Get Mystery Box with random crypto!

آرام بمان به خیابان اصلی که رسیدند بدون ذره ای آرایش پس از آنک | 🌺🌿دلگفتنی🌿🌺

آرام بمان
به خیابان اصلی که رسیدند بدون ذره ای آرایش پس از آنکه ندا را سوار تاکسی کرد 
به طرف کافی شاپ راه افتاد!اصلا اعصاب نداشت.خب امیرپارسا می آمد خانه و همانجا 
حرف میزدند دیگر!بلخره به کافی شاپ
رسید.شیک بود.چند میزو صندلی در فضای باغ مانند  بیرون کافی شاپ چیده بودندو امیرپارسا روی یکی از صندلی های میز چهارنفره نشسته بود!فقط  امیرپارسا بیرون نشسته بود.هوا سرد بودو کسی به سرش نخورده بود که بیرون بنشیند اما گویا
امیرپارسا داغ تر از آن بود که داخل
برود!آرام به سمت میز رفتو گفت:
سلام
و تازه حواس امیرپارسا به او جمع شد.لبخند کج و  پراسترسی زدو گفت: سلام بشین
آرام روی صندلی روبه روی امیرپارسا نشست:
-چی میخوری؟
-قهوه
امیرپارسا برای پسری دست تکان داد.پسر به سمت آنها  که آمد امیرپارسا گفت:
دوتا قهوه لطفا
-چیز دیگه ای میل ندارین؟
پسر سری تکان دادو از آنها دور شد.آرام به پشتی صندلی تکیه داد و گفت :نه مرسی 
خوبی؟
-آره.توخوبی
-اوهوم چیزی شده؟
-نه مگه اتفاقی قراره بیوفته
-آخه گفتی چیز مهمی میخوای بهم بگی
-حالا میگم.بذار قهوه هامونو بیارن.چه خبرا؟چیکار میکردی؟
-هیچی.ندا هم الان رفت.البته میاد برای شب!
-به این دختره اطمینان داری؟
-چطور؟
-خب آخه با دوروز کنار هم بودن که نمیشه به کسی اعتماد کرد
چطور؟
-به دختری که بخاطرت با سگک کمربند کتک بخوره  چی؟نمیشه اعتماد کرد؟
امیرپارسا بی حرف سرش را زیر انداخت که پسر دو  لیوان قهوه به همراه شکردان روی میز گذاشت و رفت!آرام کمی قهوه اش را مزه مزه کردو سپس  گفت:
امیرپارسا نمیگی؟مردم از کنجکاویا!
-من یه عذر خواهی بهت بدهکارم
-بابته؟
-اونروز من کوتاهی کردم که تو مجبور شدی با اون نره خر بری ،اگه یکم غیرت به خرج
میدادم تو زجر نمیکشیدی.تقصیر من بود
آرام خندیدو گفت:
خواهش میکنم.دیوونرو نگا.بعد سه هفته یاد چی افتاده!قبلا خیلی ناراحت بودم اما الان که فکر میکنم میبینم تقصیر تو نبوده.این یه اتفاقی بوده که باید میوفتاده
-یعنی چی؟چرا باید میوفتاده؟
-امیر پارسا همه چی قابل گفتن نیست.در کل این اتفاق اصلا تقصیر تو نبوده ،شاید تقصیر خودم   بود.شایدم نه...شاید اصلا تقصیر کسی نبود.همه ما بهم  گره خوردیم.بهتره خودتو ناراحت نکنی.یه اتفاقی بوده که گذشته و رفته!بیخیالش
و قهوه اش را که تقریبا سرد شده بود سر کشید.دهانش رابا دستمال کاغذی تمیز کردو گفت: موضوع فقط همین بود؟
-نه!
-یعنی چیز دیگه ای هم میخواستی بگی؟
-آره.یچیز مهم تر!
-خب.بگو لطفا.
-میدونی...چیزه...
من من میکرد.آرام دستش را زیر چانه اش زدو به او  خیره شد تا حرفش را بزند اما او فقط من من میکرد.آرام عصبی گفت:
-اا بگو دیگه امیرپارسا
امیرپارسا بی مقدمه گفت:
با من ازدواج میکنی؟؟؟
چنان بی مقدمه این حرف را زد که چشمان آرام تا حد  ممکن گرد شد.با تعجب به امیرپارسا نگاه کردو گفت:
چی؟؟؟
-میگم با من ازدواج میکنی؟
آرام با تعجب گفت: امیرپارسا
و به او خیره شد.امیرپارسا چه گفته بود؟درخواست  ازدواج داده بود؟آرام لبش را گزیدو سرش را پایین انداخت.نه به آن من من کردنش نه به این ناگهانی
درخواست ازدواج دادنش.آرام هنوز در
تعجب بود که امیرپارسا گفت:
میدونم تعجب کردی!اما...این حرف و از ته ته دلم زدم!ببین آرام من الان اصلا ازت جواب
نمیخوام.تو هرچقد دوست داری فکر کن!الان جواب  نده!یکم فکر کن...بعدش...بعدش بهم جواب بده.تو به زمان احتیاج داری.نه؟
آرام مبهوت به حرفهای امیرپارسا گوش میداد.امیرپارسا گفت:
یک هفته...یک هفته کافیه؟؟؟؟
آرام سری به نشانه مثبت تکان داد.از جایش بلند شدو کیفش را برداشت.با صدای امیرپارسا ایستاد: آرام
-بهت خبر میدم
@Delgoftani