Get Mystery Box with random crypto!

سلام یاد باد آن روزگاران بی بازگشت... سالهای آخر دهه شصت است | روزگار گس(کانال تلگرامی دکتر حسنی)

سلام

یاد باد آن روزگاران بی بازگشت...

سالهای آخر دهه شصت است. در حال آماده شدن برای شرکت در کنکور سراسری هستم.  اردیبهشت ماه شروع شده است و پدر بزرگ بدلیل کهولت سن، نتوانسته  همراه با دیگر عشایر، کوچ بهاره را انجام دهد. برای تهیه وسیله نقلیه مناسب جهت انتقال گله به ییلاق، به زرین شهر آمده اند.
علیرغم پرس و جو برای تهیه خاورهای ده چرخ، بدلیل ترافیک کاری، کسی پیدا نشد تا با ایشان به " گرمسیر" برود.ناگزیر به برگشت بود، آنهم با دست خالی.
محمد تقی درس می خواند و صابر در جایی مشغول به کار  و امکان همراهی با ایشان را نداشتند و تنها علی مثل همیشه، " مرد مال" بود .
سخت مشغول درس خواندن بودم و دوره های آخر مطالب درسی را انجام می دادم با اینحال، وقتی با شرایط فوق مواجه شدم، تصمیم گرفتم بشرطی که بیش از سه روز طول نکشد، همراه ایشان به خوزستان بروم و در انتقال " گله و مال" به ایشان کمک کنم.
بلیط ایران پیما به مقصد مسجد سلیمان تهیه شد و به اتفاق پدر بزرگ، راهی آن شهر شدیم.
صبح اول وقت، در مسجد سلیمان پیاده شدیم. اولین بار بود که به این شهر می رفتم. تصویری که از شهر می دیدم، با تصوری که از شهر داشتم، زمین تا آسمان تفاوت داشت.به اتفاق پدربزرگ، باربری های بسیاری را سر زدیم ولی دریغ از یک کامیون. ناامید، حدود ظهر به سمت لالی حرکت کردیم و چند ساعتی را هم در لالی بدنبال کرایه کامیون بودیم که موفق نشدیم. حدود ساعت پنج عصر بود که دیگر ناامید شدیم. می بایست چاره ای دیگر بیندیشیم.
گرمای سوزان اردیبهشت خوزستان، فقدان آب و علف مناسب برای افراد و احشام، تنهایی مال و ایل در منطقه بدلیل کوچ بقیه عشایر از منطقه، کهولت سن پدربزرگ و مادربزرگ، شرایط بغرنجی را بهم زده بود.
پدربزرگ تصمیم گرفت، آخرین تلاششان را در شوشتر و گتوند انجام دهد و به من پیشنهاد داد که از لالی به " بن پره" بروم و به " مال " خبر دهم که ماجرای تاخیر پدر بزرگ چیست چراکه ده روزی می شد که پدر بزرگ، مال را رها کرده و برای تهیه کامیون، عازم اصفهان شده بود.  مال و گله دایی سلطانمراد هم به امید همراهی با پدربزرگ، کوچ نکرده بود و منتظر کامیون مانده بودند.
من سال ۶۱، تجربه رفتن به بن پره را داشتم ولی نه از راه لالی. اولین بار بود که روستای لالی که امروز، شهر شده است را می دیدم و هیچ تصوری از مسیر آن تا بن پره نداشتم.
قبلا از طریق گتوند و " چم حوله" و مسیر " دو طورون " ??  و از میان دو کرون " مکرون" در یک نوروز استثنایی، به اتفاق محمد تقی که در زرین شهر درس می خواند، ولات پدری گرمسیر را دیده بودم و از همان مسیر هم برگشته بودم ولی، هیچ تصور ذهنی و تجربه قبلی از دسترسی  به ولات از طریق لالی نداشتم.
با توجه به مسیر نسبتا طولانی بین لالی و بن پره و عدم آشنایی من با مسیر مذکور و نیز نزدیک بودن غروب آفتاب و فرارسیدن شب ، پدربزرگ راهی منزل یکی از اقوام که بعدا فهمیدم، " مش شاوون" که در حقیقت،" مشهدی شعبان" بودند، شدند.
مردی بزرگ و بزرگ منش که احترام را مطابق آنچه لیاقتش را داشت، نثار پدربزرگ کرد.اصرار به ماندن و کمک برای تهیه کامیون داشت ولی پدر بزرگ که تلاشش را کرده بود، تصمیمش را گرفته بود و تنها دغدغه اش من بودم که درخواست کرد در این خصوص، کمکش بکند.
مش شاوون با فرستادن یکی از اعضای خانواده به منزل یکی از بستگان، مردی دارای موتور سیکلت را فراخواند تا من را به بن پهره برساند و خیال پدر بزرگ را برای رفتن به شوشتر و گتوند، آسوده نماید.
پدر بزرگ عازم شوشتر شد و من حدود ساعت شش عصر بود که سوار بر ترک موتور سیکلت، لالی را ترک کردم.

ادامه دارد....
دکتر حسنی
۵ خرداد ۱۴۰۲

http://T.me/DrHasaniGh