Get Mystery Box with random crypto!

آرام بمان هیچ حسی نداشت.تعجب،ترس،هیجان،خوشحالی،ناراحتی و...همه | 🌺🌿دلگفتنی🌿🌺

آرام بمان
هیچ حسی نداشت.تعجب،ترس،هیجان،خوشحالی،ناراحتی و...همه با هم مخلوط شده و بی حسی رابه وجود آورده  بودند.همانطور که به کفش هایش خیره شده بود اهسته آهسته قدم بر میداشت!جوری رفتار میکرد که گویا از همه چیز بی خبر است!چه اتفاقی افتاده بود؟امیرپارسا...پسر عمویش...همانی که  مدام با آرام جر و بحث میکرد حال به او پیشنهاد ازدواج داده بود؟قابل باور بود؟نه...همه اتفاقات  آنروز در ذهنش خودنمایی میکردند.ذهنش
شلوغ بود.پر از اتفاق.توانایی فکر کردن به هیچ چیز را  نداشت.آنهم در این سرما! سرعت قدهایش را بیشتر کرد.روبه روی در خانه که ایستاد بدون  توجه به زنگ آستین بافتش را کمی پایین کشیدو پس از آنکه مطمئن شد کف دستش پوشیده است به  در خانه کوبید.باشنیدن صدای مرد باغبان دست از کوبیدن برداشتو منتظر ماند که در توسط 
پیرمرد باز شد.مرد سلامی کردو آرام هم
زیر لب جوابش را داد.اصلا در حال و هوای مهربان  بودن و احترام گذاشتن نبود.خیلی سریع مسیر حیاط تا ساختمان را طی کردو اینبار زنگ را زد.در  توسط آنا باز شدو آرام آشفته وارد شد.آنا با خوشحالی گفت:
سلـــــام
اما آرام زیر لب جوابش را داد.جوری که شک کرد شنیده است یا نه!آنا با تعجب نگاهی به آرام انداختو زیر لب گفت:
این چش شد یهو؟مگه نگف میره هوا بخوره چیشد؟مثه اینکه هوا،حال و حوصله اینو خورده با سردرگمی به سمت اتاق آرام راه افتاد.درش بسته  بود.دو تقه به در زدو گفت:
آرام؟؟
-حوصله ندارم آنا.ببخشید
آنا ابروهایش را بالا انداختو از در دور شد..!روی تخت  دراز کشید.زمستان بودو خیلی زود هوا تاریک میشد.اما اینبار هوا گرفته بود.صدای رعدو برق  به گوش آرام رسید.پس از چند ثانیه...صدای قطرات باران که شیشه برخورد میکردند آرامش را به وجود آرام تزریق کرد.آرام چشمانش را بست.هرچه میخواست از افکارش فاصله بگیرد نمیشد.گویا او آهن ربا بودو افکارش آهن!چشمانش را بستو اتفاقات را از صبح تا همین حالا که روی تخت بود از نظر گذراند!دستش را روی سرش گذاشتو کمی شقیقه هایش را مالید!امیرپارسا یک هفته به او وقت داده بود.پس از یکهفته از او جواب میخواست.جوابی که سرنوشت این دو 
نفر را تغییر میدهد!باخودش گفت:
امیرپارسا میتونه اون فردی باشه که من میخوام؟یه پسر  بیست و سه ساله میتونه از پس یه زندگی بربیاد؟امیرپارسا میتونه کارای یه مرد رو انجام  بده؟میتونه از من حمایت کنه؟میتونه منو برای یه عمر خوشبخت کنه؟
او چیزی از امیرپارسا نمیدانست.بیشتر اوقات بااو دعوا  کرده بود.پتورا روی سرش کشید.زندگی زناشویی با این بچه بازی ها فرق میکرد.اینکه با یک تصمیم بچگانه زندگیش را انتخاب کند کاملا مسخره بود!درذهنش مرور کرد: امیرپارسا جذابه.خوش هیکله!مهربونه.باحاله.خوش  اخلاقه!وضع مالی خوبی هم داره!اما...خیلی چیزهارو هم نداره.غیرتش خیلی جاها الکی بادکنه،نمیکنه!با سامان متفاته.سامان آدمو محدود  نمیکنه.غیرتش الکی نیست.همیشه به موقع میرسه...تو بیشتر مواقعی که به کمک لازم داشتم بوده!اما 
امیرپارسا...یعنی میشه یه حامی
باشه؟میتونه کسی باشه که یه زندگیو بچرخونه؟سامانی که  وقتی فهمید پدرومادرش واقعی نیستن مثل یه مرد وایساد..درسته که هفت سال دور بود اما الان 
مثل یه مرد وایساده و داره زندگی
میکنه!داره زندگیشو میچرخونه...خودش با پول  خودش...مهدی میگفت که دیگه از پدرش کمک نخواست...خودش کار کرد!اگه یه روزی امیرپارسا بفهمه  پدرم اونکارو با من کرد چیکار میکنه؟چی میگه بهم؟مثل سامان بهم کمک میکنه یا کارای پدرم رو  به روم میاره؟
و به این ترتیب همه موضوعات امیرپارسا را ناخوداگاه  با سامان مقایسه میکرد.بلند شدو روی تخت نشست.سرش را میان دستانش گرفت.زیرلب گفت:
خدایا چرا دارم اونو با سامان مقایسه میکنم؟چرا همیشه امیرپارسا از سامان کم میاره؟چرا سامان کل ذهنمو گرفته و نمیتونم به امیرپارسا فکر کنم!؟
در اتاق باز شد و ندا وارد شد.با دیدن آرام که بیدار بود  گفت:
ااا ببخشید فکر کردم خوابی در نزدم!-سلام.خوبی؟
آرام سری تکان دادو گفت: سلام مرسی.
و باز هم سرش را میان دستانش گرفت.ذهنش حسابی مشغول بود.ندا با صدای متعجب گفت: خوبی آرام؟
آرام سری به نشانه نه تکان دادو دوباره سرش را میان دستانش گرفت.ندا به سمت او رفتو گفت: چرا؟چیزی شده؟پسر عموت چیزی گفت؟
-اصل ماجرا سر همونه!
-میتونم کمکت کنم؟؟؟؟؟؟!
آرام سری تکان دادو کلافه گفت:
نمیدونم....نمیدونم!اصلا نمیتونم به این موضوع فکر کنم موضوع مهمیه.بیا بریم بیرون.
@Delgoftani