Get Mystery Box with random crypto!

شبی در پرروجا|ساراانضباطی

Logo saluran telegram peranses_eshghe — شبی در پرروجا|ساراانضباطی ش
Topik dari saluran:
Part
شبی
کپی
Logo saluran telegram peranses_eshghe — شبی در پرروجا|ساراانضباطی
Topik dari saluran:
Part
شبی
کپی
Alamat saluran: @peranses_eshghe
Kategori: Tidak terkategori
Bahasa: Bahasa Indonesia
Pelanggan: 11.15K
Deskripsi dari saluran

«﷽»
معجزه‌ای به نام تو (فایل شده)
شبی در پروجا (در حال تایپ)
به قلم: "سارا انضباطی"
نحوه پارتگذاری: هر شب

پارت اول:
https://t.me/peranses_eshghe/100587
شرایط vip:
https://t.me/peranses_eshghe/107332
ارتباط با ادمین:
@samne77

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


Pesan-pesan terbaru 5

2023-05-13 21:58:00 _قلب جنین تشکیل شده عزیزم؛ قانون بهمون اجازه سقط نمی ده؛ مگر که مشکل جدی ای باشه و اونم باید مدارکی مبنی بر وجود مشکل داشته باشیم.


با ترس به ساعت نگاه می کنم و از استرس تند پاهام رو تکون می دم.


_خواهش می کنم خانم دکتر؛ من نمی تونم این بچه رو نگه دارم.


دکتر تیکش رو به صندلی می ده و با چشمای ریز شده نگاهم می کنه.


_چرا عزیزم؟! شوهرت بچه نمی خواد؟!


نیشخندی که یهو روی لبام اومد کاملا غیر ارادی بود.


_خوش خیالیا دکتر شوهرم کجا بود؟! تو رو جون عزیزت را نداره یه کار واسم بکنی؟!


_یعنی چی دختر جون؟! یعنی بچت...


نذاشتم حرفش تموم شه و خودم فوری لب زدم:


_آره حروم زادست؛ نمی خوام دنیا بیاد؛ نمی تونم بذارم دنیا بیاد.


دکتر با تحقیر به سر تا پام نگاه کرد؛ خوب می تونستم بفهمم چیا داره راجبم فکر می کنه.


_ببین دختر خانم من...


_شما گوش کنید خانم دکتر؛ می دونم دارین به چی فکر می کنید اما... اما من...


صدام به شدت می لرزید؛ دست و پاهام بیشتر و بغض تو گلوم هم شده بود قوز با قوز.


_من... من نمی دونم... پدر این... این بچه کیه... نه چون... با آدمای زیادی بودم... نه... من... من فقط قربانی شدم... قربانی تجاوز... از... از سمت کسی که... حتی نذاشت چهرش رو... ببینم...


دکتر تو سکوت داشت به حرفام گوش می کرد و لحظه به لحظه جای اخم و بدبینی تو چشماش تعجب بیشتری می نشست.


_چطور این اتفاق افتاد؟!


دست لرزونم رو زیر چشمام کشیدم و نم اشکی که کم بود بچکه رو گونم رو پاک کردم.


_من... من خونه تنها... بودم... نمی دونم... نمی دونم چطور... اومد تو... خونم... منو از پشت... یهو... یهو گرفت و...


نتونستم ادامه بدم و اشکام با شدت روی گونه هام چکیدن.


خانم دکتر که حالمو دید سمتم اومد و سرم رو تو بغلش گرفت.


_هیس دختر جون؛ اشکال نداره؛ درستش می کنیم باشه؟! آروم باش عزیزم؛ آروم.


_باید این... بچه رو... بندازم... تو رو خدا... کمکم کنید... خواهش می کنم...


دکتر کمی با تردید نگاهم کرد ولی در آخر سرکی به بیرون از اتاق کشید وقتی دید من آخرین بیمارش هستم برگشت اتاقو گفت:


_تنها وقتی که می تونم انجامش بدم الانه؛ بیمار دیگه ای ندارم و وقتم آزاده؛ اگه می تونی برو پشت پرده دراز بکش و لباساتم کامل در بیار.


با شک نگاهی به ساعتم انداخت؛ هنوز یه ساعت از تعطیلی مدرسم مونده بود؛ یعنی می رسیدم؟!


بی حرف پشت پرده رفتم با در آووردن همه لباسام روی تخت دراز کشیدم.


هر چی منتظر موندم خبری از دکتر نشد؛ سرکی کشیدم با دیدن جای خالیش تعجب کردم.


_دنبال کسی می گردی؟!


وحشت زده از صدایی که شنیده بودم سرم رو برگردوندم و مردی رو دست به سینه با کت و شلوار مشکی مقابلم دیدم.


_شما... شما کی... هستین؟!


مرد با پوزخند نگاهم کرد و با یه قدم بلند مقابلم ایستاد.


_من؟! یعنی می خوای بگی فراموش کردی شب پر خاطره ای رو که باهم داشتیم؟!


یکم طول کشید تا منظورش رو بفهمم ولی وقتی فهمیدم رنگ از رخم پرید و تموم بدنم یخ کرد.


_تو... تو همون...


دستاش رو دو طرف روی تخت ستون کرد و با نگاهی بی نهایت سرد خیره چشمام شد و لب زد:


_همونی که اولین بارت رو باهاش تجربی کردی و حالا قدم گذاشتی اینجا تا نطفش رو از بین ببری؛همونی که زیر تنش جیغ و فریاد کردی و حالا با بی حواسی اومدی و از خواهر همون مرد درخواست کمک کردی؛ درست فکر کردی؛ من همون مردم؛ همون مرد اون شب بی اندازه زیبا....
https://t.me/+G0HptTfC0BkxZDhk
https://t.me/+G0HptTfC0BkxZDhk
https://t.me/+G0HptTfC0BkxZDhk
480 views18:58
Buka / Bagaimana
2023-05-13 21:58:00 -تو من و دزدیدی می فهمی؟! چی از جونم می خوای؟ بعد از یک سال برگشتی که چی بگی؟! تو که انتقامت رو گرفتی....باعث مرگ پدرم شدی...آبرومون رو بردی....شرکت،خونه،ماشین همه چیزمون رو ازمون گرفتی هنوز دلت خنک نشده؟! چی از جونم می خوای!

بعد از یک سال دوباره دخترکش را دیده بود و چه چیزی الان می توانست جز اذیت کردنش او را سر حال کند؟!

+ طعمت زیر زبونم بد مزه کرده....دوست دارم دوباه طعمت رو بچشم.

بعد از این حرف کمی روی تن دخترکش
خم شد اما واکنش دخترک ترساندش....بدنش شروع به لرزیدن کرد و با جیغ شروع به صحبت کرد:

-من زیرخواب کسی نیستم عوضی...ولم کن....من هرزه نیستم....

لرزش بدن سها هر لحظه بیشتر می شد و جیغ های از سر ترسش کل خانه را برداشته بود... در بهت بود او فقط می خواست کمی سها را اذیت کند نه اینکه واقعا با او بخوابد.... سها همینطور فریاد می کشید:

-من هرزه نیستم من زیر خواب نیستم عوضی.... نیستمممم....نیستمممم من زیرخواب نیستم.

به خاطر کلمه هایی که سها به زبان آورده بود عصبی شده بود و چشمانش حالا دو کاسه خون بود
چه کسی جرات کرده بود به سهایش این حرف ها را بزند!
سها آنقدر فریاد کشید تا بلاخره در آغوشش بیهوش شد...ترسیده شماره دکتر را گرفت و ازش خواست خودش را فوری به آنجا برساند

+چرا اینجوری شد دکتر؟

+ کاری که کردی باعث شده یاد حرکت یا حرفی بیفته و بهش حمله عصبی دست بده به نظر من بهتره وقت و تلف نکنی ماهان و فورا پیش یه مشاور ببریش اون خیلی بهتر می تونه کمکش کنه درضمن تنهاش نذار اگر تنها بمونه با این حمله ها ممکنه دست به کار های احمقانه بزنه....خیلی مورد ها رو دیدم که تا حالا به خاطر حمله عصبی که به خاطر روح زخمیشون براشون اتفاق افتاده دست به خودکشی زدن و مردن....به صراحت بهت گفتم تا بدونی چقدر قضیه جدیه.

****

حرف های دکتر حسابی ترسانده بودش..... به خانه سها آمده بود تا وسایلش را جمع کند و به خانه خودش ببرد....به هر حال سها چند وقت دیگر دوباره زنش می شد و باید در خانه او می ماند اما حرف های دکتر انقدر ترسانده بودش که برای همین چند ساعتی هم که از خانه بیرون آمده بود گفته بود یکی از خدمتکار ها چهار چشمی مراقبش باشد و از کنارش جم نخورد که اگر ثانیه ای سها را تنها بگذارد بدبختش می کند. به سمت در خانه ای کلنگی رفت.... چطور دلش امده بود اجازه دهد عروسکش که آنگونه میان پر قو بزرگ شده بود در این اشغال دونی بماند....حتی فکرش را هم نمی کرد چنین محله هایی وجود داشته باشد...فکر می کرد اینجور محله ها فقط داخل فیلم ها وجود دارد اما حالا عروسکش در همین محله ها زندگی می کرد...

کلافه کلیدی را که از داخل کیف سها برداشته بود روی در انداخت تا قفل را باز کند که با شنیدن صدای زنی دستانش روی کلید خشک شد…..

+پس بالاخره رفت و زیر خواب یکی شد،البته اندام خیلی خوبی داشت....هر روز میومدم بهش مشتری خوب معرفی می کردم بهش گفتم اگرزیرخواب اونا بشه مشتری ثابت می شن و ده برابر در میاره اما دختره احمق الان اومده با تو....حیف اون اندام و اون سوراخ های پلمپ

با هر کلمه ای که زن به زبان می آورد عصبی تر می شد....نکند حمله های عروسکش بخاطر پیشنهاد های حال بهم زن این زن بوده باشد؟!

اگر اینگونه باشد که وای به حال زن اگر واقعا اینگونه باشد فقط باید دعا کند که خدا از دست ماهان نجاتش دهد....

اگر حمله های عروسکش به خاطر این زن باشد بلایی به سرش می آورد که مرغ های آسمان به حالش گریه کنند

خدا از سر تقصیراتش بگذرد....عروسکش را روانه کدام جهنم دره ای قبل رفتن کرده بود؟!

طاقت حرف های کریه زن را نداشت که رو بهش غرید:

-حرف دهنت و بفهم زیر خواب بودن لیاقت تو و آدم های امثال تو نه اون دختری که مثل یه پرنسس بزرگ شده

با این حرف ماهان زن پوزخندی زد:

_پرنسس بود و تو این آشغالدونی زندگی می کرد؟ که صاحب خونش هر روز به خاطر اینکه پول کرایش رو نداشت بده می گفت باید یه جور دیگه جبران کنه و هر روز بهش پیشنهاد های بدتر از بد می داد؟

هر کلمه ای که از دهان آن زن بیرون می آمد حالش را بد تر می کرد...با عروسکش چه کرده بود؟! عروسکش را به خاطر گناه نکرده بی آبرو کرده بود و حالا خدا داشت اینجوری ازش انتقام می گرفت....

https://t.me/+dVOWOj59SFo5MWY0

فکر می کردم محمود جواهریان قاتل پدرم پس تصمیم گرفتم با صدمه زدن به دخترش انتقام مرگ پدرم رو بگیرم...انتقامم رو گرفتم اما اون دختر همه چیزم شده بود.... نمی تونستم چشمم رو روی قاتل بودن پدرش ببندم پس رفتم اما درست یک سال بعد وقتی فهمیدم اشتباه می کردم برگشتم اما اون دختری که می شناختم دیگه وجود نداشت...تبدیل ششده بود به دختری که از همه دنیا زخم خورده و هر لحظه منتظر دردیده شدن از طرف کسی...اما اینبار زخم هاش رو درمان می کردم....درست می کردم چیزی رو که خودم خراب کردم....

https://t.me/+dVOWOj59SFo5MWY0
https://t.me/+dVOWOj59SFo5MWY0
609 views18:58
Buka / Bagaimana
2023-05-13 21:57:59 + اگه بقیه بفهمن جوجه کوچولوی چموش اومده تو تخت خواب من چیکار میکنن هوم؟!
سرم را بالا میگیرم و در چشمان عسلی اش خیره میشوم . نفس های گرمش روی صورتم پخش میشوند و این بار خودم پیش قدم میشوم . لب زیرینش را به کام میگیرم و بوسه میزنم . دستش را پشت گردنم میگذارد و همراهی‌ام میکند . با نفس تنگی از او جدا میشوم ، سرش را کنار گوشم می‌آورد و لاله گوشم را به دندان میگیرد .
+ گفته بودم خیلی خوشمزه ای ؟
_ نوچ

مردانه می خندد .
+ حالا گفتم .
_ مهراد ؟
+ جان مهراد ؟
_ دوستت دارم

پاهایم را از هم فاصله میدهد و با صدای بمش نجوا میکند
+ پشیمون نمیشی ؟
سرم را به طرفین تکان میدهم که با بوسه های ریز و درشتش به دنیا دیگری پا میگذارم ... دنیایی که قرار نبود بی رحم باشد .

مهراد متخصص قلبه و تازگی به خونه روبه‌روی دختری به نام رها ، نقل مکان کرده . دختری که چشماش عجیب برای مهراد آشناس و همین باعث میشه خیلی چیزها مشخص بشه از گذشته اون دختر . رها دل میده به همسایه ای که سرد و مغروره ...

https://t.me/+3W2dglGJ2twzNTFk
661 views18:57
Buka / Bagaimana
2023-05-13 21:57:59
_دست مریزاد حاجی؛ دختر ناپاکت رو می خواستی بدی به پسر ما؟!
_این چه حرفیه حاج خانم؛ ناپاک کجا بود؟! دختر من از برگ گل هم پاک تره.
حاج خانم با تحقیر به حاج بابا نگاه می کنه و برگه سلامت بکارتم رو از کیفش بیرون میاره.
بابا با خشم سمتم بر می گرده و رو به منی که صورتم خیس از اشکه فریاد می زنه:
_این چیه بی آبرو؟!هان؟! این چیه؟!
_حاج بابا...
_خفه شو ببر صداتو نمک به حروم؛ لیاقت دختر ناپاکی مثل تو نفس کشیدن نیست‌؛ تو رو باید کشت؛ باید زنده زنده خاکت کرد.
تا به خودم محکم به موهام چنگ زد و جلو چشم همه تو حیاط پرتم کرد و...

https://t.me/+xN9U4Rzx3GMxMjRk
https://t.me/+xN9U4Rzx3GMxMjRk
یاسین مردی که در پانزده سالگی‌ام یک نیمه شب در زیرزمین خانه‌شان به من تجاوز کرد و بعد آن.قرار شده بود در جشن تولد شانزده‌ سالگی‌ام بله برون بگیریم و من و یاسین محرم شویم اما یاسین نیامد و من را با این درد که دیگر دختر نبودم تنها گذاشت.چهارماه بعد محرم پسر حاجی فرجی معروف محله شدم اما طبق رسم و رسومات من را قبل از عروسی  برای معاینه بکارتم بردند آنجا بود که طبل رسوایی‌ام بصدا درآمد و شد آنچه که نباید می‌شد!

وای یکی از بهترین رماناست
756 views18:57
Buka / Bagaimana
2023-05-13 20:35:12 جدید تقدیم نگاه قشنگتون
1.1K views17:35
Buka / Bagaimana
2023-05-13 20:30:54 #part_213

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


پلک‌هام بستم و سپس پس از دم عمیقی چند بار باز و بسته‌شون کردم و سعی کردم آخرین جمله‌ای که چند روز پیش توی حیاط زل زد به چشم‌هام و گفت رو به یاد بیارم.
" مگه چیزی بینمون بوده حناخانوم"

هنوز هم بعد چند روز این جمله آروم و قرار رو ازم می‌گرفت و به من یادآوری می‌کرد تمام اتفاقاتی که بین ما افتاده از نظر اون ساده و از نظر من مهم‌ترین لحظات زندگیم بودند و من سوبرداشت کرده بودم... از تصادفمون توی جاده گرفته تا آغوشش وقتی توی غار بودیم یا حتی اون روز که توی انبار متروک پیدام کرد و دستم رو بوسید و گفت از جون من چی می‌خواید و من رو جونش خطاب کرد‌..
این خاطرات زهر بودند و من مار گزیده‌ای که هر لحظه زهر بیشتری توی بدنش پخش می‌شد.
باید اراده‌ام رو قوی‌تر می‌کردم.
کلید رو از جاکلیدی برداشتم و با پوشیدن کفش‌هام و عبور از پله‌ها از ساختمون خارج شدم.
ماشین الیاس جلوی در پارک بود.
در جلو رو باز کردم و سوار شدم.
نگاهش رو مثل همیشه به چشم‌هام دوخت.
چشم‌های کهربایی لعنتیش مثل یک‌ سیاه چاله هر بار من رو غرق می‌کرد به خصوص حالا که با پیرهن مردونه‌ی سبز رنگش هارمونی خاصی رو ایجاد کرده بودند...
لب زدم:
_ سلام ببخشید معطل شدید.

لبخند کمرنگی زد.
_ سلام خواهش می‌کنم اشکال نداره.
1.1K views17:30
Buka / Bagaimana
2023-05-12 20:35:11 چون بدقول شدم یه مدته امشبم پارت گذاشتم جبران بشه پارت جدید تقدیم نگاه قشنگتون
1.8K viewsedited  17:35
Buka / Bagaimana
2023-05-12 20:30:55 #part_212

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع

***

|حنا|


دستی به تکه موی فر خورده‌ی خارج از شالم کشیدم و با نگاه سر سری به صورتم نگاه از آیینه گرفتم.
کیفم رو از چوب لباسی چنگ زدم و از اتاق خارج شدم.
یک ساعتی از رفتن آنام همراه سرورخانوم به مولودی گذشته بود و تا اومدنشون چند ساعتی وقت بود.
الیاس یک ربع پیش پیام داده بود و ازم خواسته بود برم پایین تا با هم بریم خونه‌ای که با بنگاه هماهنگ کرده بود رو ببینیم.
این روزها انقدر با پیام‌های مختلف روی مخش رفته بودم و از ساشا و آدم‌های خطرناکش که ممکن بود با وجود من بلایی به سر خانواده‌اش بیارن ترسونده بودمش که بالاخره راضی شده بود برام خونه‌ی جدا بگیره.
انگار بالاخره قرار بود طلسم اینجا بودنم شکسته بشه و الیاس با پیدا کردن خونه داشت آخرین راه ارتباطی مون رو محدود می‌کرد تا شر من رو از سرش کم کنه و با خیال راحت با همسر آینده‌ی عزیزش وارد دوره‌ی جدیدی از زندگی بشه.
دوره‌ای که خالی از وجود من و خاطراتمه...
هر چند که رفتارش عجیب غریب می‌زد اما من دیگه امیدی به رفتار و حرکاتش نداشتم.
این مرد عادت داشت به گیج کردن من و من خسته بودم از تحلیل رفتاری که صرفا به خاطر ترحم بود.
یک هفته‌ای از ماجرای اومدن ثمین و خانواده‌اش و تغییر رفتارم با الیاس گذشته بود.
یک هفته‌ای که عزمم رو جزم کرده بودم که حتی نگاهش هم نکنم و البته که موفق هم بودم.
هر چند که بعضی اوقات با رفتار جدید الیاس و نگاه‌های خیره‌اش و حتی گاهی مفرد خطاب کردنم سدی که به وجود آورده بودم میل به شکستن پیدا می‌کرد اما من باز هم با فکر به غرور ترک خورده‌ام خودم رو قانع می‌کردم تا بند رو به آب ندم و خب موفق هم شده بودم البته که این تا الان بود و از اینجا به بعدش رو مطمئن نبودم چرا که من هر چقدر هم تا امروز وانمود می‌کردم بی‌احساس شدم باز هم قرار گرفتن توی ماشین کنار الیاس اونم تنها و وقتی که داشتیم از یک اتمسفر نفس می‌کشیدیم من رو سست می‌کرد و نمی‌ذاشت آرام و قرار داشته باشم و بتونم جلوی خودم رو بگیرم و احساساتم رو دوباره و احمقانه بروز ندم.
1.7K views17:30
Buka / Bagaimana
2023-05-11 20:32:01 دو پارت جدید تقدیم نگاه قشنگتون
2.0K views17:32
Buka / Bagaimana
2023-05-11 20:30:12 #part_211

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


نشستم.
نمازم رو شکستم.
ذاتا این نماز باطل بود چرا که حواسم به جای خدا پرت یار شده بود... پرت دلبرکی که آسه‌آسه اومده بود و حالا توی یک کلمه خلاصه می‌شد... عشق.
نمی‌دونم حکمت این احساس چی بود اما مطمئن بودم خدا حنا رو به زندگیم فرستاده بود و من باید همه‌چیز رو درست می‌کردم.
من آدمی نبودم که توی هفتاد سالگی حسرت نبود معشوق رو بخورم و بخوام با مرگم دوباره بببینمش نه من آدم گذشتن از عشق نبودم.
پس تنها یه راه می‌موند من کنار حنا عشق رو تجربه می‌کردم... کاری که باید انجام می‌دادم.
انگار که اصلا دلیل خلقت من همین بود.
تسبیحم رو برداشتم و خیره به دونه‌های تربتش شعری رو زمزمه کردم... شعری که انگار در وصف من و این لحظات و احساساتم سروده شده بود.
شعری که به خودم قول دادم روزی برای حنا بخونمش و از احساسم بگم.

"_درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت
در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت

سجاده گشودم که بخوانم غزلم را
سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت

در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد
آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت

بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت
این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت؟!

من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم
من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت

با شانه شبی راهی زلفت شدم اما...
من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت

در محفل شعر آمدم و رفتم و ... گفتند
ناخوانده چرا آمد و ناخوانده چرا رفت؟!

می خواست بکوشد به فراموشی‌ات این شعر
سوزاندمش آنگونه که دودش به هوا رفت!!!"
2.0K views17:30
Buka / Bagaimana