Get Mystery Box with random crypto!

#part_474 #شبی_در_پروجا #کپی_ممنوع _خانوم محترم به من چه | شبی در پرروجا|ساراانضباطی

#part_474

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



_خانوم محترم به من چه ربطی داره ذاتا حسام هم خونه نبوده که حال خواهرتون بد شده چرا همه چیز رو می‌ندازید گردن ما؟

یک قدم جلو اومد و سینه به سینه‌ام ایستاد.
_ اتفاقا ربط داره تا بود مرده‌ات باعث زندگیت بود حالا هم زنده‌ات.

چشم‌هام گرد شد.
این زن دیوونه‌ای چیزی بود نه؟ حیف این همه خوشگلیش.
امیرعلی دوباره بازوش رو گرفت.
_ آروم باش نبات جان حنا هم چیزی نمی‌دونه.

برگشت و به امیرعلی چشم غره رفت.
_ هی نگو آروم باش آروم باش‌ها همش زیر سر اون پسرخاله‌ی فتنه‌اته.

اینجا چه خبره؟
حسام پشت سرم ایستاده بود و از اتاق بیرون اومده بود.
با اخم به نبات گفت:
_ اینجا بیمارستانه ها.

نبات در جواب فقط پوزخند زد و با کشیدن بازوش از دست امیرعلی به سمت اتاقی که درش باز بود رفت.
حسام کلافه از رفتار نبات رو به امیرعلی گفت:
_ واسه چی بهش گفتی؟

امیرعلی شونه بالا انداخت.
_ نمی‌گفتم چیکار می‌کردم؟ بعد که می‌فهمید منو تو رو با هم می‌کشت... همینجا باش اداره‌اش کن من برم حنا رو برسونم بیام.

_ من نمی‌فهمم چجوری اینو گرفتی... امیرعلی یه تخته‌اش کمه هر چی اون یکی مظلوم و آرومه این سلیطه‌اس.

امیرعلی به جای ناراحت شدن از حرف حسام لبخند پررنگی زد.
_عشقمه داداش عشق... دلم ضعف می‌ره واسه این وزه بازیاش.

حسام متاسف سرتکون داد و دست منو گرفت و کلید رو گذاشت کف دستم.
_برو خونه عزیزدلم من شب اینجا درها رو هم قفل کن صبح میام... ببخشید واسه جیغ و داد نبات.

لبخند تسلی دهنده‌ای زدم.
_خیالت راحت برو پیش خانومت.