Get Mystery Box with random crypto!

🌺🌿دلگفتنی🌿🌺

Logo saluran telegram delgoftani — 🌺🌿دلگفتنی🌿🌺 د
Logo saluran telegram delgoftani — 🌺🌿دلگفتنی🌿🌺
Alamat saluran: @delgoftani
Kategori: Tidak terkategori
Bahasa: Bahasa Indonesia
Pelanggan: 1.66K
Deskripsi dari saluran

دلگفتنی های دلهای پرازدرد

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


Pesan-pesan terbaru

2023-05-11 00:54:22 راستش چیزی نمیدونم
هیچی
فقط میدونم خستم و کلی حرف تو مغزمه که نمیتونم بگم
حرف میزنما ولی اون حرف اصلیا نه
اون کلمه ها میرن تو مغزم قایم میشن و من نمیتونم پیداشون کنم
پس اگه پرسیدی چیشده؟ فقط میتونم بگم خستم،همین.
@Delgoftani
22 views nian, 21:54
Buka / Bagaimana
2023-05-11 00:51:52 آرام بماندوستاش؟
 
که خداحافظی هم بکنه.شیش روز-
آره...دوستاش!این مدت وقتشو پیدا نکرده بود..االن رفته 
دیگه رفتنی ایم!
دقیقا همان روزی که باید به امیرپارسا جواب میداد!آرام:
به سالمتی.
-آرام.تو مطمئنی نمیخوای با ما بیای؟
-آره.من اونجا جایی ندارم.همه من اینجاست!
آنا ابروهایش را باالانداختو گفت:
حرفای جدید میشنوم.همه ی تو؟
-آره.همه ی من!
-ولی...
-آنا من اینجا خانواده دارم.نمیخوام دوباره طعم بی کس 
بودن و بچشم!
آرام...
و برای اولین بار سفره را روی زمین انداختو هرسه خیلی-
خیله خب.االن میارم-
بیخیال آنا.خیلی گشنمه ها!
صمیمانه غذای مورد عالقه آرام را
خوردند.ماکارانی!
*
مهدی لبخندی زدو گفت:
سامان خیلی هولیا!حاال که نفهمیدی امیرپارسا بهش چی
گفته داری این جوری پر پر میزنی بری
ازش خواستگاری کنی؟
-لعنتی.پسره خر تو اون سرما بیرون نشسته بود نتونستم 
برم یجایی بشینم که بتونم بشنوم!
-اگه آرام بشنوه ناراحت میشه
نکن....خواهشا-
وای نه.نمیگم بهش اصال!مهدی انرژی منفی وارد 
چند لحظه در سکوت گذشت که مهدی قهقهه زد.سامان با 
تعجب به او نگاه کردو گفت:
چته؟
مهدی،خوب که خندید با لبخندی که ته مانده همان قهقهه 
بود گفت:
واااای شبیه این دخترای تیتیش مامانی شدی.از اون هیفده
ساله هاش!
و بعد ادای سامان را دراورد:
وای نه.نمیگم بهش اصال.مهدی انرژی منفی وارد 
نکن...خواهشا!
و بازهم قهقهه زد.سامان به پای مهدی ضربه ای زدو 
گفت:
مسخره.اگه بدونی من گقد استرس دارم!
-آخه استرس برای چی؟
چیش مثال؟خوشگل تره؟خاک تو سرت اگه بخوای بگی-
ببین امیرپارسا شرایطش خیلی بهتر از منه!
اون از تو خوشگل تره!
-تو که ندیدیش...چی میگی؟؟؟
-از کجا معلوم ازتو خوشگل تر باشه؟
همیشه دیزل میزنه.البته مواقعی که من-
خب برات توصیش میکنم.چشم ابرو مشکیه.موهاشو 
دیدم همیشه دیزل بوده.ته ریش داره.دماغ و دهنشم بد 
نیست خوبه!یه سیبیلم داره که اونم بد
نی.باحاله
-خاک برسرت داری از قیافه رقیبت تعریف
میکنی؟دیوونه بگو بی ریخته!
-خب بی ریخت نیست برای چی باید دروغ بگم؟
-حاال این هیچی.دیگه چیش از تو سرتره آخه دیوونه؟
-شاید اینا برای آرام مالک مهمی نباشه...اما اون 
پولدارت
تو مگه نیستی؟بابات و نگا کن...
-سامان باور کن واسه همه ی دخترها پول چیز مهمی-
بابام نه...تو به من نگاه کن.سامان...
نیست.اونم دختری مثل آرام...
قضیه مهسا فرهنگو بفهمه چیکار-
نمیدونم...امیدوارم نباشه.ولی مهدی...اگه بفهمه...اگه 
میکنه؟عکس العملش چیه؟
مهدی لبخندی زدو سرش را زیر انداخت.دردلش گفت:
کجای کاری پسر؟خیلی وقته میدونه و دم نزده!
اما درجواب سامان گفت:
تو که گناه نکردی.تازه از کجا معلوم بیشتر ازت خوشش 
نیاد؟
-نمیدونم...نمیدونم.وااای هیچی نمیدونم
و سرش را میان دستانش گرفت.مهدی با خنده سرش را 
تکان دادو گفت: پاشو...پاشو بانک تعطیله نیم ساعته نشستی تو دفتر من 
فک میزنی.پاشو بریم کت شلواره منو
بخریم.
سامان با لبخند از جایش بلند شد
**
@Delgoftani
23 views nian, 21:51
Buka / Bagaimana
2023-05-10 18:23:14 آرام بمان
-ندا من هنوز مطمئن نیستم که اون دوسم داره یانه!
-حتی اگه نداشته باشه تو که از لجبازی نمیخوای به امیرپارسا جواب مثبت بدی؟ آرام 
فکر کن...ببین کدوم بهتره؟کدوم رو دوست داری؟زندگی با کدومشون رو دوست داری؟با خودت فکر کن و اینو بدون کسی قرار نیست افکار تورو  بفهمه!تو از حس سامان مطمئن نیستی درسته؟؟؟به این فکر کن که کدوم پسری برای دختر  دوست باباش این کارارو میکنه که سامان بکنه؟پس مطمئنا درجه بالاتری برای سامان داری...دور حس خواهرو برادری هم خط بکش...چی میمونه؟به اون فکر کن.یه رابطه دیگه ای هست بین شما!به اون فکر کن!علاوه بر اون به امیرپارسا هم فکر کن.یادت باشه که تو یه هفته وقت 
داری!فکراتو بکن...درست و عمیق!اما
مواظب باش هوس قاطی افکارت نشه
-از همین میترسم.از اینکه دوست داشتن ما تو این مدت کم شاید هوس باشه...
-یکی از اشتباهات ما انسان ها همینه.فرق هوس و عشق رو نمیدونیم.به عشق در یک نگاه اعتقاد داری؟من که شدید بهش معتقدم!بعضی عشق ها ممکنه تو  دوسه ماه به وجود بیادو بعضی عشق ها تو دو سه سال!هرکدوم ممکنه عشق باشن.خالی از  هوس.اونی که مدت زمانش کمتره به دلیل هوس نیست.
و برای دقیقه ای چشمانش را بست.آرام هم دراز کشیدو به سقف خیره شد...آرام نفس عمیقی کشید.زمان لازم داشت برای درک حرفهای ندا...اما با  صدای شادمهر عقیلی که در اتاق پیچید دست از فکر کردن برداشتو خوب به متن آهنگ گوش سپرد:
حس خوبیه
ببینی یه نفر همرو بخاطر تو پس زده...
واسه ی رسوندن خودش به تو...
همه ی راهو نفس نفس زده...حس خوبیه
حس خوبیه...
ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه...
دستتو بگیره و بهت بگه...
موندنش کنار تو مسلمه...حس خوبیه
توهمــین.لحظه که دلگیرم ازت ازهمیشه به تو وابسته ترم
اگه حس خوبه تو به من نبود فکر عاشقی نمیزد به سرم...به سرم
به مـــن.انگیزه زندگی بده تا دوباره حس کنم کنارمی
به دروغم شده دستامو بگیر الکی بگو که بی
قرارمی.الـــکی!
حس خوبیه...
ببینی یه نفر همرو بخاطر تو پس زده
**
 
همهء قسمتهای آهنگ را به خوبی درک میکرد و ذهنش  پر میکشید سمت یک نفر.او واقعا عاشق بود؟عاشق سامان؟زیرلب گفت:
عشق نه.عشق وجود نداره.بهش اعتقاد ندارم.شاید بتونم  بگم عاشقانه دوسش دارم.یا...دیوانه وار دوسش دارم!
و به امید اینکه حرف های ظهر سامان متعلق به خودش  است خوابید!صبح که بیدار شد ساعت دهبود.به قول امیرپارسا او که هیچ وقت به کارخانه  نمیرفت،چرا استعفاء نمیداد؟از جایش بلند شد که
ندا گفت: چه عجب.
-سلام تازه ساعت ده
-آره.پاشو.بدو که باید بشینی فکر کنی
و خندید.آرام که تازه یاد دیشب افتاده بود لبخندی زد...به  سامانی لبخند زد که حس میکرد کنارش ایستاده است!به همراه ندا از اتاق خارج شد.آنا با  لبخند گفت:
سلام.صبح بخیر
-سلام
-چه عجب ما شمارو دیدیم!برید صبحونه حاضره
هردو تشکر کردند و به سمت میز رفتند.صبحانه در  سکوت صرف شد!آرام از هر فرصتی برای فکرکردن استفاده میکرد!سمیه و شوهرش به همراه آقا بزرگ  و خانم بزرگ به مشهد رفته بودند، به همین خاطر ظرف هارا خود آرام شست و پس از  عذرخواهی وارد اتاقش شدو اول از همه به سمت
دفترش رفت.آخر دفتر را باز کردو روی صفحه کاهگلی نام امیرپارسا و سامان را نوشت!اما خیلی زود خودکارش به سمت امیرپارسا رفت و سپس...نام  امیرپارسا خط خطی شد.آرام زیر لب گفت: من همون دقیقه اول به نتیجه رسیدم امیرپارسا.ما به درد 
هم نمیخوریم!دلامون باهم یکی
نمیشه!هرچقدر که میخوام بهت فکر کنم نمیشه!منو ببخش!ببخشید.
 
و خودکارش زیر اسم سامان قرار گرفت.هرچیزی را که  خواست نوشت!از خوشحال شدنش زمانی که سامان اطرافش است.از حس شعفی که موقع حرف 
زدن با سامان در او به وجود می آید!از
اینکه وقتی او را دارد حس میکند یک کوه پشتش  ایستاده...از همه چی نوشت!به زمان توجهی نداشتو فقط مینوشت!هرچند که چند باری میان نوشتن  چشمانش از اشک پرو خالی شد...اما نوشت.باالخره با خودش روراست شد!اگر به سامان نمیتوانست بگوید به خودش که
میتوانست!نمیتوانست؟باید برای خودش موضوعی را  روشن میکرد.آنهم دوست داشتن...دوست داشته شدن!برای خودش روشن میکرد که اگر روزی سامان از او خواستگاری کرد میتواند جواب
مثبت دهد یانه!تمام حرفهایش را که نوشت قلمش را به  پایین برگه کشاند.چشمانش را
بست...گویا میخواست از دل و عقلش اجازه 
بگیرد.چشمانش را که باز کرد لبخند شیرینی زدو با تمام احساس نوشت:
حال مطمئنم که...دوستت دارم!
@Delgoftani
41 views nian, 15:23
Buka / Bagaimana
2023-05-10 00:05:34 @Delgoftani
50 views nian, 21:05
Buka / Bagaimana
2023-05-10 00:03:44 آرام بمان
-حال ندارم!نمیخوام بیرون بیام!
-نمیخوای شام بخوری؟
-حالا که زوده.
-ساعت هفته!
آرام با چشمانی گرد به ساعت نگاه کرد.راست 
میگفت!هفت بود.سرش را زیر انداختو گفت:
من گرسنم نیست!اما بیا بریم
من گرسنه نیستما!
-چرا.چیزی خوردی مگه؟
خواهرت بگم نمیخوریم-
آره.یه چیزی خوردم الان سیره سیرم.فقط بذار به خواهرت بگم نمیخوریم
و از اتاق خارج شدو پس از دقایقی با لبخند به سمت آرام  آمد.پس از بستن در اتاق گفت:
میخوای یکم برقصی؟
آرام سری به نشانه منفی تکان داد و آهسته گفت: حال ندارم!ذهنم مشغوله!
ندا هم زیرلب گفت:
منم همینطور. 
-میشه برق و خاموش کنی؟
-آره
و برق را خاموش کرد.آرام روی تخت دراز کشید.ندا هم  کنارش.هردو در سکوت به سقف زل زدهبودند و فکر میکردند.ذهن آرام پر شده بود از سامان!از  سامانی که امیرپارسا را مدام بااو مقایسه میکرد!حتی نمیگذاشت چیزی از امیرپارسا ذهنش را  مشغول کند.فقط و فقط به یک نفر فکر میکرد.و باز هم سردرگمی.و باز هم کلافگی.نمیدانست ندا چه چیزی به آنا گفته بود که خبری از آنها نمیگرفتند.در هرحال متشکر بود.دلش سکوت  میخواست.حتی وقتی تنها نبود.ندا هم خوب درکش میکرد.حس و حال خودش هم زیاد خوب نبود.او  هم دلش سکوت میخواد.یک ساعتی
گذشته بودو هریک در افکار خود غرق شده بودند!آرام  هرچه فکر میکرد به نتیجه نمیرسید.گویا خودش نمیتوانست از پس این افکار بر بیاید.آه پر سوزی کشید که ندارا به خود آورد.سریع از جا
بلند شدو گفت: میخوای راجع به موضوعت حرف بزنیم؟؟؟اگه دوست  داری!
آرام از جایش بلند شد.چه کسی بهتر از ندا!آهسته گفت:نمیتونم به راحتی به نتیجه برسم.همش از فکر اصلی دور
میشم و میرسم به یه نفر!
-من سراپا گوشم.راحت باش!
آرام سرش را زیر انداختو گفت:
امروز که رفتم پسرعموم ازم خواستگاری کرد!
ابروهای ندا از شگفتی بالا رفتو با خنده گفت:
جدی؟
-آره.گفت یه هفته وقت میده تا بهش فکر کنم.اما موضوع اینه ...هرچقدر بهش فکر
کنم،اونو با یکی مقایسه میکنم.همیشه هم از اون فرد کم میاره.اون فردی که تو ذهن منه خیلیبالاتر از امیرپارساس!شاید من اینطوری فکر میکنم.یاشاید دوست دارم که اینجوری
باشه.میدونی...الان ساعت نه شده و من از پنج یه بند دارم فکر میکنم.ولی به نتیجه
نمیرسم.همش از امیرپارسا منحرف میشم و میرسم به یهنفر...به یه نفری که همه ذهنم و مشغولکرده.دلم نمیخواد از اعتمادش سوء استفاده کنم.نمیخوام به خودم اجازه بدم به اون فکر کنم...ولینمیشه.انگار مغز منو گرفته میگه به من فکر کن!تاقبل از این نمیدونستم..ولی حالا میفهمم چقدر
برام مهمه.چقدر برام عزیزه!قبلا نمیدونستم ولی الان که فکر میکنم میبینم وقتی زنگ میزنه چقدحس خوب بهم دست میده.وقتی میخنده.وقتی از من حمایتمیکنه.وقتی پشتمه.وقتی همه سعیشو میکنه تا توخودم نباشم.وقتی یه کاری میکنه بفهمم که تنها
نیستم.یه فردی هست که همیشه
باهام باشه.تا قبل از این نمیخواستم به این نتیجه برسم اما الان میترسم.میترسم از اون اتفاقی کهنباید بیوفته.ماها دختریم و پراز احساسات!نمیخوام به نتیجه ای برسم اما دلم داره یچیزیو هیگوشزد میکنه.اون فرد...اون آدم...
ندا ادامه داد:
اون آدم کسی نیست جز سامان.درسته؟
آرام سریع سرش را بالا گرفته و با تعجب به ندا نگاه کرد.ندا لبخندی زدو روی تخت دراز
کشید.همانطور که به سقف خیره شده بود گفت:میدونی آرام...ماآدما مشکلمون اینه که نمیخوایم حقیقتوباور کنیم.میترسیم ازش.بااینکه کناراومدن باهاش خیلی راحته!ببین آرام یه ماهه میشناسمت...اونم خیلی کم باهم بودیم اما چیزایزیادی ازت فهمیدم.تو دردای زیادی تو زندگیت تحمل کردی.اما دیگه کافیه.حالا به خودت فکرکن.شماها که رفتید آقا مهدی برام تعریف کرد.از روز بارونی که تو تازه سروکلت پیدا شده بودوسامان یهو از بانک بیرون زد تا امروزی که باهم روی
یه تیکه سنگ نشسته بودین و بستنی
میخوردین.انقد حواستون پرت و ژستتون عاشقونه بود که نفهمیدید دقیقا جایی نشستید که ازتخت ما بهش دید داره!تویی که باتموم حس داری میگیدلت به پسری گرمه که ازت حمایتمیکنه،نمیذاره احساس تنهایی بهت دست بده چرا میترسیبه اون جمله دو کلمه ای برسی؟وقتینتیجه کل حرفات میشه دوست داشتن اون طرف چرا ازش فرار میکنی؟خودت میگی از امیرپارسا کم میاره!یعنی اونقد تو ذهنت بالا هست که امیرپارسا برات هیچه...پس معطل نکن...تو این یه هفته ای که بهت وقت داده خوب فکر کن.فکر کن که با
عقل جلو بری.دلت که رضایتو داده،حالا
نوبت عقله...به این فکر کن اگه از روی بچگی دور سامان خط بکشی و بری طرف امیرپارسا چی میشه؟آیندت چی میشه؟
@Delgoftani
52 views nian, 21:03
Buka / Bagaimana
2023-05-08 22:14:49 آرام بمان
هیچ حسی نداشت.تعجب،ترس،هیجان،خوشحالی،ناراحتی و...همه با هم مخلوط شده و بی حسی رابه وجود آورده  بودند.همانطور که به کفش هایش خیره شده بود اهسته آهسته قدم بر میداشت!جوری رفتار میکرد که گویا از همه چیز بی خبر است!چه اتفاقی افتاده بود؟امیرپارسا...پسر عمویش...همانی که  مدام با آرام جر و بحث میکرد حال به او پیشنهاد ازدواج داده بود؟قابل باور بود؟نه...همه اتفاقات  آنروز در ذهنش خودنمایی میکردند.ذهنش
شلوغ بود.پر از اتفاق.توانایی فکر کردن به هیچ چیز را  نداشت.آنهم در این سرما! سرعت قدهایش را بیشتر کرد.روبه روی در خانه که ایستاد بدون  توجه به زنگ آستین بافتش را کمی پایین کشیدو پس از آنکه مطمئن شد کف دستش پوشیده است به  در خانه کوبید.باشنیدن صدای مرد باغبان دست از کوبیدن برداشتو منتظر ماند که در توسط 
پیرمرد باز شد.مرد سلامی کردو آرام هم
زیر لب جوابش را داد.اصلا در حال و هوای مهربان  بودن و احترام گذاشتن نبود.خیلی سریع مسیر حیاط تا ساختمان را طی کردو اینبار زنگ را زد.در  توسط آنا باز شدو آرام آشفته وارد شد.آنا با خوشحالی گفت:
سلـــــام
اما آرام زیر لب جوابش را داد.جوری که شک کرد شنیده است یا نه!آنا با تعجب نگاهی به آرام انداختو زیر لب گفت:
این چش شد یهو؟مگه نگف میره هوا بخوره چیشد؟مثه اینکه هوا،حال و حوصله اینو خورده با سردرگمی به سمت اتاق آرام راه افتاد.درش بسته  بود.دو تقه به در زدو گفت:
آرام؟؟
-حوصله ندارم آنا.ببخشید
آنا ابروهایش را بالا انداختو از در دور شد..!روی تخت  دراز کشید.زمستان بودو خیلی زود هوا تاریک میشد.اما اینبار هوا گرفته بود.صدای رعدو برق  به گوش آرام رسید.پس از چند ثانیه...صدای قطرات باران که شیشه برخورد میکردند آرامش را به وجود آرام تزریق کرد.آرام چشمانش را بست.هرچه میخواست از افکارش فاصله بگیرد نمیشد.گویا او آهن ربا بودو افکارش آهن!چشمانش را بستو اتفاقات را از صبح تا همین حالا که روی تخت بود از نظر گذراند!دستش را روی سرش گذاشتو کمی شقیقه هایش را مالید!امیرپارسا یک هفته به او وقت داده بود.پس از یکهفته از او جواب میخواست.جوابی که سرنوشت این دو 
نفر را تغییر میدهد!باخودش گفت:
امیرپارسا میتونه اون فردی باشه که من میخوام؟یه پسر  بیست و سه ساله میتونه از پس یه زندگی بربیاد؟امیرپارسا میتونه کارای یه مرد رو انجام  بده؟میتونه از من حمایت کنه؟میتونه منو برای یه عمر خوشبخت کنه؟
او چیزی از امیرپارسا نمیدانست.بیشتر اوقات بااو دعوا  کرده بود.پتورا روی سرش کشید.زندگی زناشویی با این بچه بازی ها فرق میکرد.اینکه با یک تصمیم بچگانه زندگیش را انتخاب کند کاملا مسخره بود!درذهنش مرور کرد: امیرپارسا جذابه.خوش هیکله!مهربونه.باحاله.خوش  اخلاقه!وضع مالی خوبی هم داره!اما...خیلی چیزهارو هم نداره.غیرتش خیلی جاها الکی بادکنه،نمیکنه!با سامان متفاته.سامان آدمو محدود  نمیکنه.غیرتش الکی نیست.همیشه به موقع میرسه...تو بیشتر مواقعی که به کمک لازم داشتم بوده!اما 
امیرپارسا...یعنی میشه یه حامی
باشه؟میتونه کسی باشه که یه زندگیو بچرخونه؟سامانی که  وقتی فهمید پدرومادرش واقعی نیستن مثل یه مرد وایساد..درسته که هفت سال دور بود اما الان 
مثل یه مرد وایساده و داره زندگی
میکنه!داره زندگیشو میچرخونه...خودش با پول  خودش...مهدی میگفت که دیگه از پدرش کمک نخواست...خودش کار کرد!اگه یه روزی امیرپارسا بفهمه  پدرم اونکارو با من کرد چیکار میکنه؟چی میگه بهم؟مثل سامان بهم کمک میکنه یا کارای پدرم رو  به روم میاره؟
و به این ترتیب همه موضوعات امیرپارسا را ناخوداگاه  با سامان مقایسه میکرد.بلند شدو روی تخت نشست.سرش را میان دستانش گرفت.زیرلب گفت:
خدایا چرا دارم اونو با سامان مقایسه میکنم؟چرا همیشه امیرپارسا از سامان کم میاره؟چرا سامان کل ذهنمو گرفته و نمیتونم به امیرپارسا فکر کنم!؟
در اتاق باز شد و ندا وارد شد.با دیدن آرام که بیدار بود  گفت:
ااا ببخشید فکر کردم خوابی در نزدم!-سلام.خوبی؟
آرام سری تکان دادو گفت: سلام مرسی.
و باز هم سرش را میان دستانش گرفت.ذهنش حسابی مشغول بود.ندا با صدای متعجب گفت: خوبی آرام؟
آرام سری به نشانه نه تکان دادو دوباره سرش را میان دستانش گرفت.ندا به سمت او رفتو گفت: چرا؟چیزی شده؟پسر عموت چیزی گفت؟
-اصل ماجرا سر همونه!
-میتونم کمکت کنم؟؟؟؟؟؟!
آرام سری تکان دادو کلافه گفت:
نمیدونم....نمیدونم!اصلا نمیتونم به این موضوع فکر کنم موضوع مهمیه.بیا بریم بیرون.
@Delgoftani
65 views nian, 19:14
Buka / Bagaimana
2023-05-08 10:48:47 وقتی یه موزیک مدام تو‌سرت پلی میشه

@Delgoftani
64 views nian, 07:48
Buka / Bagaimana
2023-05-08 00:32:00 دوست دارم
احمقانست،اما شاید بیشتر از خودم…
بهت فکر میکنم
ثانیه به ثانیه
ویترین بعضی از مغازه ها منو یاد تو میندازه
با خودم میگم فلان لباس خیلی بهش میاد
فلان انگشترم خیلی برای دستش قشنگه
وقتی اهنگ گوش میدم مخاطب حرفام میشی تو
دلم میخواست بودی تا رو در رو حرفامو بهت میگفتم
ولی دیگه نیستی
و من
ثانیه به ثانیه
دارم با نبودت زندگی میکنم
و کاش میشد
واقعا کاش میشد
بهت بگم، چقر دلتنگتم…
کاش میشد دوباره دستامو بذارم رو صورتت
دوباره بخندم
دوباره برایم بخوانی
و داد بزنم دوست دارم…
هر باری که سرت تو کار خودته
پاشم بیام تو بغلت بگم “ قشنگم دلت برای من تنگ نشده؟
اره
من دارم شبیه دیوونه ها
با نبودت زندگی میکنم.

@Delgoftani
65 views nian, edited  21:32
Buka / Bagaimana
2023-05-07 23:50:06 تویی که چند روزه درست حسابی نمیخوابی، تویی که هنوز نتونتستی خودت و دوست داشته باشی، تویی که زیر بار فشارای روانی قلبت فشرده شده، تویی که گریه کردن هم آرومت نمیکنه و کسی نیست که درکت کنه ، تویی که نیاز داری کسی بغلت کنه، تویی که کسی متوجه دردت نمیشه، تویی که غم از سلول هات میچکه و پوستت تموم خوبی هارو پس میزنه، تویی که احساس ناکافی‌ بودن داری، تویی که کسی زخم هاتو نوازش نکرده و بدتر نمک پاشیده، تویی که نمیتونی خود واقعیت و نشون بدی چون میترسی، تویی که انقدر زحمت کشیدی که هر چقدر بخوابی خستگی از تنت نمیپره. تو چقدر منی، بیا بغلم

@Delgoftani
65 views nian, 20:50
Buka / Bagaimana
2023-05-07 19:36:53 آرام بمان
به خیابان اصلی که رسیدند بدون ذره ای آرایش پس از آنکه ندا را سوار تاکسی کرد 
به طرف کافی شاپ راه افتاد!اصلا اعصاب نداشت.خب امیرپارسا می آمد خانه و همانجا 
حرف میزدند دیگر!بلخره به کافی شاپ
رسید.شیک بود.چند میزو صندلی در فضای باغ مانند  بیرون کافی شاپ چیده بودندو امیرپارسا روی یکی از صندلی های میز چهارنفره نشسته بود!فقط  امیرپارسا بیرون نشسته بود.هوا سرد بودو کسی به سرش نخورده بود که بیرون بنشیند اما گویا
امیرپارسا داغ تر از آن بود که داخل
برود!آرام به سمت میز رفتو گفت:
سلام
و تازه حواس امیرپارسا به او جمع شد.لبخند کج و  پراسترسی زدو گفت: سلام بشین
آرام روی صندلی روبه روی امیرپارسا نشست:
-چی میخوری؟
-قهوه
امیرپارسا برای پسری دست تکان داد.پسر به سمت آنها  که آمد امیرپارسا گفت:
دوتا قهوه لطفا
-چیز دیگه ای میل ندارین؟
پسر سری تکان دادو از آنها دور شد.آرام به پشتی صندلی تکیه داد و گفت :نه مرسی 
خوبی؟
-آره.توخوبی
-اوهوم چیزی شده؟
-نه مگه اتفاقی قراره بیوفته
-آخه گفتی چیز مهمی میخوای بهم بگی
-حالا میگم.بذار قهوه هامونو بیارن.چه خبرا؟چیکار میکردی؟
-هیچی.ندا هم الان رفت.البته میاد برای شب!
-به این دختره اطمینان داری؟
-چطور؟
-خب آخه با دوروز کنار هم بودن که نمیشه به کسی اعتماد کرد
چطور؟
-به دختری که بخاطرت با سگک کمربند کتک بخوره  چی؟نمیشه اعتماد کرد؟
امیرپارسا بی حرف سرش را زیر انداخت که پسر دو  لیوان قهوه به همراه شکردان روی میز گذاشت و رفت!آرام کمی قهوه اش را مزه مزه کردو سپس  گفت:
امیرپارسا نمیگی؟مردم از کنجکاویا!
-من یه عذر خواهی بهت بدهکارم
-بابته؟
-اونروز من کوتاهی کردم که تو مجبور شدی با اون نره خر بری ،اگه یکم غیرت به خرج
میدادم تو زجر نمیکشیدی.تقصیر من بود
آرام خندیدو گفت:
خواهش میکنم.دیوونرو نگا.بعد سه هفته یاد چی افتاده!قبلا خیلی ناراحت بودم اما الان که فکر میکنم میبینم تقصیر تو نبوده.این یه اتفاقی بوده که باید میوفتاده
-یعنی چی؟چرا باید میوفتاده؟
-امیر پارسا همه چی قابل گفتن نیست.در کل این اتفاق اصلا تقصیر تو نبوده ،شاید تقصیر خودم   بود.شایدم نه...شاید اصلا تقصیر کسی نبود.همه ما بهم  گره خوردیم.بهتره خودتو ناراحت نکنی.یه اتفاقی بوده که گذشته و رفته!بیخیالش
و قهوه اش را که تقریبا سرد شده بود سر کشید.دهانش رابا دستمال کاغذی تمیز کردو گفت: موضوع فقط همین بود؟
-نه!
-یعنی چیز دیگه ای هم میخواستی بگی؟
-آره.یچیز مهم تر!
-خب.بگو لطفا.
-میدونی...چیزه...
من من میکرد.آرام دستش را زیر چانه اش زدو به او  خیره شد تا حرفش را بزند اما او فقط من من میکرد.آرام عصبی گفت:
-اا بگو دیگه امیرپارسا
امیرپارسا بی مقدمه گفت:
با من ازدواج میکنی؟؟؟
چنان بی مقدمه این حرف را زد که چشمان آرام تا حد  ممکن گرد شد.با تعجب به امیرپارسا نگاه کردو گفت:
چی؟؟؟
-میگم با من ازدواج میکنی؟
آرام با تعجب گفت: امیرپارسا
و به او خیره شد.امیرپارسا چه گفته بود؟درخواست  ازدواج داده بود؟آرام لبش را گزیدو سرش را پایین انداخت.نه به آن من من کردنش نه به این ناگهانی
درخواست ازدواج دادنش.آرام هنوز در
تعجب بود که امیرپارسا گفت:
میدونم تعجب کردی!اما...این حرف و از ته ته دلم زدم!ببین آرام من الان اصلا ازت جواب
نمیخوام.تو هرچقد دوست داری فکر کن!الان جواب  نده!یکم فکر کن...بعدش...بعدش بهم جواب بده.تو به زمان احتیاج داری.نه؟
آرام مبهوت به حرفهای امیرپارسا گوش میداد.امیرپارسا گفت:
یک هفته...یک هفته کافیه؟؟؟؟
آرام سری به نشانه مثبت تکان داد.از جایش بلند شدو کیفش را برداشت.با صدای امیرپارسا ایستاد: آرام
-بهت خبر میدم
@Delgoftani
68 views nian, 16:36
Buka / Bagaimana