2023-05-05 22:35:44
ماسکـــ ـــِمرئی
وارد خانه که شد ،نگاهش بر رزهای قرمز داخل گلدان شیشه ای روی میز مات ماند
جعبه ی فسقلی تزیین شده ی کنارش!!!!
پوزخندی زد بر دل خجسته ی مهلا….
مهلا که از آشپزخانه بیرون آمد محو تماشایش شد،لباس کوتاه و آرایش لایت!!!انگار واقعا امشب یک خبری بود!!!!
_متوجه نشدم اومدی…خسته نباشی….
مبهوت ممنونی گفت
برعکس تمام شب هایی که به خانه می آمد همین امشب که قصد خاتمه ی این زندگی را داشت باید از او استقبال میکرد و خسته نباشید می گفت
لبخندی دلنشین چهره ی مهلا را پوشاند:
_واست یه سورپرایز دارم!!!!
هاکان موقعیت را مناسب دید تا حرف دلش را پیش بکشد:
_اتفاقا منم یه سورپرایز دارم برات…
به بلیط هایش نگاهی انداخت،و آن ها را کنار جعبه کادو پیچ شده ی روی میز انداخت
دو بلیط برای خودش و ترانه
ولی قبل از رفتن باید تکلیف این زندگی را روشن میکرد….
مهلا یک تای ابرویش را بالا داد و لب هایش را غنچه کرد و سریع گفت:
_پس اول تو بگو هاکان….من نمیتونم صبر کنم…از فضولی میمیرم…
هاکان سری تکان داد و بلافاصله شروع کرد:
_راستش منم حوصله ی طفره رفتن ندارم…راجع به جداییمون ….فکر میکنم دیگه بس باشـ….
مهلا اجازه ی ادامه ی حرفش را نداد و مغموم به سمت اتاق گام برداشت و زیرلب گفت:
_باشه…میرم وسیله هامو بردارم…همین امشب تمومش میکنیم….
هاکان از خدا خواسته از کاناپه برخاست:
_خودم میبرمت خونه ی عمه….
https://t.me/+ycDHFdiDO6o5YzE0
پنج سال بعد
پروازش که در فرودگاه نشست،ایران را بو کشید
دلتنگ بود….
دلتنگِ پدرش،گلبرگ،دلتنگِ عمه ماهرخ…و مهلا،دخترعمه ای که روزی همسرش بود…
ثانیه به ثانیه در گوشه ای از ذهنش!!!
کسی از آمدنش خبر نداشت،با صدای گوشی تماس تصویری با گلبرگ را وصل کرد:
_به به به سلام عرض شد گلی خانوم
_سلام داداش،کجایی؟!جات خالی اومدیم خونه عمه ماهرخ،هرچند باهات قهره ولی دیگه دلش طاقت نیاورد گفت زنگ بزنم باهات حرف بزنه
دل هاکان قنج رفت برای دیدن عمه ای که کم از مادر برایش نداشت،بد تا کرده بود با دخترکش
و گوشی را سمت ماهرخ گرفت قبل از دیدن چهره ی عمه،پسر بچه ی بازیگوشی دوربین را گرفت و فرار کرد صدای اعتراض گلبرگ را شنید که فریاد میزد:
_مهلا بیا این بچتو جمع کن از وسط…
مابقی صداها مبهم بود که بالاخره تماس قطع شد
ابرو بالا انداخت و با اخم به مضنون جمله اش اندیشید،مهلا مگر بعد از او ازدواج کرده بود که بچه داشته باشد؟!!!!!!
به رزهای تزیینی خشک شده ی شب آخر نگاهی انداخت
هنوز خانه همانطور دست نخورده مانده بود
حتی جعبه ی فسقلی کنار گل ها
سورپرایزی که مهلا دیگر دم از آن نزد
جعبه را گشود و یک جفت پاپوش بچگانه و نامه ای که با دستخط مهلا رویش نوشته بود:
_بابایی من دارم میام!!!!!!!
https://t.me/+ycDHFdiDO6o5YzE0
https://t.me/+ycDHFdiDO6o5YzE0
https://t.me/+ycDHFdiDO6o5YzE0
505 views19:35