2023-03-23 23:38:32
#پارت_۳۹
سلام زیر لبی میکنم و وارد اتاق کار میشم
که دایی رو کنار روهام دیدم
دایی سه تا پسر داشت که کوچیک ترینشون روهام بود
که ایران مونده بود و شده بود دست راست دایی
و با اینکه دایی چندین بار اصرار کرد که مثل دو برادر بزرگ تر خودش بره خارج و همونجا هم تحصیلش رو ادامه بده هم کارش رو… اما روهام هر دفعه مرغش یه پا داشت و میگفت نمیخواد بره از ایران و میخواد کنار دایی باشه و از اون بیزینس و کار یاد بگیره
_به به اقای بهرام نادری
هر روز خوشگل تر از دیروز میشی دایی
خبریه ؟
با خنده عینکش رو از چشماش در اورد و گفت :
به به ستاره سهیل… هر روز بیشتر از دیروز نبودت احساس میشه
قرار نبود اینقدر تو کارت غرق بشی که مارو فراموش کنی
_دایی میدونی که قضیه فراموش کردن نیست
من حتی اگرم الزایمر بگیرم شمارو یادم نمیره
اما از طرفی نمیتونم دل از کار بکنم اونم وقتی با کلی تلاش تونستم به جایی برسونمش که میخواستم
دایی بهرام- میدونی که بهت افتخار میکنم
و تو مثل دختر نداشته منی
اما کنار کارای خودت از درخواستی دارم
روهام وسط حرف دایی میپره و میگه :
اره دیگه بابا تا چشت به دلارا میخوره منو یادت بره
دلارا خانمم که بلد نیست سلام بکنه
شماهم اصلا به روش نیار این کارای بی تربیتیشو…
_روهام ۳۰ سالته اما مثل پسرای ۱۸ ساله میمونی
حداقل از قد و هیکلت خجالت بکش
میاد سمتم و بقلم میکنه و میگه :
تو ساکت شو جوجه کوچولو
قد و هیکل تورو هرکی ببینه عمرا باورش شه تو ۲۸ سالته
عین دخترای ۱۵ ساله هنوز گوگولیو بقلی موندی
از بقلش میام بیرون و مشتی به سینش میزنم و میگم :
اما من عقلم بیشتر از تو میرسه
پس به قد و هیکل نیست
خندید و گفت : بخدا که اون زبونت یه روزی سرتو به باد میده
دایی بهرام- باشه بچه ها
تموم کنین… هر دو بشینین که کار مهمی باهاتون دارم
76 views20:38