Get Mystery Box with random crypto!

شبی در پرروجا|ساراانضباطی

Logo saluran telegram peranses_eshghe — شبی در پرروجا|ساراانضباطی ش
Topik dari saluran:
Part
شبی
کپی
Logo saluran telegram peranses_eshghe — شبی در پرروجا|ساراانضباطی
Topik dari saluran:
Part
شبی
کپی
Alamat saluran: @peranses_eshghe
Kategori: Tidak terkategori
Bahasa: Bahasa Indonesia
Pelanggan: 11.15K
Deskripsi dari saluran

«﷽»
معجزه‌ای به نام تو (فایل شده)
شبی در پروجا (در حال تایپ)
به قلم: "سارا انضباطی"
نحوه پارتگذاری: هر شب

پارت اول:
https://t.me/peranses_eshghe/100587
شرایط vip:
https://t.me/peranses_eshghe/107332
ارتباط با ادمین:
@samne77

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


Pesan-pesan terbaru 6

2023-05-11 20:30:12 #part_210

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


کنار پنجره ایستادم.
هوا گرگ و میش بود.
صدای اذان صبح بلند شد.
سرم رو بلند کردم و خیره به آسمون زمزمه کردم.
_این چه بازییه مشتی؟ الان باید دلم بلرزه؟ من چیکار کنم؟ چیکار کنم با وجود ثمین و خانواده‌ام و گذشته‌ی حنا؟ راه نشونم بده... راه نشونم بده تا مجنون نشدم.

از پنجره فاصله گرفتم.
سجاده‌ام رو از روی میز برداشتم و پهن کردم.
وضو داشتم.
قامت بستم و از ته دل خدا رو صدا زدم.
هنوز حمد رو نخونده بودم که اولین باری که حنا رو دیدم پشت پلک‌هام نقش بست.
اون شبِ بارونی...
حمدو سوره رو به زور خوندم اما انگار دچار زوال عقل شده بودم.
رکوع رفتم و به جای ذکر گفتن اون لحظه‌ای که فرار کرد و توی بیمارستان و اون اتاق ازم کمک خواست رو دیدم.
ذکر گفتم و سجده کردم اما این‌بار اون لحظه‌ای که فهمید مادرش مرده رو دیدم.
اشک به چشمم نیشتر زد.
دوباره سجده رفتم و اینبار من بود و حنا و حیاط و سوالاتی که ازم پرسیده بود.
" من کی‌ام؟ من همونیم که رگ گردنت براش باد کرده... همون که از صبح بعد از حرف زدن باهاش تو خودتی... من همونیم که الان داری براش امر و نهی می‌کنی... همون که توی جمع نگاهت فقط بهشه... خودتو گول می‌زنی آقاالیاس ولی من همونم که از صبح داری به خاطر بی‌محلیاش دق می‌کنی."
2.0K views17:30
Buka / Bagaimana
2023-05-08 19:46:11 #part_209

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


_نگاهت بلاتکلیفه رفتارتم چند ساعت پیش که خواستم توی حیاط قدم بزنم دیدم چجوری به این عکس خیره بودی خواستم بهت بگم تا هست قدرشو بدون وگرنه یه روزی توی هفتاد سالگی آرزو می‌کنی بمیری تا حداقل اون دنیا نگاهش کنی... آدما فقط یه بار عاشق می‌شن و عشق یه بار سراغشون میاد و زنی رو پیدا می‌کنن که بپرستتشون و خیلی باید خوش‌شانس باشی که هر دو یه نفر باشن شانستو پس نزن که قسمتت حسرت نباشه.

گیج نگاهش کردم.
انگار ذهنم قفل کرده بود روی کلمه‌ای که گفته بود.
عشق... اسمش همین بود دیگه؟
همین حسی که حنا گفته بود ببینم چیه... همین که حنا رو تیتر پررنگ زندگیم کرده بود و من رو دیوونه..‌. همین که باعث شده بود به هیچی فکر نکنم و بی‌خیال منطق و تفاوتا حساس بشم روش و بخوام برای خوشحالی و ناراحتیش بمیرم... عشق بود دیگه؟
از جا بلند شدم گیج خداحافظی کردم و از اتاق پیرمرد بیرون زدم.
عشق اومده بود سراغم؟ همونطور که وعده داده بود ناگهان اومده بود؟
اونم با زنی که فاصله‌ام باهاش فرسنگ‌ها بود.
زنی که توی خیالمم فکر نمی‌کردم عاشقش بشم.
پیرمرد بهم تلنگر زده بود.
انگاری ماموری بود تا اسم احساسم رو بهم یادآور بشه.
به اتاقم رفتم.
3.5K views16:46
Buka / Bagaimana
2023-05-07 20:40:11 پارت جدید
3.6K views17:40
Buka / Bagaimana
2023-05-07 20:35:17
باورتون می‌شه این مرد عاشق داخل vip الیاسه
بیا ببین چه‌خبر شده
در vip رمانمون چه خبرههههه


کانال vip تقریبا سه ماه از اینجا جلوتریم بزودی فاصله بیشترم می‌شه و فایل کامل معجزه‌ای به نام تو هم داخل چنل هستش
هفتگی دوازده پارت گذاشته می‌شه که تقریبا دو برابر چنل خودمون هستش و خوبیش اینه که خبری از بنر تبلیغ نیست.
هر کسی که تمایل داره برای عضویت مبلغ 28هزار تومان به شماره حساب
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر
واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا لینک چنل براش ارسال بشه
توجه داشته باشید رمان تا انتها به صورت رایگان داخل چنل خودمون پارت گذاری می‌شه vip برای کسانی هست که عجله دارند رمان رو زودتر بخونند.
3.5K views17:35
Buka / Bagaimana
2023-05-07 20:30:50 #part_208

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


آروم سرتکون داد.
جلو رفتم.
_ جانم جاییتون درد می‌کنه؟

دستش رو از زیر محلفه بیرون آورد و عکسی که در‌به‌در دنبالش می‌گشتم رو بیرون آورد.
_اینو اینجا جا گذاشته بودی.

دست جلو کشیدم و عکس رو گرفتم.
لبخند روی لب‌های حنا هر دفعه بیشتر از دفعه‌ی قبل دیدنی بود.
سر بلند کردم.
نگاه پیرمرد هنوز هم بهم دوخته شده بود.
_ بله مرسی فکر کردم گمش کردم.

_ خانه‌ی ژولیته درسته؟

ابروهام بالا رفت.
_ قبلا رفتید؟

_ وقتی همسن و سال تو بودم منم عین تو با زنم اینجا عکس گرفتم.

عین من؟ یعنی فکر کرده بود حنا همسرمه؟ خواستم حرفش رو تصحیح کنم اما این اولین باری بود که باهام مکالمه می‌کرد و من نمی‌خواستم تصحیحش کنم، هر چند که این کاملا بهونه بود منه لعنتی از فکر به کلمه‌ی زنم و اومدنش بغل چهره‌ی حنا خشنود شده بودم.
_بازم ممنونم بااجازه من برم.

_ اون دختر...

نگاهم خیره‌اش شد تا جمله‌اش رو کامل کنه.
_ من اون نگاه رو می‌شناسم.

گیج و بهت زده نگاهش کردم.
به صندلی کنار تخت اشاره کرد.
_ بشین جوون.

آروم نشستم.
منظورش چی بود؟ حنا رو می‌شناخت؟
با جمله‌ی بعدیش منطور حرفش رو فهمیدم.
_ توی عکس لبخندش درخشانه و نگاهش بهت برق می‌زنه جوری نگاهت می‌کنه انگار تو فرشته‌ی روی زمینی آقای دکتر.

نگاه از من گرفت و به دیوار روبه‌روش خیره شد.
انگار که داشت مرور خاطرات می‌کرد.
_ زنم جوری که اون تو رو نگاه می‌کنه من رو نگاه می‌کرد.

لبخند زد این اولین باری بود که لبخندش رو می‌دیدم.
_ خیلی قشنگه که یه نفر باشه تا اینجوری نگاهت کنه.

صداش شکست.
_ اما وقتی اونی نباشه که اینجوری نگاهت کنه زندگی دیگه به درد نمی‌خوره.

سرچرخوند و نگاهش درد داشت.
_ من دیگه اون نگاه رو ندارم ذاتا برای همینه که می‌خوام بمیرم قدرشو بدون به عکساش نه به خودش نگاه کن دکتر فرصتای زندگی زودتر از این حرفا تموم می‌شن.

_ چرا اینا رو بهم می‌گین؟
2.9K views17:30
Buka / Bagaimana
2023-05-06 20:34:44 #part_204 #شبی_در_پروجا #کپی_ممنوع پیشنهاد خوبی بود اونم برای منی که پا در هوا بودم. _ اینجا چه خبره؟ نگاه هردومون به سمت الیاس برگشت. کی اومده بود؟ دستش دوتا نایلون بستنی سنتی بود و نگاهش طلبکار و شاکی. سلیمان بیخیال لبخندی زد. از من فاصله گرفت…
2.9K views17:34
Buka / Bagaimana
2023-05-05 23:18:16 #آهو
#نگار_فرزین

-  خوشت نیامد . بوی مشروب و دوس نداری . دوس داری مثل بابات تریاک بکشم . نعشه بشم . بوی تریاک دوس داری

با هر کلمه حرفی که می زند یک قدم به سمت آهو می رود . آهو خودش را عقب می کشد ولی امیر طاها ول نمی کند می خواهد تلافی امشب را سر یکی خالی کند و چه کسی بهتر از آهو . اصلا وظیفه آهو است که حال دلش را خوش کند . جلو تر می رود و دست دور کمر آهو می اندازد و صورتش را به صورت آهو نزدیک می کند و با تمام توان توی صورت آهو فوت می کند . بوی الکل حال آهو را بد می کند ولی سعی می کند عکس العملی نشان ندهد . می ترسد امیر طاها را عصبانی کند . آرام دستش را روی بازوی امیر طاها می گذارد و می گوید:
-   لباساتون خیسه باید لباساتون را در بیارید
امیر طاها دوباره مستانه می خندد و می گوید:
-  دوس داری لباسام را در بیارم . هان می خوای برات لخت بشم . ولی نه اول باید تو رو لخت کنم .
**
https://t.me/+gld2nS4gq7lmOTRk
**

قلب آهو محکم می زند . ترس تمام وجودش را پر می کند. قرارشان این نبود . سعی می کند آرام باشد . سعی می کند کلمات مناسبی را انتخاب کند تا بتواند امیر طاها را آرام کند:
-   آقا طاها ، بهتر برید حمام ، ممکنه سرما بخورید مریض بشید
-  مثل تو که سر ما خورده بودی ، بغلت کردم . بوی خوبی می دادی ، الانم می خوام بوت کنم

آهو با دست امیر طاهایی را که تقریبا به او چسبیده به عقب هل می دهد ولی امیر طاها از جایش تکان نمی خورد . آهو دوباره تلاش می کند :
-  آقا طاها بزارید براتون لباس خشک و گرم بیارم ، این لباساتون را باید بشورم

امیر طاها سرش را عقب می کشد و با گردنی کج شده صورت آهو را زیر نظر می گیرد و با خنده کوچکی می گوید:
-  خوشگلیا

**
https://t.me/+gld2nS4gq7lmOTRk
**

بعد لحن صدایش آرام و غمگین می شود و ادامه می دهد:
-   البته نه به اندازه یلدا . هیچ کس به اندازه یلدا خوشگل نیست . تو انگشت کوچکه یلدا هم نمی شی ولی خوب الان تو تنها چیزی هستی که دارم.
ولبهایش را روی لبهای آهو می گذارد و بوسه ای طولانی و خشن از لبهای آهو می گیرد . آهو بین دستهای قوی امیر طاها تقلا می کند ولی زورش به مرد مست رو به رویش نمی رسد.

امیر طاها بدون انکه حتی یک ذره فشار دستهایش را از دور آهو کم کند سرش را عقب می کشد و با تک خنده ای می گوید :
-  خیلی خوب بود ، بزار ببینم بقیه جاهات هم به اندازه لبهات خوبه

**
https://t.me/+gld2nS4gq7lmOTRk
**
برای رسیدن به هدفهات باید بجنگی. باید مبارزه کنی و خسته نشی ولی نه یه جنگ کور و بی هدف باید استراتژی داشته باشی. باید قدم به قدم و با برنامه جلو بری.  
#آهو
553 views20:18
Buka / Bagaimana
2023-05-05 23:16:20 هشدار
کامل ترین و جذاب ترین لیست رمان های درخواستی تون بالاخره آماده شده

♧ ♧ ♧ ♧
♧ ♧
جانان و ظهیر
مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...

♧ ♧

آبان و‌ماهور
رئیس جذابی که دلباخته کارمندش میشه

♧ ♧

روشنا و آرمین
روز عروسیم، شوهرم با خواهرم فرار می کنه

♧ ♧

مهتاب و آرین
آشنایی دختری که روی پای خودش ایستاده با وارث هلدینگ بازیار منجر میشه به...

♧ ♧

اسرا و پیمان
شرطبندی سر دختر محجبه‌ی کلاس و رها کردنش بعد از رابطه اما...

♧ ♧

البرز و ایران
نامزد داشتم اما یه شب یه مرد مرموز بهم تجاوز کرد و همچی به هم ریخت ومن موندم و...
♧ ♧

الیاس وحنا
عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی
♧ ♧

حنا و شاهد
مجبورم کردن همسر و فرزندم رو بی‌خبر رها کنم درحالیکه هنوز دوستشون دارم!

♧ ♧

بلور ومرصاد
ازدواجی که خواست خانواده و اجبار بود...

♧ ♧

هریاد و ژالان
ازدواج با دو رگه‌ای که چشمش دنبال ارثیه مادربزرگم بود

♧ ♧

عماد و سارا
دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...

♧ ♧

گلاره.سارال ونیکان
دختری با دو روح و یک بدن که دو تا نامزد داره

♧ ♧

محنا و ارمیا
دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...

♧ ♧

مانا و فرشید
مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه

♧ ♧

لیدا و فولاد
لیدا قاتل مهدی شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!

♧ ♧

صدف و فرهاد
صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند...

♧ ♧

پناه و یاشار
دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود

♧ ♧

ریرا و فرهاد
آدم اجیر کردن برای تجاوز به عشق‌ات و انتقام گرفتن!

♧ ♧

آران و فریماه
عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل

♧ ♧

خزان و فریاد
موزیسینی منزوی که زبونشو از دست داده و با دخترشاعری آشنا میشه

♧ ♧

پروا ورها_حسام
دختری که مجبور به ازدواج با شوهرِعشقش میشه

♧ ♧

الهه و علی
اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم

♧ ♧

الندا و ویهان
پادشاهی به دنبال نجات همسر باردارش از مرگ

♧ ♧

ماهک و امیرعلی
دختری که عاشق مرد متاهل میشه!

♧ ♧

امیرصدرا وماهور
من عاشقش بودم اما استادم فکر می‌کرد این همخونگی اجباریه

♧ ♧

گل میس - شنتیا
ازدواج، سرپوشی برای بکارت نداشته...

♧ ♧
دیاکو وراحیل
صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم

♧ ♧

همتا و علی
مرد مذهبی که برای گرفتن حق برادرش دختر دشمنشو میدزده

♧ ♧

یاسمین و کیان
عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی

♧ ♧

سونا وفرشید
شب حجلموتوزندون گذروندم

♧ ♧

حامد وعاطفه
وقتی که یک دختر عاشق میشود

♧ ♧

جیران وامیر
ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته

♧ ♧

نرگس وهامون
کسی که  عاشقشم ازهمه دخترا بخاطرخیانت نامزدش متنفره

♧ ♧

رستا و امین
دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه...

♧ ♧
آرامش و طوفان
رابطه‌ی خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز

♧ ♧

گلاویژ و عماد
بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که...

♧ ♧
شاداب و سبحان
دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...

♧ ♧

سارا و آرش
دختری که پرستار مردی خشن و بی‌رحم میشه و بخاطر خونواده‌اش مجبور می‌شه که...

♧ ♧

بردیا وافرا
رقابت بین دو دوست بر سر بدست آوردن  رییس جذاب

♧ ♧♧ ♧
420 views20:16
Buka / Bagaimana
2023-05-05 22:35:44 #پارتvip

-بشورشون... یالا

هق میزنم و دستی به شکم برآمده‌ام میکشم
-اذیتم نکن... مـ...ـن

نیشخند روی لب مینشاند و رو به رویم زانو میزند. چانه ام را میان انگشتان قدرتمندش میفشارد.
-اذیت؟ خودت خواستی اینکارو بکنی... خودت خواستی بخاطر اینکه بچه حرومزادتو سقط نکنی، دست به هرکاری بزنی...پس دهنتو ببند. تازه بعدش باهات کار دارم!

اشک هایم یکی پس از دیگری روی گونه‌ام ریخته و هق‌هقم را در گلو خفه میکنم. او نمیدانست که این نطفه را خودش در بدنم کاشته! از آن شب انگار چیزی به یاد نداشت!

-ازت... نمیـ...ـگذرم نیک... بخدا ازت نمیگذرم

موهایم را در چنگ میگیرد و محکم میکشد
-فکر کردی گذشتنت برام مهمه؟ کور خوندی، حتی اگه ننه بابامم اجبارم کنن برا ازدواج با تو باز قرار نیست جز روی سگم چیز دیگه ای از من ببینی! خودت خواستی مگه نه؟

با تیر عمیقی که شکمم کشید از درد ناله میکرنم

-چته؟ بازیته؟ گفته باشم تا کاراتو نکنی ولت نمیکنم!

چانه ام را ول میکند و برمیخیزد
-دارم میرم بیرون، اومده باشم باید همه جا برق بزنه... شیر فهمه یا حالیت کنم؟

برمیخیزد و برای رفتن قدمی بر میدارد که با حرفم اتشش میزنم

-من یه روزی میرم... بخدا یه روز میرم اونوقت حتی دستتم نمیتونه بهم بـ...اخ

بر دهانم میکوبد و گوشم سوت میکشد...
-غلط کردی... کدوم قبرستونی میتونی بری که دستم بهت نرسه؟هاا؟

چانه ام را اینبار محکمتر میگیرد و صورتش را به من نزدیک میکند. رگ گردن و پیشانی اش را به وضوح میبینم و خشم درون نگاهش تنم را میلرزاند

-ببین منو...تو بری دستم که نه ، سند مرگت بهت میرسه... حالا تو برو خب؟ ببینم اصلا جرئتشو داری یا فقط لب و دهنی...

با نفس نفس از من جدا شده و با سرعت آشپزخانه را ترک میکند.

او که میرود و من با خود عهد میبندم یک روزی از قفسش رها شده و به جایی دور بروم..

جایی که از شر آن شیطان در امان باشم
من میرفتم و او هیچ گاه دستش به من نمیرسید

https://t.me/+TGLUk5sNOXBlODA8

(دوماه بعد)

-متاسفم.. ضربه‌ای که به شکمشون وارد
شده خیلی سنگین بود... مادر و فرزند رو از دست دادیم

با سری نبض گرفته و چشمانی خون آلود یقه‌ی دکتر را میگیرد
-یعنی چی؟ چرا چرت میگی؟ ها؟ کوش کجاست کجا بردین زن منو

تکانش میدهد و نعره میزند
-بخدا دارین دروغ میگین... مثل سگ دروغ میگین عوضیا زنمو بدیـــن

دکتر برای قانع کردنش لب باز کرده و خنجری در قلبش فرو میکند
-متاسفم اقا... ولی وقتی رسوندینش بیمارستان تموم کرده بودن.. بدنشون پر از کبودی بود... نتونستن دووم بیارن

او... تازه فهمیده بود که دارد بابا می شود!
دنیا بر سرش اوار شده و فریاد دردناکش بالا میرود
-لیانـــا

 https://t.me/+TGLUk5sNOXBlODA8
https://t.me/+TGLUk5sNOXBlODA8
501 views19:35
Buka / Bagaimana
2023-05-05 22:35:44 ماسکـــ ـــِ‌مرئی

وارد خانه که شد ،نگاهش بر رزهای قرمز داخل گلدان شیشه ای روی میز مات ماند

جعبه ی فسقلی تزیین شده ی کنارش!!!!

پوزخندی زد بر دل خجسته ی مهلا….

مهلا که از آشپزخانه بیرون آمد محو تماشایش شد،لباس کوتاه و آرایش لایت!!!انگار واقعا امشب یک خبری بود!!!!

_متوجه نشدم اومدی…خسته نباشی….

مبهوت ممنونی گفت

برعکس تمام شب هایی که به خانه می آمد همین امشب که قصد خاتمه ی این زندگی را داشت باید از او استقبال میکرد و خسته نباشید می گفت

لبخندی دلنشین چهره ی مهلا را پوشاند:

_واست یه سورپرایز دارم!!!!

هاکان موقعیت را مناسب دید تا حرف دلش را پیش بکشد:

_اتفاقا منم یه سورپرایز دارم برات…

به بلیط هایش نگاهی انداخت،و آن ها را کنار جعبه کادو پیچ شده ی روی میز انداخت

دو بلیط برای خودش و ترانه

ولی قبل از رفتن باید تکلیف این زندگی را روشن میکرد….

مهلا یک تای ابرویش را بالا داد و لب هایش را غنچه کرد و سریع گفت:

_پس اول تو بگو هاکان….من نمیتونم صبر کنم…از فضولی میمیرم…

هاکان سری تکان داد و بلافاصله شروع کرد:

_راستش منم حوصله ی طفره رفتن ندارم…راجع به جدایی‌مون ….فکر میکنم دیگه بس باشـ….

مهلا اجازه ی ادامه ی حرفش را نداد و مغموم به سمت اتاق گام برداشت و زیرلب گفت:
_باشه…میرم وسیله هامو بردارم…همین امشب تمومش میکنیم….

هاکان از خدا خواسته از کاناپه برخاست:
_خودم میبرمت خونه ی عمه….

https://t.me/+ycDHFdiDO6o5YzE0

پنج سال بعد

پروازش که در فرودگاه نشست،ایران را بو کشید
دلتنگ بود….
دلتنگِ پدرش،گلبرگ،دلتنگِ عمه ماهرخ…و مهلا،دخترعمه ای که روزی همسرش بود…

ثانیه به ثانیه در گوشه ای از ذهنش!!!


کسی از آمدنش خبر نداشت،با صدای گوشی تماس تصویری با گلبرگ را وصل کرد:

_به به به سلام عرض شد گلی خانوم

_سلام داداش،کجایی؟!جات خالی اومدیم خونه عمه ماهرخ،هرچند باهات قهره ولی دیگه دلش طاقت نیاورد گفت زنگ بزنم باهات حرف بزنه

دل هاکان قنج رفت برای دیدن عمه ای که کم از مادر برایش نداشت،بد تا کرده بود با دخترکش


و گوشی را سمت ماهرخ گرفت قبل از دیدن چهره ی عمه،پسر بچه ی بازیگوشی دوربین را گرفت و فرار کرد صدای اعتراض گلبرگ را شنید که فریاد میزد:

_مهلا بیا این بچتو جمع کن از وسط…

مابقی صداها مبهم بود که بالاخره تماس قطع شد

ابرو بالا انداخت و با اخم به مضنون جمله اش اندیشید،مهلا مگر بعد از او ازدواج کرده بود که بچه داشته باشد؟!!!!!!

به رزهای تزیینی خشک شده ی شب آخر نگاهی انداخت

هنوز خانه همانطور دست نخورده مانده بود

حتی جعبه ی فسقلی کنار گل ها

سورپرایزی که مهلا دیگر دم از آن نزد

جعبه را گشود و یک جفت پاپوش بچگانه و نامه ای که با دستخط مهلا رویش نوشته بود:

_بابایی من دارم میام!!!!!!!

https://t.me/+ycDHFdiDO6o5YzE0
https://t.me/+ycDHFdiDO6o5YzE0
https://t.me/+ycDHFdiDO6o5YzE0
505 views19:35
Buka / Bagaimana