Get Mystery Box with random crypto!

سلام یاد روزگاران بی بازگشت بخیر... قسمت سوم: آفتاب هنوز طل | روزگار گس(کانال تلگرامی دکتر حسنی)

سلام

یاد روزگاران بی بازگشت بخیر...

قسمت سوم:

آفتاب هنوز طلوع نکرده بود که با صدای " تش و چاله" بانوی خانه از خواب بیدار شدم.ساعتی قبل از ان، خمیر را درست کرده بود و اکنون آماده می شد تا نان بپزد. مرد خانه هم تازه از راهی کردن " گله بزی" به صحرای اطرف با چوپانی پسرش برگشته بود تا " ضعف قیلون" ؟ کند. اولین چپه نان " پَتیر " که از سر " تَوَه" برداشته شد،  در کنار سرشیر تازه و ماست مایه شده شب قبل ،روی یک " دستارخون" گذاشته شد و من دعوت به صرف" ناشتایی" در کنار مرد مال شدم..در حین صرف صبحانه، مرد مال گفت که ارادت بسیاری به پدر بزرگ دارد و برای بسیاری امور، مدیون ایشان می باشد و اگر امروز، قصد رفتن به گتوند نداشت، حتما من را با موتور سیکلت  به بن پهره می رساند .بابت اقامت شب و زحمت های دیگر از ایشان و خانم تشکر کردم و در حالیکه کیف برزنتی ام که حاوی یک لباس اضافه و کتاب زیست شناسی چهارم بود را بدوش می انداختم، گفتم:
چقدر راه تا مال پدربزرگم مانده است؟
و مرد نگاهی به‌سمت جنوب غربی کرد و گفت:  چیی نه!  هیم پشته ! قدم شمار هزار قدم بیشتر نه!. هیم رِهِنه که بگیری رِوی، نیم ساعت دیه، تَی مالی!
کوهها و تپه های سمت بن پهره، مانع از دیدن " دو کرون" یا" موکورون" یا" موکروم" می شدند که دو قله بلند منطقه و مشرف به گتوند بودند که از همه جا دیده می شدند و من، جای‌جای  وُلات پدری را با توجه به موقعیت آنها می شناختم و بنا به گفته مرد مال، بعد از عبور از " پیت اول" که همان پیچ اول مسیر بود، قله های موکرون دیده خواهند شد. با اینکه یک صبح  اوایل اردیبهشت بود ولی هوا چندان خنک نبود، با اینحال، گرم هم نبود. خدا حافظی کردم و به امید رسیدن به مال پدربزرگ تا ساعتی دیگر براه افتادم.برای جبران عقب ماندگی برنامه درسی و همچنین سرگرم شدن در مسیر، کتاب زیست را از کیف خارج شده و مشغول مطالعه و مرور مطالب آن شدم.
هیچ جنبنده ای در مسیر نبود و گیاهان اطراف هم که تا ماه قبل، سرسبز بودند، بدلیل عدم بارش باران و گرمای هوا، خشک شده بودند و تنها چند درخت "کُنار" پراکنده ، لکه هایی سبز را بر صفحه خاکی رنگ اطرف بوجود آورده بود. پیت اول را که رد کردم، در بالای تپه، نوک موکورون ها را دیدم ولی مسافت رسیدن به آنجا را بسیار بیشتر از هزار قدم، تخمین زدم. حدود پانصد متر راه رفته بودم و تقریبا، هزار قدم موعود طی شده بود که باز هم خود را در پایین یک دره مشاهده کردم که بایستی پیت دوم را صعود می کردم.
روحیه ام را حفظ کردم و سعی کردم با مطالعه کتاب زیست، متوجه گذشت زمان نشوم. نزدیک به دو ساعت مسیر پیموده بودم که با عبور از پیت پنجم یا ششم، چشم انداز منطقه آشنای بن پهره، چهره خود را به من نشان داد و قلبم را روشن کرد. با قدرت و سرعت بیشتر به سمت مال پدربزرگ حرکت کردم.
پدر بزرگ قبلا به من گفته بود که برای دسترسی بهتر به آب  ، مال از"  بُنه " دائم خود در کِنار " کُنار جا اُردی" ، به طرف " چشمه سر قَله ها" جابجا شده است و ایم به این معنا بود که از راه دور، دیگر قادر به دیدن چادر پدر بزرگ نبودم. نرسیده به قبرستان قدیمی بن پهره، از جاده اصلی جدا شدم و به سمت چشمه سرقله ها رفتم. حدود دویست متر جلو رفته بودم که صدای پارس سگ متوقف کرد.
زمان زیادی طول نکشیده بود که خود را در محاصره پنج سگ عصبانی و مهاجم دیدم. نگاهی به اطرف کردم. هیچ مال و ایلی دیده نمی شد، با پرتاب سنگ به اطراف، بطور موقت آنها را از خود دور می کردم ولی آنها دست بردار نبودند. مسیر را به سختی و کندی به سمت چشمه ادامه می دادم.کیف برزنتی ام را در هوا می چرخاندم و گاهی هم آن را بر سر و تن سگها می زدم. چند دقیقه ای  از شروع مبارزه من با سگها نگذشته بود که در فاصله حدود صدمتری، مادر بزرگم" همه گل" را بر سر یک بلندی که " سَر پَر" هم نامیده می شد، مشاهده کردم که به سمت من می دوید، با دیدن ایشان، من هم تصمیم گرفتم به سمت ایشان بدوم، کیف برزنتی را در دست گرفتم و مسیر سربالایی به سمت مادر بزرگ را دویدم که ناگهان، هجوم ناگهانی سگها به سمت من و پیچیدن کیف برزنتی در بین پاها و لغزیدن پا در مسیر ناهموار و رو به بالا، باعث زمین خوردن من شد و آخرین تابلوی آن لحظه، پوزه های پنج سگ عصبانی و در حال پاس کردن وحشتناک  و گاها هم گاز گرفتن لباسهایم بود و بعد از آن بی هوش شدم.
وقتی بهوش آمدم، زیر سایه سیاه چادر پدر بزرگ بودم در حالیکه سرم در دامان مادر بزرگ بود و " جوم ورشویی " آبی که چندان هم خنک نبود را در حالیکه، حلقه انگشتری مادربزرگ در آن قرار داشت را به لبهای من نزدیک کرده بودند......
بعد از حدود ۳۵ سال، آرزو می کنم، کاش بارها توسط دهها سگ، محاصره شوم و بدنم را گاز بگیرند و لباسم را پاره کنند ولی وقتی بهوش می آیم، خود را بر دامن پر مهر مادر بزرگ ببینم....

ادامه دارد
دکتر حسنی
۱۰ خرداد ۴۰۲
http://T.me/DrHasaniGh