Get Mystery Box with random crypto!

آرام بمان نمی‌دانست چرا دلگیر است!کت سامان را دراوردو به سمتش | 🌺🌿دلگفتنی🌿🌺

آرام بمان
نمی‌دانست چرا دلگیر است!کت سامان را دراوردو به سمتش گرفت که سامان گفت:
بذار بمونه بالا میگیرم
-نمیخوام بگیرش
لحنش آنقدر سرد بود که سامان تعجب کردو کتش را از  دست آرام گرفت.هردو شانه به شانه هم راه میرفتند تا بلخره به رستوران رسیدند!آرام زودتر از  سامان از پله ها بالا رفتو پس از دراوردن کفش هایش وارد شد که ندا با لبخند گفت: چه عجب.اومدی
آرام لبخند کجو کوله ای تحویلش دادو کنارش نشست.چند  ثانیه بعد هم سامان وارد شد!اخم
هایش درهم بود.اصلا از لحن آرام خوشش نیامد!ندا و  مهدی با تعجب به این دو نفر که اخم هایشان حسابی درهم بود نگاه کردند اما چیزی نگفتند.دقایقی بعد دو پسر با دو سینی غذا واردشدند و آنهارا جلوی پسرها گذاشتند.پس از گذاشتن مخلفات 
غذا بیرون رفتند!سامان ظرف غذارا
به طرف آرام گرفت و آرام هم بااخم تشکر کرد!ندا و  مهدی کاملا تعجب کرده بودند.دراخر مهدی پرسید:
چتونه شما؟
سامان: هیچی.مهدی چیشد قضیه نسترن؟رفتین خواستگاری؟
مهدی سرخوش گفت:
برای فرداشب قرار گذاشتیم
آرام و ندا لبخندی زدندو تبریک گفتند.ندا آهسته در گوش  آرام گفت:
منم امروز ساعت دو با یکی قرار دارم
آرام هم با صدای آهسته ای گفت:
با کی؟رضا!
-رضا؟رضا کیه؟
سامان که صدای آنهارا میشنید گفت:
منظورش سرگرد امین مهرانفره!
آرام با تعجب به سمت سامان برگشت اما ندا به خنده افتاد.میان خنده گفت:
گوشت اینجاس آقا سامان؟
-ببخشید.شنیدم!
ندا در جواب حرف سامان خندید.آرام با تعجب به سمت  ندا برگشتو با صدایی آهسته گفت:
قرار؟ امین؟!
-هیس بعداً بهت میگم
آرام سری تکان دادو با تعجب غذایش را خورد!
و ندا؟شانه ای انداخت و مشغول
خوردن شد!دوباره پکر شد.یاد حرفهای سامان که می افتاد عصبانی میشد.نمیدانست چرا!بلخره غذا تمام شد.مهدی گفت:
خب.حالا چیکار کنیم؟
آرام:
بهتره بریم خونه!
-اا.زوده که هنوز!
-نه جایی باید بریم.ببخشید دیگه!
باشه بریم
هرچهار نفر از جایشان بلند شدند.سامان گفت:
من میرم حساب کنم!برید تو ماشین
و از پله ها پایین رفت که مهدی گفت:
آرام خانوم وایسین با سامان بیاین تنها نمونه.من برم  ماشینو روشن کنم
و پس از آنکه چشمکی به ندا زد هردو به سمت ماشین رفتند.آرام به سمت سامان رفت.دلش
میخواست سهم خودشان را خودش حساب کند اما از  سامان میترسید!وارد اتاقکی که سامان دقایقی پیش به آنجا رفته بود شد که همان اول نگاه خیره پسری را روی خودش حس کرد.سامان که متوجه حضور آرام و نگاه آن پسر شده بود با اخم روبه آرام گفت:
برو بیرون الان میام
شاید ولوم صدایش پایین بود اما آنقدر حرفش را جدی زده  بود که آرام بی چون و چرا خارج
شد!صدای تلفنش بلند شد.با دیدن اسم امیرپارسا دایره سبز را حرکت دادو گفت:
بله
سالم.خوبی؟
-سلام مرسی
-زنگ زدم قرارو یادآوری کنم!
-یادمه.ساعت چهار کافی شاپ سر کوچه!
آره.
-باشه ،کاری نداری امیر پارسا؟
-نه.منتظرما.خدافظ
-خدافظ
باصدای سامان به عقب برگشت: بریم
و سپس با صدای ضعیف تری گفت:
کجا میخوای بری که گفتی زود بریم خونه؟
آرام بی فکر جواب داد:
با امیرپارسا قرار دارم.ساعت چهار
سامان سریع به سمت آرام برگشتو گفت:
چی؟
آرام ابروهایش را بالا دادو گفت: باامیرپارسا قرار دارم
-چیکارت داره؟
گفت میخواد یچیزه مهمی بهم بگه
سامان باصدای ضعیفی گفت: غلط کرده پسره ی...
و در ماشین را باز کردو سوار شد.آرام پس از گفتن – وا 
در عقب ماشین را باز کردو سوار
شد.سامان چرا اینگونه بود؟چرا انقدر با امیرپارسا لج  بود؟سوال های زیادی ذهنش را درگیر کرده بودند.اعصابش خورد بود.بایاد آوری حرف های سامان  اخم هایش در هم و اعصابش خورد تر شد!سرش را با عصبانیت به پنجره تکیه دادو چشمانش را  بست.
@Delgoftani