#پرستارشیطونمن690 تمام مدت دیگه جرات نداشتم به موبایلم نگاه | رمان پرستار شیطون من
#پرستارشیطونمن690
تمام مدت دیگه جرات نداشتم به موبایلم نگاه کنم
بنیامین به خواستم احترام گذاشته بود و نرفت درمونگاه
واقعا هروقت پام به اینجاها باز شده بود ضربه خورده بودم
همه چیز از همین شغلم شروع شده بود
بخاطر حماقتی که کردم و جذابت دکتری که فریبم داد
مهبد رو همه پرسنل بیمارستان دوست داشتن و
دخترا برای گپ زدن و کنارش بودن سر ودست میشکستن
خیال میکردم به چیزی که میخواستم رسیدم
به خودم میبالیدم که این نره غول مورد علاقه همه رو
من به دست اوردم و تازه برای باهاش بودن ازش
پولم میگیرم و چند لول از بقیه بالاترم
پوزخند به افکار خودم زدم و بنیامین همزمان ماشین
رو نگه داشت و من چشم از خیابون بارون خورده برداشتم
_چی شد ؟ رسیدیم؟؟ چرا کنار خیابون نگه داشتی؟
لبخندی زد و دستشو برای بار هزارم روی پیشونی
و پوست صورتم لغزوند و موهامو پشت گوشم فرستاد
_میخوام یکم میوه بخرم،،نذاشتی که ببرمت دکتر
ببینتت حداقل یه سرم بزنی خیالم راحت بشه
ولی دیگه میتونم چهارتا پرتقال و لیمو بخرم که؟
یا اونم برات بدشگونه و هسته داره جوونه میزنی؟
چشم غره ای بهش رفتم و ایش کش داری گفتم
_واقعا که بنیامین ،،حالا تو مسخره کن،،به وقتش که
بهت ثابت میشه حرفم درسته و پرت و پلا نمیگم
انگشت شصتشو نرم رو گونم کشید و بی هوا لباشو
روی پیشونیم گذاشت و ازم فاصله گرفت
_من همیشه باورت میکنم گیتا،،حتی اگه کل دنیا
جمع بشن و بهم ثابت کنن دارم اشتباه میکنم
بمون من زود برمیگردم قربونت برم
لباش مثل مهر داغی بودن که به پیشونیم چسبوندن
و حتی با رفتنشم یه ذره از حرارتش کم نشد
نمیدونم چند دقیقه به جای خالیش و مسیر رفتنش
مات خیره مونده بودم و جای لباشو لمس میکردم
بار اولش نبود... اما وقتی توی اوج غم و بی کسی داری
دست و پا میزنی یه بوسه کوتاه اندازه یه بغل چند ساله
برات ارزش داره و قلب و روحتو تسخیر میکنه
شاید اینو هر کسی نفهمه،،، اما ادمایی که تجربه های
تلخ و بی کسی منو لمس کرده باشن حالمو درک میکنن
بغض کرده سرجام چرخ زدم و صفحه گوشی رو روشن کردم