2023-04-29 19:32:53
#part_197
#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع
***
کلافه از حضور خانوادهی حاجمحمد آه خفهای کشیدم.
نگاهم رو به صورت خوابالود امیررضا دوختم و رو به سولماز پچ زدم:
_ اینجا سر و صداست میخوای ببرمش توی حیاط بخوابونمش؟
از خدا خواسته امیررضا رو توی بغلم گذاشت و در حالی که نگاهش به صورت ثمین و سخنرانیش راجع به قیمت پارچه بود زمزمه کرد:
_ آره دستت درد نکنه.
از جا بلند شدم.
امیررضا رو توی بغلم جابهجا کردم.
شالی که از زمان ورود حاجمحمد و پسرش رو سرم گذاشته بودم رو کمی جلو کشیدم و با برداشتن چادر از جالباسی جلوی در اون رو دور خودم و امیررضا پیچیدم.
با ورود به حیاط موج هوای خنک به صورتم خورد و حس خوبی به تنم سرازیر شد.
حسی که فقط چند ثانیه بود چرا که ذهنم دوباره و دوباره به سمت الیاس رفت.
الیاسی که به بهانهی خرید بستنی معروفی که سلیمان اسمش رو گفته بود زده بود از خونه بیرون و تا لحظهی آخر رفتار و گیجیش عجیب بود.
به خصوص که هر چند دقیقه یکبار نگاهش روی صورتم سنگینی میکرد.
روی تختهی کنار حیاط نشستم پاهامو چهارزانو کردم و امیررضا رو به سینهام چسبوندم.
با غرغر صورتشو به لباسم کشید و آروم پلک بست.
لبخند روی صورتم نقش بست.
این بچه زیادی خواستنی بود.
یه ورژن از کل مردهای خانوادهی طباطبایی.
به خصوص عموی عزیزتر جانش...
دستم رو روی مژههاش کشیدم و نوازش کردم.
لبخند کمرنگی با وجود چشمهای بستهاش روی صورتش نشست.
ناخوداگاه شروع کردم به قربون صدقه رفتنش.
_ جان... جان پسرنازم خوشگل من میخندی دورت بگردم که خندهاتم شبیه اون لعنتیه دوستداشتنیه.
2.3K viewsedited 16:32