Get Mystery Box with random crypto!

سلام یاد روزگاران با بازگشت بخیر.... قسمت دوم: هنوز چندان ا | روزگار گس(کانال تلگرامی دکتر حسنی)

سلام

یاد روزگاران با بازگشت بخیر....

قسمت دوم:

هنوز چندان از روستای لالی دور نشده بودیم که صدای ریپ زدن موتور سیکلت شروع شد.به هر ضرب و زوری که بود، به رودخانه " زیویر رود"؟ رسیدیم. تا اینجای مسیر، شیب تند نداشتیم و همان قدرت کم موتور سیکلت برای جلورفتن کافی بود ولی پس از عبور از رودخانه که فاقد پل بود و می بایست از روی آبنمای سیمانی کف آن عبور می کردیم ، شیب تند کوهستانی شروع می شد و قدرت موتورسیکلت، کافی نبود. علیرغم تلاش موتورسوار ، موتور قابل تعمیر نبود و امکان ادامه مسیر با آن وجود نداشت ولی من می بایست به مسیر ادامه می دادم.ادامه مسیر، جاده ای قدیمی و خاکی بود که دهها سال قبل، بدنبال اکتشاف نفت در منطقه، در کنار خط لوله قدیمی و از کار افتاده قبلی، برای تدارکات نصب و نگهداری خط لوله انتقال نفت کشیده شده بود. صاحب موتور سیکلت گفت:
همین جاده را که ادامه بدهی، حدود یکساعت دیگر به یک سه راهی می رسی که تابلو دارد و بایستی به سمت چپ بپیچی و آن جاده را که ادامه بدهی، یک ساعت بعدش به بن پهره و چادر پدربزرگ  خواهی رسید.
ساعت نزدیک هفت عصر بود و با حساب سرانگشتی هم، من حداقل دو ساعت مسیر داشتم و حتما به شب برمی خوردم ولی انتخاب دیگری نداشتم. با تصور مسیری هموار و برخورد با یک سه راهی که تابلوی مشخصی دارد و گم نخواهم شد، از موتورسوار خداحافظی کرده و براه افتادم. هیچ روستایی در مسیر نبود و بدلیل کوچ عشایر هم،با  هیچ گله و مالی برخورد نکردم. شاید اگر همراه با یک بلد محلی بودم، امکان دسترسی به بن پهره از مسیری نزدیکتر را داشتم ولی من می بایست برای گم نشدن، از جاده خاکی، خارج نمی شدم. جاده ای با پیچ های بسیار زیاد و شیبی ملایم به بالا که تپه ها و دره های متعدد بین آنها را در می نوردید و هر بار که تصور می کردم با پایان این تپه، سه راهی موعود، ظاهر خواهد شد، با پیچ های متعدد دیگری که همانند یک مار پر خم، بر دامنه کوه پیش رو، جا خوش کرده بود، مواجه می شدم. لوله سیاه نفت هم متناسب با پیچ های جاده، در امتداد آن کشیده شده بود و این تنها پدیده ناسازگار با محیط اطراف بود.
کم کم، آفتاب در حال غروب بود و هنوز من به سه راهی هم نرسیده بودم.
بجز صدای باد و گاهی هم پرنده ای محلی، هیچ صدای دیگری بگوش نمی رسید و با غروب خورشید و تاریک شدن هوا و نرسیدن به سه راهی کذایی، نگرانی من شروع شد.
راه پس نداشتم و بایستی ادامه می دادم، ساعت از هشت هم گذشته بود. علیرغم تاریکی هوا، خوشبختانه، جاده خاکی، کاملا قابل پیمایش بود و با دقت بسیار، مواظب بودم تا سه راهی را رد نکنم.
ساعت از نه شب هم گذشته بود و من هنوز به سه راهی نرسیده بودم. حدود نیم ساعت دیگر را که طی کردم، صدای پارس یک سگ را شنیدم. بر خلاف همیشه که شنیدن صدای پارس سگ، فقط باعث ایجاد حس ترس در من می شد، این‌بار، بجز ترس، امید را هم برای من بوجود آورد چراکه مطمئن بودم در این نزدیکی ها، انسان هم وجود دارد.
کم کم به صدای پارس سگ نزدیکتر شدم و بعد از چند دقیقه هم به سه راه وعده داده شده رسیدم ولی هر چه نگاه کردم، اثری از تابلوی راهنمایی ندیدم با اینحال به سمت چپ پیچیدم و جاده خاکی جدیدی که دیگر ، آثاری از لوله نفت نداشت را ادامه دادم. مسافت زیادی را طی نکرده بودم که خود سگ در حال پارس را در بالای یک صخره یا " تد" و در جلوی یک خانه یا " لیر" دیدم.
با تداوم پارس سگ، صاحب مال یا خانه، بیرون آمده بود و به با نور چراغ قوه خود، اطراف را بررسی کرد که با دیدن من در زیر نور چراغ قوه، بررسی اش متوقف شد و صدا زد:
_ تو کینی؟
گفتم: فلانی هستم فرزند فلانی، نوه فلانی ، از طایفه فلان هستم و می خواهم به فلان جا بروم و راه را بلد نیستم.
از تد پایین آمد و پس از احوالپرسی، و تکریم که بخاطر احترام به پدر بزرگ بود، مرا به لیر خود دعوت کرد.
این فرد ظاهرا از طایفه" آل جمالی" و خانواده " مادوزنی " بود و بر خلاف عشایر، تابستان را هم در منطقه می ماند.
شام خوراک" دوپیازی" داشتند و پس از دادن شام و چای، رختخوابی تمیز  در جایی مناسب برایم پهن کردند تا استراحت کنم و فردا صبح به سمت بن پهره حرکت کنم......

ادامه دارد
۵ خرداد ۱۴۰۲
دکتر حسنی

http://T.me/DrHasaniGh