و رقابت با چنین همکلاسی هایی را دارم ؟؟
و پس از آن بود که فهمیدم بایستی تا پایان تحصیلات ،کتاب آناتومی گری و الهی، اطلس روهن و زوبوتا، بیوشیمی هارپر و ملک زاده، جنین شناسی لانگمن ، بافت شناسی رجحان و جان کوئیرا، ایمونولوژی رویت ،فیزیولوژی گایتون، میکروبیولوژی جاوتز، پاتولوژی مهزاد و رابینز، فارماکولوژی کاتزونگ، سمیولوژی  باربارا ،داخلی هاریسون و سیسیل، جراحی شوارتز و سابسیتون، زنان ویلیامز ،روانپزشکی کاپلان، نورولوژی آمینف و آدامز ورفرنس های بیماری های چشم و پوست و گوش و عفونی و رادیولوژی و ارتوپدی و اورولوژی و سرانجام پنج سال شبانه روز ۵ کتاب یومنز را شبانه روز در بغل بگیرم ،با آنها بخوابم با آنها بیدار شوم و هر جا که می روم همراه من باشند.
اکنون که بعد از ۱۳ سال، این روزها از الزام به بغل کردن آن کتابها رها شده بودم ، دوست داشتم  اندکی زندگی نرمال دیگر انسان ها را نیز تجربه نمایم. با آخرین اندوخته های مالی ،سیم کارت تلفن همراهی را به قیمت حدود یک میلیون و پرایدی صفر را  به قیمت حدود ۷ میلیون خریده و جایگزین رنو ۵ خسته دائم الخراب کردم .کاسِتی از مجید اخشابی که آن روزها چهره شده بود و بهنام ترانه های آن را تکرار می کرد، تهیه کرده و گشت و گذار در شهر و روستا و منطقه و استان و سرکشی به بستگان و دوستان را شروع نمودم.
یک ماه اول به جز  کاور کردن بیمارستان برای درمان بیماران اورژانسی، کار دیگری نداشتم . نه به درمانگاه می‌رفتم و نه عمل غیر اورژانسی انجام میدادم ولی تمام وقت گوش به زنگ موبایل صفر کیلومتر برای بیماران اورژانسی بودم....

ادامه دارد
دکتر حسنی
۱۸ خرداد۱۴۰۲

http://T.me/DrHasaniGh
1.2K viewsdr hasani gh a, 13:23
Buka / Bagaimana
2023-06-06 19:18:48 سلام

" مدیریتی موفق اما ناکام"

روزهای آخر شهریور ۱۳۸۱ بود که برای شروع دوره طرح و تعهد قانونی پس از دوره آموزشی تخصصی، به دفتر ریاست دانشگاه علوم پزشکی شهرکرد رفتم.
قبل از من، همکار دیگری حضور داشتند که بمدت پنج سال، تقریبا به تنهایی، امورات مربوط به جراحی اعصاب را هم در زمینه درمان، هم در زمینه آموزش داشجویان پزشکی و پیراپزشکی و هم در زمینه کمسیونهای مختلف پزشکی در نظام پزشکی و پزشکی قانونی و استانداری، بعهده داشتند اگر چه، از سال ۱۳۷۹، بصورت موردی، در تعطیلات آخر هفته ، با حضور در شهرکرد و کاور کردن بیمارستان، به ایشان کمک می کردم. حضور در شهرکرد در دوران رزیدنتی، البته در ایام تعطیلات آخرهفته ، هم فرصتی برای کسب تجربه بیشتر در مواجهه با بیماران اورژانسی بصورت مستقل بود، هم درآمد ان، کمکی برای تامین هزینه های بالای زندگی متاهلی بود و هم بدلیل استقرار در مهمانسرای رحمتیه و محیط ساکت و خلوت آن محل در آخر هفته ها که اکثر ساکنین آن به خانه خود در اصفهان رفته بودند، فرصت بسیار خوبی برای مطالعه درسی و آموزشی برایم بوجود می اورد، هرچند گاهی نیز،  همسر و فرزندم بهنام، در چنین ایامی همراه من بودند.
تجربه حضور در بیمارستان کاشانی شهرکرد در دوران رزیدنتی و مشاهده خدمات ارایه شده به این بیمارستان در بخش های مختلف بیمارستان، در کنار کار با وسایل و تجهیزاتی که با شرایط نرمال یک بیمارستان معمولی در اصفهان هم بسیار تفاوت داشت، انگیزه من برای کار کردن را چندین برابر کرده بود هرچند، پدرم در همان زمان شروع آموزشی تخصص ، از من تعهد خاص نامکتوب ولی اخلاقی گرفته بود تا قسمتی از خدمت خود را حتما در استان چهارمحال و بختیاری که در واقع، سرزمین آباء و اجدادیم بود، بگذرانم.
همکار قبلی، با اگاهی از حضور من در استان و با هماهنگی مسئولین دانشگاهی، بعد از پنج سال کار دائم،  بمدت شش ماه برای فرصت مطالعاتی و گذراندن دوره ای آموزشی و البته مسافرتی تفریحی، به یکی از کشورهای اروپایی مسافرت کرده بودند و بدین ترتیب، تنها جراح اعصاب استان من بودم که هنوز تا فارغ التحصیل شدن رسمی، سه روز باقی مانده بود و قاعدتا هم،تا اواخر مهرماه  فارغ التحصیلان جدید، از طریق وزارتخانه تقسیم می شدند مجبور به شروع کار نبودم ولی بدلیل نیاز استان، و علاقه مندی خودم و نیز، تعهد غیر مکتوب ولی اخلاقی به پدر، تصمیم گرفتم از ۲۸ شهریور ۱۳۸۱ کار خود را شروع نمایم و لذا در تاریخ ۲۷ شهریور ۱۳۸۱ بود که به دفتر رییس دانشگاه مراجعه کردم.
ریاست دانشگاه، مردی حدود پنجاه ساله، آذری زبان و فوق تخصص گوارش بود. به گرمی از حضور من استقبال کرد .پس از احوالپرسی های معمول ،نظریات و تجربیات خود را از شرایط بسیار نامطلوب بیمارستان و خصوصا ای سی یو  و اتاق عمل و بخش های بستری و همچنین تجهیرات انجام جراحی، نامناسب و نامتناسب با نیاز حداقلی و نیز، عدم وجود وسایل تشخیصی مناسب در تنها مرکز جراحی اعصاب استان را با ایشان در میان گذاشتم از جمله اینکه، تنها دستگاه سی تی اسکن استان ، هر چند ساخت آمریکا ولی، در اغلب ایام خراب و فاقد کارایی است و بیماران اورژانسی جراحی اعصاب برای انجام سی تی اسکن، می بایست به اصفهان اعزام شوند.
معاون درمان وقت را به دفتر فرا خواند و پیشنهادات مرا جویا شد.
به ایشان پیشنهاد دادم با توجه به اینکه ساخت بیمارستان جدید که کلنگ زنی شده است ممکن است سالها بطول بیانجامد، برای ارایه خدمات بهتر، از فضای بیمارستان تامین اجتماعی که تنها پنج کیلومتر از شهر فاصله دارد و محیطی نوساز و نسبتا بروز داشته و بیش از هفتاد درصد ظرفیت آن بلااستفاده است، کمک بگیرند،  از وزارتخانه،درخواست اورژانسی برای تامین یک عدد سی تی اسکن داشته باشند،سایر مدالیته های تشخیصی، همچون ام ار ای ، آنژیوگرافی، اسکن هسته ای و رادیوتراپی را مدنظر قرار دهند و سرانجام، کمک کنند ست های عمل های جراحی اعصاب را با نظر مصرف کننده که در حقیقت جراح اعصاب است تکمیل نمایند.
معاون درمان لبخندی ملیح ولی با عقبه ای از شیطنت به لب داشت و رییس که از صراحت گفتارم در بیان کمبودها، کاملا ناخشنود بود، برایم آرزوی موفقیت کرد.در همان جلسه بود که به معاون پشتیبانی پیام داد تا بطور موقت و تا تقسیم قانونی وزارتخانه، سوییتی را در رحمتیه، در اختیار من و خانواده ام قرار دهند و پس از تقسیم هم، فلان واحد سه خوابه را که در دانشگاه در حال تعمیر است به من اختصاص دهند ، در ضمن تا زمانیکه در رحمتیه هستم، مجوز دادند که شام و ناهار خود و خانواده را از فلان رستورانی که طرف قراداد با دانشگاه است، تهیه نمایم. ولی در مورد پیشنهادهایم، هیچ واکنش مثبتی نشان ندادند و تنها یک جمله از دهان مبارک خارج شد و آن اینکه:
والله من ۱۶ ساله کار می کنم هنوز هیچ مریضی از من ام ار ای نخواسته.....
دکتر حسنی
۱۶ خرداد۰۲

ادامه دارد

http://T.me/DrHasaniGh
1.4K viewsdr hasani gh a, 16:18
Buka / Bagaimana
2023-06-04 09:40:31 سلام
چند نکته قابل ذکر که از بیان خاطره سفرنامه گرمسیر به سرد سیر آموختم:
_ اولویت در زندگی را به کاری بدهید که ممکن است تکرار پذیر نباشد، کنکور را دوباره می شود امتحان داد ولی در تمام عمرمان ممکن است همان یکبار پدربزرگ به ما نیاز داشته باشد.
_ بگونه ای زندگی کنیم که اگر روزی روزگاری، فرزندان و نوه و نتیجه مان، در شبی تاریک و کوره راهی پرت، برای کمک، دست دراز کردند، از سر شوق و برای انجام وظیفه و دین قبلی، به آنها کمک شود و نه از سر اکراه و بی میلی.
_ بگونه ای زندگی کنیم که روزی روزگاری هم خود و هم فرزندان و اخلافمان، بدون هیچگونه نگرانی بتوانیم و بتوانند، زندگی خود را روایت کنیم و کنند، نه اینکه بدلیل خالی بودن دستمان و ترس از برملا شدن ماهیت واقعیمان، نه خود جرات معرفی خود را داشته باشیم و نه اخلافمان. و تازه برای جلوگیری از معرفی دیگران هم دست به انواع فتنه ها بزنیم.
_ در مقابله با سگهای عصبانی، از خود دفاع کنید و سعی کنید خود را از آنها دور کنید ، به آنها حمله نکنید و مهمتر از آن اینکه، از دست آنها فرار نکنید.
_در طول زندگی،کاری کنید که پس از حمله سگها، دامان پرمهر و محبتی همچون دامان مادربزرگ برای آرامش داشته باشید.
_ پیشگیری بهتر و کم هزینه تر از درمان است، اگر به محض بارش باران، چادر ها را بطور موقت بر روی گوسفندان می کشیدیم، عذاب و خستگی جابجایی ، یک دهم می شد.
_افراد را از روی ظاهرشان قضاوت نکنیم، بیش از پنجاه بیمار را از شهر سودجان جراحی کرده ام، اگر از افرادی که در صف نانوایی بپرسید که پدر یا مادر یا فلان وابسته شما را آن نوجوان سر تا پا .... جراحی کرده است، امکان ندارد باور کند.
_بصورت مستقیم و غیر مستقیم، بدون اینکه ما بخواهیم و یا متوجه باشیم، بسیاری افراد در مواجهه با ما و دیالوگ با ما و رفتار با ما، آینده خود تنظیم می کنند، چه مثبت و چه منفی، چه سلبی و چه ایجابی، پس بگونه ای باشیم که اگر احیانا کسی از ما تاثیر گرفت، آن تاثیر مثبت، سازنده و ماندگار باشد، همانگونه که در آن شب خاص، در محضر معلمان بزرگوار مدرسه روستا، درسهایی گرفتم که چراغ راهم شد.
گزافه گویی را ببخشید..
دکتر حسنی
۱۴ خرداد ۱۴۰۲


http://T.me/DrHasaniGh
1.6K viewsdr hasani gh a, 06:40
Buka / Bagaimana
2023-06-04 09:33:00 سلام

یاد روزهای بی بازگشت بخیر....

قسمت پنجم و آخر:

ورود عشایر قبل از " شصتم"  یا همان خرداد به مراتع دامداری ممنوع بود و برای فرار از پست های بازرسی، بایستی از راه‌های فرعی و در ساعات خواب آنها وارد منطقه می شدیم و لذا در شهر داران، از جاده اصلی خارج شده و وارد منطقه فریدون شهر و پشتکوه شدیم. آفتاب طلوع نکرده بود که به روستای اورگان رسیدیم. هوای سرد منطقه ییلاقی و اثرات بارش باران شب قبل در یک صبح بهاری که هنوز خورشید هم بالا نیامده باشد، در پوششی خیس و در معرض باد پشت کامیون، شرایط سختی را برایم بوجود آورده بود و به تمام معنا" چِلنگ" شده بودم. کامیونها، از روی پل ورودی روستای اورگان که بر روی زاینده رود کشیده شده بود گذشتند ولی بدلیل سربالایی  و باتلاقی شدن جاده خاکی و نیز سنگین بودن بار آنها،  امکان ادامه حرکت نداشته و" بکس و باد"؟ می کردند.چاره ای بجز خالی کردن گوسفندان نبود. آتشی افروخته شد و زنان و بچه ها، خود را گرم کردند.با تخلیه کامیون، معلوم شد، من و علی، هیچ تلفاتی نداشتیم ولی بیش از پنج لاشه گوسفند را از کامیون دایی سلطانمراد بیرون انداختیم. کامیونها به سختی سربالایی یک کیلومتری مذکور را بالا رفتند ولی، گله بدلیل خیس بودن و یخ کردن و ناتوان بودن، امکان حرکت نداشت. مسافت طولانی و تعداد زیاد آنها هم، مانع از انتقال تک تک آنها تا کامیونها می شد و سرانجام تصمیم گرفته شد، کامیونها بار و اثاث و افراد را به محل برسانند و من و علی و یکی از فرزندان دایی سلطانمراد، گله را با پای خودشان در مسیر حدود سی کیلومتری تا روستایمان کوچ دهیم.
با تابش خورشید، بدنها گرم و پوشش پشمی گوسفندان هم خشک شد. گرسنگی گوسفندان و علف های تازه روییده در بهار، هر مرده ای را زنده می کرد و با هدایت گله به کنار جاده و چرانیدن آنها از علف های اطراف جاده، گله را به سمت سودجان روان کردیم. همه گوسفندان به راه افتادند، بجز یک میش پیر شاخ دار که اصلا توان ایستادن هم نداشت. کامیونها رفته بودند و حیف هم بود که آن را بر جای بگذاریم،امکان ذبحش هم نبود، حدود چهل کیلو وزن داشت، با کمک علی، آن را بر روی گردنم گذاشتم و به را افتادیم و با این کار، تنها قسمتی از بدنم که مشابه بقیه بدنم نشده بود، فقط گردی صورتم بود.
حدود ظهر به سودجان رسیدیم. شدیدا گرسنه بودیم.نانوایی روستا در حال طبخ نان بود و صف طویلی هم جلوی آن وجود داشت.پدربزرگ، مقداری پول جهت خرید به من داده بود و من با همان قیافه و لباس ، وارد صف نانوایی شدم. کیف برزنتی ام با کامیونها رفته بود و امکان تعویض لباس نداشتم.مردم روستا که در صف بودند، چپ چپ به من نگاه می کردند. حکایت خود را برایشان گفتم و آنها هم نامردی نکرده و یا از سر لطف، یا برای راحت شدن از دست ما، بدون نوبت، تعدادی نان به من دادند. با خرید " من نون" که دقیقا بیاد ندارم چه بود، دلی از عزا درآوریم و مجدد در مسیر میان بُر سودجان به روستا ، به راه افتادیم. حدود ده شب بود که به روستای خلیل آباد رسیدیم . کامیونها ساعتها پیش رسیده بودند و " مال بار ونده بود" و " تش و چاله" روشن بود و نان گرم هم پخته بودند و " اَو گِندی" هم بار گذاشته بودند و ما پس از استحمام در یکی از " توهای" مکانی که مادربزرگ  در دیگی بزرگ آب گرم کرده بود و پوشیدن لباسهایی نو که آماده کرده بود ، شامی مفصل میل کردیم وحوادث چند روز گذشته را بازگو می کردیم. در میان گفت و شنود، متوجه شدم که در دبستان روستا، دو معلم روستا بیتوته دارند ، تصمیم گرفتم سری به آنها بزنم و چه خوب که چنین کاری کردم، در چند ساعتی که در محضر آن دو عزیز بودم، درسهایی گرفتم که مطمئنم، تاثیری مستقیم در روند آینده زندگیم داشته اند ، هرچند که شاید خود آنها چنین هدفی نداشته و چنین تاثیری را هم تصور نمی کردند که شاید در مجالی دیگر، ماجرای آن واگویی شود.

دکتر حسنی
۱۴ خرداد ۱۴۰۲

http://T.me/DrHasaniGh
1.5K viewsdr hasani gh a, 06:33
Buka / Bagaimana
2023-06-02 18:14:45 سلام

یاد آن روزگار بی بازگشت بخیر....

قسمت چهارم:

در سایه نسبتا خنک سیاه چادر و با نوشیدن کمی آب و احساس امنیت با قرارگرفتن سد در دامان مهربانترین مادربزرگ دنیا، کم کم، حالم بهتر شد. در اثر زمین خوردن، خراشهایی به دست و پایم بوجود آمده بود ولی آسیبی جسمی در اثر حمله سگها پیدا نکرده بودم و تنها، لباسهایم را کمی پاره کرده بودند. چند ساعتی به ظهر مانده بود و "علی" گله را برای چَرا برده بود. ماجرای سفر پدربزرگ به شوشتر برای آوردن کامیون را نقل کردم و گفتم که بایستی منتظر آمدن ایشان بمانند. پس از کمی استراحت و صرف کمی غذا، برای دیدن علی و دیدن چشمه  و محیطی خلوت برای درس خواندن، راهی چشمه سرقله ها شدم.
غروب که به مال برگشتیم، هنوز پدربزرگ برنگشته بود و شب را با خوف برجای ماندن در گرمسیر خسته کننده و با رجای به رفتن به سردسیر امیدبخش در کنار مادر بزرگ و دایی علی به صبح رساندیم.
هنوز آفتاب زمین را بدرستی روشن نکرده بود که صدای موتورهای بنزی کامیونها بگوش رسید. با عجله و هیجان به سر پَر رفتیم و از راه دور، در جایی که به " پا نسا" منتهی می شد، سه کامیون در حال نزدیک شدن بودند. پدربزرگ در کنار دست راننده کامیون اول بود. پدربزرگ یکی از بچه های دایی سلطانمراد را فرستاد تا با " حیا و گرا"، گله هایی که برای چرا رفته بودند را به مال برگرداند و  پس از صرف صبحانه ای سریع , بلافاصله سیاه چادرها جمع شد و چادرها و حور و حورجین و رختخواب و تمام وسایل دیگر زندگی، بر روی " تلمیتی" که با چوب و چند عدد لوله بر روی باربند کامیونها بوجود آمده بود گذاشته شده و محکم شدند. به محض رسیدن گله، گوسفندان در طبقه پایین تلمیت، بارگیری شدند و سرانجام نیز قبل از بسته شدن درب کامیون، با توجه به تعداد سگها ، در هر کامیون، یک یا دو سگ، قلاده شده و به درب آن بسته شدند. همسفرانی که دیگر هیچ رنگ و بویی از رفتار روز گذشته نداشتند.
زنان و کودکان، همراه با پدر بزرگ در جلوی کامیونها مستقر شدند و در پشت هر کامیونها و در میان گوسفندان، یک نفر برای کنترل شرایط قرار گرفت؛
من
دایی علی
و دایی سلطانمراد که البته ایشان، برادر کوچک پدر بزرگ و مردی حدود ۶۵ ساله بودند.
ساعت حدود ۲ بعد از ظهر بود که بنه پهره را ترک کردیم و وزش باد در بستری از عرق در بدن که حضور در میان گوسفندان، آن را چند برابر کرده بود، حسی بسیار خوب را بوجود آورده بود و کم کم، با عبور از کیارس، و احساس شرایط پایدار، در گوشه مقابل سگ بسته شده به درب، بر روی کیف برزنتی نشسته و کتاب زیست شناسی را مرور می کردم.
در گتوند، با توقفی کوتاه، کیک و بستنی خریداری شده توسط پدربزرگ را نوش جان کردیم و با روحیه ای مضاعف، مجدد حرکت کردیم.
هوا تقریبا صاف بود ولی با عبور از اندیمشک، کم کم، ابرهایی سیاه، خود را نشان می داد، حدود ساعت ۶ عصر بود که در زمان عبور از پلدختر، شاهد بارش یک رگبار باران نسبتا شدید ولی کوتاه مدت در حدود بیست دقیقه بودیم. وقتی راننده به توصیه پدربزرگ، مجاب شد که توقف کرده و چادری را بر روی ماشین بکشد، باران بند آمده بود و آسمان دوباره صاف شده بود و لذا از انداختن چادر، منصرف شدند ولی همان مقدار بارش کافی بود تا گوسفندانی که هنوز " چَهره نشده بودند" در اثر جذب زیاد آب در پشمهای خود و از طرف دیگر، لیز شدن کف کامیون در اثر وجود آب و پِشکل و فضولات دیگر حیوانی، سنگین شده و در مسیر پر پیچ و خم و سربالا و پایین  مسیر قدیمی لرستان به اصفهان، همچون موج به سمت جلو و عقب  و بالا و پایین و چپ و راست اتوبوس، حرکت کرده و در میان این حرکت‌های موجی، گوسفندان ضعیف تر و پیرتر، در زیر دست و پای دیگران قرار گیرند و کار و دردسر من از اینجا شروع شد ؛ هرچند دقیقه بایستی تمام فضای کامیون در زیر تلمیت را تفحص کرده و گوسفندانی که " کِپسته"؟ یا" چُلسته" بودند را بلند کرده و به دم درب کامیون منتقل می کردم تا دسترسی بیشتری به هوا داشته و زیر دست و پا، تلف نشوند و این کار شاید تا صبح بیش از پنجاه بار تکرار شد. محیط کوتاه زیر تلمیت وفضای تنگ بین گوسفندان و گوسفندان خیس و کثیف، و کشاندن مکرر گوسفندان از  اول کامیون به آخر آن، تمام بدن من را از سینه به پایین، متحدالشکل و متحدالرنگ و متحدالبو با گوسفندان کرده بود و سگهای بسته شده به دم درب هم، دیگر از یک موش آب کشیده هم کم آزارتر شده بودند.ظاهرم  به نحوی بود که بر خلاف بقیه ملازمان, امکان خوردن چلوکباب سفارش داده شده توسط پدر بزرگ را در رستوران نداشم و ما سه نفر، در همان کامیون شام را صرف کردیم.....

ادامه دارد
دکتر حسنی
۱۱ خرداد ۱۴۰۲

http://T.me/DrHasaniGh
1.6K viewsdr hasani gh a, 15:14
Buka / Bagaimana
2023-06-01 18:22:39 سلام

یاد روزگاران بی بازگشت بخیر...

قسمت سوم:

آفتاب هنوز طلوع نکرده بود که با صدای " تش و چاله" بانوی خانه از خواب بیدار شدم.ساعتی قبل از ان، خمیر را درست کرده بود و اکنون آماده می شد تا نان بپزد. مرد خانه هم تازه از راهی کردن " گله بزی" به صحرای اطرف با چوپانی پسرش برگشته بود تا " ضعف قیلون" ؟ کند. اولین چپه نان " پَتیر " که از سر " تَوَه" برداشته شد،  در کنار سرشیر تازه و ماست مایه شده شب قبل ،روی یک " دستارخون" گذاشته شد و من دعوت به صرف" ناشتایی" در کنار مرد مال شدم..در حین صرف صبحانه، مرد مال گفت که ارادت بسیاری به پدر بزرگ دارد و برای بسیاری امور، مدیون ایشان می باشد و اگر امروز، قصد رفتن به گتوند نداشت، حتما من را با موتور سیکلت  به بن پهره می رساند .بابت اقامت شب و زحمت های دیگر از ایشان و خانم تشکر کردم و در حالیکه کیف برزنتی ام که حاوی یک لباس اضافه و کتاب زیست شناسی چهارم بود را بدوش می انداختم، گفتم:
چقدر راه تا مال پدربزرگم مانده است؟
و مرد نگاهی به‌سمت جنوب غربی کرد و گفت:  چیی نه!  هیم پشته ! قدم شمار هزار قدم بیشتر نه!. هیم رِهِنه که بگیری رِوی، نیم ساعت دیه، تَی مالی!
کوهها و تپه های سمت بن پهره، مانع از دیدن " دو کرون" یا" موکورون" یا" موکروم" می شدند که دو قله بلند منطقه و مشرف به گتوند بودند که از همه جا دیده می شدند و من، جای‌جای  وُلات پدری را با توجه به موقعیت آنها می شناختم و بنا به گفته مرد مال، بعد از عبور از " پیت اول" که همان پیچ اول مسیر بود، قله های موکرون دیده خواهند شد. با اینکه یک صبح  اوایل اردیبهشت بود ولی هوا چندان خنک نبود، با اینحال، گرم هم نبود. خدا حافظی کردم و به امید رسیدن به مال پدربزرگ تا ساعتی دیگر براه افتادم.برای جبران عقب ماندگی برنامه درسی و همچنین سرگرم شدن در مسیر، کتاب زیست را از کیف خارج شده و مشغول مطالعه و مرور مطالب آن شدم.
هیچ جنبنده ای در مسیر نبود و گیاهان اطراف هم که تا ماه قبل، سرسبز بودند، بدلیل عدم بارش باران و گرمای هوا، خشک شده بودند و تنها چند درخت "کُنار" پراکنده ، لکه هایی سبز را بر صفحه خاکی رنگ اطرف بوجود آورده بود. پیت اول را که رد کردم، در بالای تپه، نوک موکورون ها را دیدم ولی مسافت رسیدن به آنجا را بسیار بیشتر از هزار قدم، تخمین زدم. حدود پانصد متر راه رفته بودم و تقریبا، هزار قدم موعود طی شده بود که باز هم خود را در پایین یک دره مشاهده کردم که بایستی پیت دوم را صعود می کردم.
روحیه ام را حفظ کردم و سعی کردم با مطالعه کتاب زیست، متوجه گذشت زمان نشوم. نزدیک به دو ساعت مسیر پیموده بودم که با عبور از پیت پنجم یا ششم، چشم انداز منطقه آشنای بن پهره، چهره خود را به من نشان داد و قلبم را روشن کرد. با قدرت و سرعت بیشتر به سمت مال پدربزرگ حرکت کردم.
پدر بزرگ قبلا به من گفته بود که برای دسترسی بهتر به آب  ، مال از"  بُنه " دائم خود در کِنار " کُنار جا اُردی" ، به طرف " چشمه سر قَله ها" جابجا شده است و ایم به این معنا بود که از راه دور، دیگر قادر به دیدن چادر پدر بزرگ نبودم. نرسیده به قبرستان قدیمی بن پهره، از جاده اصلی جدا شدم و به سمت چشمه سرقله ها رفتم. حدود دویست متر جلو رفته بودم که صدای پارس سگ متوقف کرد.
زمان زیادی طول نکشیده بود که خود را در محاصره پنج سگ عصبانی و مهاجم دیدم. نگاهی به اطرف کردم. هیچ مال و ایلی دیده نمی شد، با پرتاب سنگ به اطراف، بطور موقت آنها را از خود دور می کردم ولی آنها دست بردار نبودند. مسیر را به سختی و کندی به سمت چشمه ادامه می دادم.کیف برزنتی ام را در هوا می چرخاندم و گاهی هم آن را بر سر و تن سگها می زدم. چند دقیقه ای  از شروع مبارزه من با سگها نگذشته بود که در فاصله حدود صدمتری، مادر بزرگم" همه گل" را بر سر یک بلندی که " سَر پَر" هم نامیده می شد، مشاهده کردم که به سمت من می دوید، با دیدن ایشان، من هم تصمیم گرفتم به سمت ایشان بدوم، کیف برزنتی را در دست گرفتم و مسیر سربالایی به سمت مادر بزرگ را دویدم که ناگهان، هجوم ناگهانی سگها به سمت من و پیچیدن کیف برزنتی در بین پاها و لغزیدن پا در مسیر ناهموار و رو به بالا، باعث زمین خوردن من شد و آخرین تابلوی آن لحظه، پوزه های پنج سگ عصبانی و در حال پاس کردن وحشتناک  و گاها هم گاز گرفتن لباسهایم بود و بعد از آن بی هوش شدم.
وقتی بهوش آمدم، زیر سایه سیاه چادر پدر بزرگ بودم در حالیکه سرم در دامان مادر بزرگ بود و " جوم ورشویی " آبی که چندان هم خنک نبود را در حالیکه، حلقه انگشتری مادربزرگ در آن قرار داشت را به لبهای من نزدیک کرده بودند......
بعد از حدود ۳۵ سال، آرزو می کنم، کاش بارها توسط دهها سگ، محاصره شوم و بدنم را گاز بگیرند و لباسم را پاره کنند ولی وقتی بهوش می آیم، خود را بر دامن پر مهر مادر بزرگ ببینم....

ادامه دارد
دکتر حسنی
۱۰ خرداد ۴۰۲
http://T.me/DrHasaniGh
1.6K viewsdr hasani gh a, 15:22
Buka / Bagaimana
2023-05-26 12:57:11 سلام

یاد روزگاران با بازگشت بخیر....

قسمت دوم:

هنوز چندان از روستای لالی دور نشده بودیم که صدای ریپ زدن موتور سیکلت شروع شد.به هر ضرب و زوری که بود، به رودخانه " زیویر رود"؟ رسیدیم. تا اینجای مسیر، شیب تند نداشتیم و همان قدرت کم موتور سیکلت برای جلورفتن کافی بود ولی پس از عبور از رودخانه که فاقد پل بود و می بایست از روی آبنمای سیمانی کف آن عبور می کردیم ، شیب تند کوهستانی شروع می شد و قدرت موتورسیکلت، کافی نبود. علیرغم تلاش موتورسوار ، موتور قابل تعمیر نبود و امکان ادامه مسیر با آن وجود نداشت ولی من می بایست به مسیر ادامه می دادم.ادامه مسیر، جاده ای قدیمی و خاکی بود که دهها سال قبل، بدنبال اکتشاف نفت در منطقه، در کنار خط لوله قدیمی و از کار افتاده قبلی، برای تدارکات نصب و نگهداری خط لوله انتقال نفت کشیده شده بود. صاحب موتور سیکلت گفت:
همین جاده را که ادامه بدهی، حدود یکساعت دیگر به یک سه راهی می رسی که تابلو دارد و بایستی به سمت چپ بپیچی و آن جاده را که ادامه بدهی، یک ساعت بعدش به بن پهره و چادر پدربزرگ  خواهی رسید.
ساعت نزدیک هفت عصر بود و با حساب سرانگشتی هم، من حداقل دو ساعت مسیر داشتم و حتما به شب برمی خوردم ولی انتخاب دیگری نداشتم. با تصور مسیری هموار و برخورد با یک سه راهی که تابلوی مشخصی دارد و گم نخواهم شد، از موتورسوار خداحافظی کرده و براه افتادم. هیچ روستایی در مسیر نبود و بدلیل کوچ عشایر هم،با  هیچ گله و مالی برخورد نکردم. شاید اگر همراه با یک بلد محلی بودم، امکان دسترسی به بن پهره از مسیری نزدیکتر را داشتم ولی من می بایست برای گم نشدن، از جاده خاکی، خارج نمی شدم. جاده ای با پیچ های بسیار زیاد و شیبی ملایم به بالا که تپه ها و دره های متعدد بین آنها را در می نوردید و هر بار که تصور می کردم با پایان این تپه، سه راهی موعود، ظاهر خواهد شد، با پیچ های متعدد دیگری که همانند یک مار پر خم، بر دامنه کوه پیش رو، جا خوش کرده بود، مواجه می شدم. لوله سیاه نفت هم متناسب با پیچ های جاده، در امتداد آن کشیده شده بود و این تنها پدیده ناسازگار با محیط اطراف بود.
کم کم، آفتاب در حال غروب بود و هنوز من به سه راهی هم نرسیده بودم.
بجز صدای باد و گاهی هم پرنده ای محلی، هیچ صدای دیگری بگوش نمی رسید و با غروب خورشید و تاریک شدن هوا و نرسیدن به سه راهی کذایی، نگرانی من شروع شد.
راه پس نداشتم و بایستی ادامه می دادم، ساعت از هشت هم گذشته بود. علیرغم تاریکی هوا، خوشبختانه، جاده خاکی، کاملا قابل پیمایش بود و با دقت بسیار، مواظب بودم تا سه راهی را رد نکنم.
ساعت از نه شب هم گذشته بود و من هنوز به سه راهی نرسیده بودم. حدود نیم ساعت دیگر را که طی کردم، صدای پارس یک سگ را شنیدم. بر خلاف همیشه که شنیدن صدای پارس سگ، فقط باعث ایجاد حس ترس در من می شد، این‌بار، بجز ترس، امید را هم برای من بوجود آورد چراکه مطمئن بودم در این نزدیکی ها، انسان هم وجود دارد.
کم کم به صدای پارس سگ نزدیکتر شدم و بعد از چند دقیقه هم به سه راه وعده داده شده رسیدم ولی هر چه نگاه کردم، اثری از تابلوی راهنمایی ندیدم با اینحال به سمت چپ پیچیدم و جاده خاکی جدیدی که دیگر ، آثاری از لوله نفت نداشت را ادامه دادم. مسافت زیادی را طی نکرده بودم که خود سگ در حال پارس را در بالای یک صخره یا " تد" و در جلوی یک خانه یا " لیر" دیدم.
با تداوم پارس سگ، صاحب مال یا خانه، بیرون آمده بود و به با نور چراغ قوه خود، اطراف را بررسی کرد که با دیدن من در زیر نور چراغ قوه، بررسی اش متوقف شد و صدا زد:
_ تو کینی؟
گفتم: فلانی هستم فرزند فلانی، نوه فلانی ، از طایفه فلان هستم و می خواهم به فلان جا بروم و راه را بلد نیستم.
از تد پایین آمد و پس از احوالپرسی، و تکریم که بخاطر احترام به پدر بزرگ بود، مرا به لیر خود دعوت کرد.
این فرد ظاهرا از طایفه" آل جمالی" و خانواده " مادوزنی " بود و بر خلاف عشایر، تابستان را هم در منطقه می ماند.
شام خوراک" دوپیازی" داشتند و پس از دادن شام و چای، رختخوابی تمیز  در جایی مناسب برایم پهن کردند تا استراحت کنم و فردا صبح به سمت بن پهره حرکت کنم......

ادامه دارد
۵ خرداد ۱۴۰۲
دکتر حسنی

http://T.me/DrHasaniGh
1.9K viewsdr hasani gh a, 09:57
Buka / Bagaimana
2023-05-26 09:27:05 سلام

یاد باد آن روزگاران بی بازگشت...

سالهای آخر دهه شصت است. در حال آماده شدن برای شرکت در کنکور سراسری هستم.  اردیبهشت ماه شروع شده است و پدر بزرگ بدلیل کهولت سن، نتوانسته  همراه با دیگر عشایر، کوچ بهاره را انجام دهد. برای تهیه وسیله نقلیه مناسب جهت انتقال گله به ییلاق، به زرین شهر آمده اند.
علیرغم پرس و جو برای تهیه خاورهای ده چرخ، بدلیل ترافیک کاری، کسی پیدا نشد تا با ایشان به " گرمسیر" برود.ناگزیر به برگشت بود، آنهم با دست خالی.
محمد تقی درس می خواند و صابر در جایی مشغول به کار  و امکان همراهی با ایشان را نداشتند و تنها علی مثل همیشه، " مرد مال" بود .
سخت مشغول درس خواندن بودم و دوره های آخر مطالب درسی را انجام می دادم با اینحال، وقتی با شرایط فوق مواجه شدم، تصمیم گرفتم بشرطی که بیش از سه روز طول نکشد، همراه ایشان به خوزستان بروم و در انتقال " گله و مال" به ایشان کمک کنم.
بلیط ایران پیما به مقصد مسجد سلیمان تهیه شد و به اتفاق پدر بزرگ، راهی آن شهر شدیم.
صبح اول وقت، در مسجد سلیمان پیاده شدیم. اولین بار بود که به این شهر می رفتم. تصویری که از شهر می دیدم، با تصوری که از شهر داشتم، زمین تا آسمان تفاوت داشت.به اتفاق پدربزرگ، باربری های بسیاری را سر زدیم ولی دریغ از یک کامیون. ناامید، حدود ظهر به سمت لالی حرکت کردیم و چند ساعتی را هم در لالی بدنبال کرایه کامیون بودیم که موفق نشدیم. حدود ساعت پنج عصر بود که دیگر ناامید شدیم. می بایست چاره ای دیگر بیندیشیم.
گرمای سوزان اردیبهشت خوزستان، فقدان آب و علف مناسب برای افراد و احشام، تنهایی مال و ایل در منطقه بدلیل کوچ بقیه عشایر از منطقه، کهولت سن پدربزرگ و مادربزرگ، شرایط بغرنجی را بهم زده بود.
پدربزرگ تصمیم گرفت، آخرین تلاششان را در شوشتر و گتوند انجام دهد و به من پیشنهاد داد که از لالی به " بن پره" بروم و به " مال " خبر دهم که ماجرای تاخیر پدر بزرگ چیست چراکه ده روزی می شد که پدر بزرگ، مال را رها کرده و برای تهیه کامیون، عازم اصفهان شده بود.  مال و گله دایی سلطانمراد هم به امید همراهی با پدربزرگ، کوچ نکرده بود و منتظر کامیون مانده بودند.
من سال ۶۱، تجربه رفتن به بن پره را داشتم ولی نه از راه لالی. اولین بار بود که روستای لالی که امروز، شهر شده است را می دیدم و هیچ تصوری از مسیر آن تا بن پره نداشتم.
قبلا از طریق گتوند و " چم حوله" و مسیر " دو طورون " ??  و از میان دو کرون " مکرون" در یک نوروز استثنایی، به اتفاق محمد تقی که در زرین شهر درس می خواند، ولات پدری گرمسیر را دیده بودم و از همان مسیر هم برگشته بودم ولی، هیچ تصور ذهنی و تجربه قبلی از دسترسی  به ولات از طریق لالی نداشتم.
با توجه به مسیر نسبتا طولانی بین لالی و بن پره و عدم آشنایی من با مسیر مذکور و نیز نزدیک بودن غروب آفتاب و فرارسیدن شب ، پدربزرگ راهی منزل یکی از اقوام که بعدا فهمیدم، " مش شاوون" که در حقیقت،" مشهدی شعبان" بودند، شدند.
مردی بزرگ و بزرگ منش که احترام را مطابق آنچه لیاقتش را داشت، نثار پدربزرگ کرد.اصرار به ماندن و کمک برای تهیه کامیون داشت ولی پدر بزرگ که تلاشش را کرده بود، تصمیمش را گرفته بود و تنها دغدغه اش من بودم که درخواست کرد در این خصوص، کمکش بکند.
مش شاوون با فرستادن یکی از اعضای خانواده به منزل یکی از بستگان، مردی دارای موتور سیکلت را فراخواند تا من را به بن پهره برساند و خیال پدر بزرگ را برای رفتن به شوشتر و گتوند، آسوده نماید.
پدر بزرگ عازم شوشتر شد و من حدود ساعت شش عصر بود که سوار بر ترک موتور سیکلت، لالی را ترک کردم.

ادامه دارد....
دکتر حسنی
۵ خرداد ۱۴۰۲

http://T.me/DrHasaniGh
1.8K viewsdr hasani gh a, 06:27
Buka / Bagaimana
2023-04-02 14:25:31 سلااااام

"بر شاخه نشسته اید و بُن شاخه می برید"

گاهی برای انتقال یک پیام، بایستی یک رمان نوشت، گاهی بایستی یک سریال چندین قسمتی یا یک فیلم سینمایی چندین ساعته و با هزینه بالا ساخت، گاهی لازم است سمینارها و جلسات متعدد سخنرانی تشکیل داد، گاهی هم فقط ممکن است همان مفاهیم و پیامها، در قالب یک حکایت ، یا یک ضرب المثل، و یا حتی یک لطیفه، قابل انتقال باشد.
در میان تمامی کتاب‌های بزرگ و کوچکی که خواندم، هیچکدام به اندازه کتاب " حکایت‌های ملا نصرالدین" برایم جالب، جذاب و آموزنده نبود.
کتابی که در آن، شخصیت اصلیش کاملا ملموس ، کاراکترهای دیگرش هم  در زندگی روزمره مان کاملا مشهود، و وقایع رخداده در آن کاملا محسوس است.
کتابی که علیرغم تغییرات وسیع زندگی انسان، حکایت‌های آن قدیمی نمی شوند و در هر جامعه، بدور از هر فرهنگ و مذهب، مصادیق کاملا ملموس و مشهود و محسوس را می توان بجای شخصیت‌های مختلف حکایت‌ها قرار داد.
کتابی که بر خلاف بسیاری از رمان‌ها و سریال‌ها و فیلم های سینمایی و سخنرانیهای مختلف ، که بصورت مبهم تمام می شوند، قضاوت و تحلیل را بعهده خواننده یا بیننده یا شنونده نگذاشته و با واضح ترین زبان، پیام خود را با ساده ترین روش که همه فهم باشد، بیان می کند. پیامی که برای اکثریت مخاطبان، یک درس زندگی برای آینده است؛ هرچند برای بعضی دیگر، بدلیل از بین بردن نقاب و حجاب آنها و برملا کردن هویت و ماهیت واقعی آنها، ناخوشایند بوده است......
تصور کنید حکایت دزدی که پس از ورود صاحب باغ، بالای درخت رفت و برای توجیه کارش، شروع به بریدن شاخه زیر پای خود کرد بصورت زیر تعریف شود:

گویند :
حاکمی بر شاخه ای نشسته بود و محل اتصال شاخه زیر پای خود را می برید، رعیتی که از آن مسیر عبور می کرد، گفت: با انجام این کار، عنقریب بر زمین خواهی خورد. حاکم، بدون توجه به سخن رعیت، بکار خود ادامه داد و سرانجام ، آنچه می بایست، رخ داد.
پس از تیماری نسبی، حاکم دستور داد آن رعیت فلک زده را دستگیر و او را بسختی مجازات کنند تا درس عبرتی برای دیگران شود چراکه از دید آن حاکم، این اظهار نظر رعیت، از چند حال خارج نبود؛
یا چشم زخم داشت
یا خودش دشمن حاکم بوده و شرایط را بگونه ای رقم زده که آن اتفاق رخ دهد
یا واداشته دشمنان حاکم بوده است و با اطلاعاتی که از آنها دریافت کرده است، وقوع آن اتفاق را پیش بینی کرده بود
و آنچه هرگز به مغز حاکم خطور نخواهد کرد ، این خواهد بود که ممکن است، خودش اشتباه کرده باشد و کسی، از روی دلسوزی، پیش از وقوع اتفاق، آن را پیش بینی کرده باشد و راه جلوگیری آن را هم ارائه کرده باشد.
متاسفانه، این روزها، شاهد
" بر شاخه نشستن و بن شاخه بریدن"
توسط بسیاری افراد حقیقی و حقوقی هستیم که علیرغم اظهر من الشمس بودن نتایج کار آنها که همانا، به زمین خوردن آنهاست، در برابر توصیه های مشفقانه و راهگشا، بجای اصلاح روش‌های ناصواب خود، اصرار بر تداوم رفتارهای غلط قبلی خود داشته و پس از زمین خوردن هم، پیش بینی کننده های نتایج رفتار غلط خودرا متهم به " فتنه گری، مزدوری، خودباختگی، براندازی و حتی ارتداد" می کنند.
این روزها، موضوع " حجاب اجباری یا اختیاری" را بگونه ای بزرگ کرده اند که بودن آن یعنی حق و نبودن آن یعنی باطل بودن .
در این نبرد حجاب اجباری و حجاب اختیاری، می توان پیش بینی کرد که سرانجام، پیروزی با کدام است و آن موقع است که علاوه بر شکست طرفداران نظر شکست خورده، مراجعی  مثل خدا و پیامبر و امام و فلان اندیشمند که نظرات تاییدی یا تکذیبی آنها در زمان جدال این دو تفکر، استفاده شده بود نیز شکست خواهند خورد....
جدال بین طرفداران حجاب اجباری و حجاب اختیاری، تنها یک بهانه برای " لجبازی و مخالفت مدنی" از یک سو و " قدرت نمایی " صاحب قدرتانی است که احساس می کنند، با از دست دادن این آخرین سنگر ، قافیه ماهیتی خود را از دست خواهند داد.....
"قبل از دوران پس از مهسا"
و در نیمه های تیرماه ۱۴۰۱، مطلبی در همین خصوص نوشته بودم که بی مناسبت ندیدم بار دیگر، بارگذاری نمایم، شاید هنوز شانسی برای کنار گذاشتن تبر توسط کسانی که شاخه زیر پای خود را می برند باشد.....


۱۳ فروردینماه ۱۴۰۲
روز طبیعت مبارک

دکتر حسنی
http://T.me/DrHasaniGh
3.0K viewsdr hasani gh a, 11:25
Buka / Bagaimana