Get Mystery Box with random crypto!

آرام بمان -حال ندارم!نمیخوام بیرون بیام! -نمیخوای شام بخوری؟ | 🌺🌿دلگفتنی🌿🌺

آرام بمان
-حال ندارم!نمیخوام بیرون بیام!
-نمیخوای شام بخوری؟
-حالا که زوده.
-ساعت هفته!
آرام با چشمانی گرد به ساعت نگاه کرد.راست 
میگفت!هفت بود.سرش را زیر انداختو گفت:
من گرسنم نیست!اما بیا بریم
من گرسنه نیستما!
-چرا.چیزی خوردی مگه؟
خواهرت بگم نمیخوریم-
آره.یه چیزی خوردم الان سیره سیرم.فقط بذار به خواهرت بگم نمیخوریم
و از اتاق خارج شدو پس از دقایقی با لبخند به سمت آرام  آمد.پس از بستن در اتاق گفت:
میخوای یکم برقصی؟
آرام سری به نشانه منفی تکان داد و آهسته گفت: حال ندارم!ذهنم مشغوله!
ندا هم زیرلب گفت:
منم همینطور. 
-میشه برق و خاموش کنی؟
-آره
و برق را خاموش کرد.آرام روی تخت دراز کشید.ندا هم  کنارش.هردو در سکوت به سقف زل زدهبودند و فکر میکردند.ذهن آرام پر شده بود از سامان!از  سامانی که امیرپارسا را مدام بااو مقایسه میکرد!حتی نمیگذاشت چیزی از امیرپارسا ذهنش را  مشغول کند.فقط و فقط به یک نفر فکر میکرد.و باز هم سردرگمی.و باز هم کلافگی.نمیدانست ندا چه چیزی به آنا گفته بود که خبری از آنها نمیگرفتند.در هرحال متشکر بود.دلش سکوت  میخواست.حتی وقتی تنها نبود.ندا هم خوب درکش میکرد.حس و حال خودش هم زیاد خوب نبود.او  هم دلش سکوت میخواد.یک ساعتی
گذشته بودو هریک در افکار خود غرق شده بودند!آرام  هرچه فکر میکرد به نتیجه نمیرسید.گویا خودش نمیتوانست از پس این افکار بر بیاید.آه پر سوزی کشید که ندارا به خود آورد.سریع از جا
بلند شدو گفت: میخوای راجع به موضوعت حرف بزنیم؟؟؟اگه دوست  داری!
آرام از جایش بلند شد.چه کسی بهتر از ندا!آهسته گفت:نمیتونم به راحتی به نتیجه برسم.همش از فکر اصلی دور
میشم و میرسم به یه نفر!
-من سراپا گوشم.راحت باش!
آرام سرش را زیر انداختو گفت:
امروز که رفتم پسرعموم ازم خواستگاری کرد!
ابروهای ندا از شگفتی بالا رفتو با خنده گفت:
جدی؟
-آره.گفت یه هفته وقت میده تا بهش فکر کنم.اما موضوع اینه ...هرچقدر بهش فکر
کنم،اونو با یکی مقایسه میکنم.همیشه هم از اون فرد کم میاره.اون فردی که تو ذهن منه خیلیبالاتر از امیرپارساس!شاید من اینطوری فکر میکنم.یاشاید دوست دارم که اینجوری
باشه.میدونی...الان ساعت نه شده و من از پنج یه بند دارم فکر میکنم.ولی به نتیجه
نمیرسم.همش از امیرپارسا منحرف میشم و میرسم به یهنفر...به یه نفری که همه ذهنم و مشغولکرده.دلم نمیخواد از اعتمادش سوء استفاده کنم.نمیخوام به خودم اجازه بدم به اون فکر کنم...ولینمیشه.انگار مغز منو گرفته میگه به من فکر کن!تاقبل از این نمیدونستم..ولی حالا میفهمم چقدر
برام مهمه.چقدر برام عزیزه!قبلا نمیدونستم ولی الان که فکر میکنم میبینم وقتی زنگ میزنه چقدحس خوب بهم دست میده.وقتی میخنده.وقتی از من حمایتمیکنه.وقتی پشتمه.وقتی همه سعیشو میکنه تا توخودم نباشم.وقتی یه کاری میکنه بفهمم که تنها
نیستم.یه فردی هست که همیشه
باهام باشه.تا قبل از این نمیخواستم به این نتیجه برسم اما الان میترسم.میترسم از اون اتفاقی کهنباید بیوفته.ماها دختریم و پراز احساسات!نمیخوام به نتیجه ای برسم اما دلم داره یچیزیو هیگوشزد میکنه.اون فرد...اون آدم...
ندا ادامه داد:
اون آدم کسی نیست جز سامان.درسته؟
آرام سریع سرش را بالا گرفته و با تعجب به ندا نگاه کرد.ندا لبخندی زدو روی تخت دراز
کشید.همانطور که به سقف خیره شده بود گفت:میدونی آرام...ماآدما مشکلمون اینه که نمیخوایم حقیقتوباور کنیم.میترسیم ازش.بااینکه کناراومدن باهاش خیلی راحته!ببین آرام یه ماهه میشناسمت...اونم خیلی کم باهم بودیم اما چیزایزیادی ازت فهمیدم.تو دردای زیادی تو زندگیت تحمل کردی.اما دیگه کافیه.حالا به خودت فکرکن.شماها که رفتید آقا مهدی برام تعریف کرد.از روز بارونی که تو تازه سروکلت پیدا شده بودوسامان یهو از بانک بیرون زد تا امروزی که باهم روی
یه تیکه سنگ نشسته بودین و بستنی
میخوردین.انقد حواستون پرت و ژستتون عاشقونه بود که نفهمیدید دقیقا جایی نشستید که ازتخت ما بهش دید داره!تویی که باتموم حس داری میگیدلت به پسری گرمه که ازت حمایتمیکنه،نمیذاره احساس تنهایی بهت دست بده چرا میترسیبه اون جمله دو کلمه ای برسی؟وقتینتیجه کل حرفات میشه دوست داشتن اون طرف چرا ازش فرار میکنی؟خودت میگی از امیرپارسا کم میاره!یعنی اونقد تو ذهنت بالا هست که امیرپارسا برات هیچه...پس معطل نکن...تو این یه هفته ای که بهت وقت داده خوب فکر کن.فکر کن که با
عقل جلو بری.دلت که رضایتو داده،حالا
نوبت عقله...به این فکر کن اگه از روی بچگی دور سامان خط بکشی و بری طرف امیرپارسا چی میشه؟آیندت چی میشه؟
@Delgoftani