Get Mystery Box with random crypto!

آرام بمان -ندا من هنوز مطمئن نیستم که اون دوسم داره یانه! -حت | 🌺🌿دلگفتنی🌿🌺

آرام بمان
-ندا من هنوز مطمئن نیستم که اون دوسم داره یانه!
-حتی اگه نداشته باشه تو که از لجبازی نمیخوای به امیرپارسا جواب مثبت بدی؟ آرام 
فکر کن...ببین کدوم بهتره؟کدوم رو دوست داری؟زندگی با کدومشون رو دوست داری؟با خودت فکر کن و اینو بدون کسی قرار نیست افکار تورو  بفهمه!تو از حس سامان مطمئن نیستی درسته؟؟؟به این فکر کن که کدوم پسری برای دختر  دوست باباش این کارارو میکنه که سامان بکنه؟پس مطمئنا درجه بالاتری برای سامان داری...دور حس خواهرو برادری هم خط بکش...چی میمونه؟به اون فکر کن.یه رابطه دیگه ای هست بین شما!به اون فکر کن!علاوه بر اون به امیرپارسا هم فکر کن.یادت باشه که تو یه هفته وقت 
داری!فکراتو بکن...درست و عمیق!اما
مواظب باش هوس قاطی افکارت نشه
-از همین میترسم.از اینکه دوست داشتن ما تو این مدت کم شاید هوس باشه...
-یکی از اشتباهات ما انسان ها همینه.فرق هوس و عشق رو نمیدونیم.به عشق در یک نگاه اعتقاد داری؟من که شدید بهش معتقدم!بعضی عشق ها ممکنه تو  دوسه ماه به وجود بیادو بعضی عشق ها تو دو سه سال!هرکدوم ممکنه عشق باشن.خالی از  هوس.اونی که مدت زمانش کمتره به دلیل هوس نیست.
و برای دقیقه ای چشمانش را بست.آرام هم دراز کشیدو به سقف خیره شد...آرام نفس عمیقی کشید.زمان لازم داشت برای درک حرفهای ندا...اما با  صدای شادمهر عقیلی که در اتاق پیچید دست از فکر کردن برداشتو خوب به متن آهنگ گوش سپرد:
حس خوبیه
ببینی یه نفر همرو بخاطر تو پس زده...
واسه ی رسوندن خودش به تو...
همه ی راهو نفس نفس زده...حس خوبیه
حس خوبیه...
ببینی یه نفر واسه انتخاب تو مصممه...
دستتو بگیره و بهت بگه...
موندنش کنار تو مسلمه...حس خوبیه
توهمــین.لحظه که دلگیرم ازت ازهمیشه به تو وابسته ترم
اگه حس خوبه تو به من نبود فکر عاشقی نمیزد به سرم...به سرم
به مـــن.انگیزه زندگی بده تا دوباره حس کنم کنارمی
به دروغم شده دستامو بگیر الکی بگو که بی
قرارمی.الـــکی!
حس خوبیه...
ببینی یه نفر همرو بخاطر تو پس زده
**
 
همهء قسمتهای آهنگ را به خوبی درک میکرد و ذهنش  پر میکشید سمت یک نفر.او واقعا عاشق بود؟عاشق سامان؟زیرلب گفت:
عشق نه.عشق وجود نداره.بهش اعتقاد ندارم.شاید بتونم  بگم عاشقانه دوسش دارم.یا...دیوانه وار دوسش دارم!
و به امید اینکه حرف های ظهر سامان متعلق به خودش  است خوابید!صبح که بیدار شد ساعت دهبود.به قول امیرپارسا او که هیچ وقت به کارخانه  نمیرفت،چرا استعفاء نمیداد؟از جایش بلند شد که
ندا گفت: چه عجب.
-سلام تازه ساعت ده
-آره.پاشو.بدو که باید بشینی فکر کنی
و خندید.آرام که تازه یاد دیشب افتاده بود لبخندی زد...به  سامانی لبخند زد که حس میکرد کنارش ایستاده است!به همراه ندا از اتاق خارج شد.آنا با  لبخند گفت:
سلام.صبح بخیر
-سلام
-چه عجب ما شمارو دیدیم!برید صبحونه حاضره
هردو تشکر کردند و به سمت میز رفتند.صبحانه در  سکوت صرف شد!آرام از هر فرصتی برای فکرکردن استفاده میکرد!سمیه و شوهرش به همراه آقا بزرگ  و خانم بزرگ به مشهد رفته بودند، به همین خاطر ظرف هارا خود آرام شست و پس از  عذرخواهی وارد اتاقش شدو اول از همه به سمت
دفترش رفت.آخر دفتر را باز کردو روی صفحه کاهگلی نام امیرپارسا و سامان را نوشت!اما خیلی زود خودکارش به سمت امیرپارسا رفت و سپس...نام  امیرپارسا خط خطی شد.آرام زیر لب گفت: من همون دقیقه اول به نتیجه رسیدم امیرپارسا.ما به درد 
هم نمیخوریم!دلامون باهم یکی
نمیشه!هرچقدر که میخوام بهت فکر کنم نمیشه!منو ببخش!ببخشید.
 
و خودکارش زیر اسم سامان قرار گرفت.هرچیزی را که  خواست نوشت!از خوشحال شدنش زمانی که سامان اطرافش است.از حس شعفی که موقع حرف 
زدن با سامان در او به وجود می آید!از
اینکه وقتی او را دارد حس میکند یک کوه پشتش  ایستاده...از همه چی نوشت!به زمان توجهی نداشتو فقط مینوشت!هرچند که چند باری میان نوشتن  چشمانش از اشک پرو خالی شد...اما نوشت.باالخره با خودش روراست شد!اگر به سامان نمیتوانست بگوید به خودش که
میتوانست!نمیتوانست؟باید برای خودش موضوعی را  روشن میکرد.آنهم دوست داشتن...دوست داشته شدن!برای خودش روشن میکرد که اگر روزی سامان از او خواستگاری کرد میتواند جواب
مثبت دهد یانه!تمام حرفهایش را که نوشت قلمش را به  پایین برگه کشاند.چشمانش را
بست...گویا میخواست از دل و عقلش اجازه 
بگیرد.چشمانش را که باز کرد لبخند شیرینی زدو با تمام احساس نوشت:
حال مطمئنم که...دوستت دارم!
@Delgoftani