Get Mystery Box with random crypto!

⁠ روشنايى سالن كاملاً خاموش شد و رقص نورها رو روشن كرده بودند | شبی در پرروجا|ساراانضباطی

⁠ روشنايى سالن كاملاً خاموش شد و رقص نورها رو روشن كرده بودند و فضاى رمانتيك ترى ايجاد شده بود .

هر بار بين نور كم جون سالن كه در گردش بود به دنبال اهورا و نازيلا مى گشتم ...

چشمهام دو دو مى زد و مدام پىِ دست  محكم حلقه شده ى اهورا دور كمر نازيلا مى گشتم ...

نگاهم بين جمعيت بود كه حجم حضور فردى و بوى عطر آشنايى منو متوجه خودش كرد

لبخندى به لب داشت و گفت:
_بهت نمياد اينقدر غيرتى باشى ؟!

خودم رو جمع و جور كردم و گفتم:
_بالاخره آدم بايد حواسش باشه ...

چهره ى تخسم و لبخندى كه رو لبم بود لبهاى  خوش فرمش رو كش داد ...

هنوز خيره اش بودم  كه دستش رو بطرفم دراز كرد و گفت:
_با يه رقص  با رييس چطورى ؟!

همون موقع هم مى دونستم كه اين نزديكى بيش از حد برام گرون تموم مى شه ولى خوب تو جو قرار گرفته بودم و از طرفى هم دلم مى خواست برا يبار هم كه شده اين نزديكى رو حس كنم و البته    يه تو دهنى بزرگ به اهورا خان بى وفا  كه منو اينجورى تنها گذاشته بود هم بزنم .

دستم رو تو دستش گذاشتم و ايستادم...

كف دستهاش بزرگ و نرم بود  و حس خوبى به آدم منتقل مى كرد ...

قدم با كفش پاشنه  بلند هم تا نزديكى گوشهاش مى رسيد ...
همينكه دستش دور كمرم حلقه شد تنم لرزيد و معذب دستم رو روى شونه اش گذاشتم ...
فاصله ى نزديكمون و نگاههاى خندونش كه بهم مهربون نگاه مى كرد منو آب مى كرد و سعى داشتم فاصله ى بدنهامون رو با هم حفظ كنم ...

فهميده بود معذبم و همونطور  بين آهنگ و نور رقصانى كه تو سالن بود پچ زد :
_ازم خجالت مى كشى ؟!

نگاه فراريم رو تو چشمهاش دوختم و همونطور آروم گفتم :
_تا حالا با كسى غير از اهورا اينجورى نرقصيدم.

لبخندش جمع شد و نگاهش رو ازم گرفت و بعداز مكثى معنادار گفت:
_ولى من با خيلى ها رقصيدم و هيچ كس مثل تو اينقدر معذب نبود

خواستم از خودم و طرز برخوردم  دفاع كنم :
_حتماً مجرد بودند .
_نه اتفاقاً زناى شوهر دار خودشون رو بيشتر مى چسبوندن .
خندون وشيطون تو چشام زل زد و من خجالت زده نگاه گرفتم و به اهورايى كه غرق صحبت با نازيلا بود خيره شدم .

اونقدر گرم صحبت بود كه فكر نكنم حتى متوجه حضور من تو جمعشون هم شده باشه ...

با فشارى كه به پهلوم اومد شوكه شده در جا خشكم زد و ناباور تو صورت جاويد زل زدم
تنم يخ بسته بود و تكون نمى خوردم.
يكى از چراغهاى رقص نور خاموش شد و هر چه مى كردند روشن نمى شد ...سالن تاريكتر به نظر مى رسيد ...
آراز هم با دخترى در حال رقص بهمون نزديك شد .

آراز بدون حرفى پشت به ما مشغول رقص بود و كمى كه نزديك ما شد چيزى كنار گوش جاويد گفت و جاويد هم سرى به تاييد تكون داد ...

بدون اينكه خودم بخوام فاصلمون داشت نزديكتر مى شد و حالا ديگه تقريباً تو آغوشش بودم ...
سالنِ تاريك و آغوش جاويد و صداى نفسهاش كه انگار روى موهام رو بو مى كشيد و با نفس عميقى بازدم مى داد ترسناك به نظر مى رسيد ...

همونطور كه حركتم مى داد زير گوشم گفت:
_اميدوارم منو به سرنوشت چراغى دچار نكنى ...

نامفهوم تو صورت خندون و شيطونش  خيره شدم كه به يكباره كل برق ها  خاموش شد ...

فشارى كه به كمرم و همزمان بوسه  ى محكم و جوندارى كه روى لبهام فرود اومدبرام  فراى واقعيت بود ...هر لحظه بى طاقت تر در آغوشش حل مى شدم و فشار تنش من مسخ شده و بدون هيچ تقلايى رو بيشتر ذوب مى كرد .

صداى مهندس جمال كه مى گفت فيوز كنتور  برق پريده و الان درست مى كنند همهمه ها رو كم كرد و او رو به خودش آورد ولى هنوز منو تو آغوشش نگه داشته بود

كنار گوشم پچ زد :
_منو ببخش ...
بعد لاله گوشم رو عميق و طولانى بوسه ى محكمى زد به حدى كه قفل ميخى گوشواره ام پوست زير گوشم رو به درد آورد ...


عشق پنهون من به جاوید با خبر دوماد شدنش باید برای همیشه به گور برده می شد ولی دست روزگار انگار نقشه ی دیگری برام کشیده بود که اینگونه من و او را در مقابل همدیگه قرار داد ...ایندفعه هردو خواهان هم بودیم و کسی نمی تونست جلوی سرنوشت رو بگیره


https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8

خودتون می دونید که من هرداستانی رو برای خوندون توصیه نمی کنم ولی تنهایی اونقدر جذابه که ما نویسنده ها رو هم به وی آی پیش کشونده ...یه داستان عاشقونه ی پر کشش که ازتون دل می بره

توصیه ی ویژه نویسنده

https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8

با ۳۵۰ پارت آماده ی خواندن
پارتگذاری منظم
از شنبه تا پنج شنبه دو پارت طولانی