Get Mystery Box with random crypto!

#پرستار‌شیطون‌من688 سرچرخوندم و به کوله ام که بنیامین روی ص | رمان پرستار شیطون من

#پرستار‌شیطون‌من688



سرچرخوندم و به کوله ام که بنیامین روی صندلی عقب
گذاشته بود نگاه کوتاهی کردم
چشمام چرخید روی نیم رخ بنیامین و ماشین راه افتاد

بهش از مادرم و مدارک چیزی نگفتم
از دیدار خودم و مهبد هم نمیخواستم چیزب بگم
چه دیداری؟؟ باید چی میگفتم؟ که هنوز پشتم میسوزه
و درد دارم و سخت راه میرم چون با یه حرومزاده دیدار کردم

دندونامو روی هم فشار دادم و از شیشه ماشین
بیرون رو تماشا کردم ولی چشمهام چیزی نمیدید
ذهنم درگیر حرفهایی بود که مهبد زد
با خودم فکر میکردم شاید بهتره بنیامین رو  درجریان
اون پرونده بذارم و پشت بندش دل میزدم

اگه کار به جایی میکشید که با مهبد رو دررو بشه
و چیزی میفهمید ممکن بود برای همیشه از دستش بدم

_ناراحت نمیشی اگه ازت بخوام امشبو بریم خونه ما
شاید تا جای مناسبی رو جور کنیم یکم طول بکشه
دوست ندارم حتی یه ساعت باز تو خیابون باشی

به چشماش زل زدم که هر پنج ثانیه ارتباطش با چشمامو
قطع میکرد و جلوشو میپایید تا به کسی نخوریم
جز بنیامین نه کسی رو داشتم نه جایی رو
کی بود که معنی بی کسیه و بی مکانیه یه دختر رو بفهمه

سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و انگشتامو که از
گرمای بخاری یه جور خاصی میسوختن که انگار از
داخل جوش اوردن رو زیر بغلم فرو کردم

_با همون دوستت دوباره حرف بزن فکر خوبی بود
حق باتوعه بهتره حداقل مدتی از هم دور بمونیم
نمیخوام به خاطر من همه چیز رو از دست بدی بنیامین
دیگه مهبد و پریا دنبال زندگیمون میفتن و ما رو میپان
ریسکه و هر چی که گفتی حق داشتی

یه کاری کن همین یکی دو روزه برم اونجا
ولی میخوام قبلش اون زن رو هم ببینم وضعیتو بسنجم

طبق معمولی لبخند زد و سری به تایید تکون داد
و من دوباره برگشتم توی همون لاک غصه و فکر و خیال
موبایلمو دراوردم دکمه پاورشپ فشار دادم که یادم
افتاد خیلی وقته خاموش شده و روشنش نکردم

روشنش کردم و بنیامین رو دستم چشم چرخوند

_چقدر بخاطر خاموش بودنات حرص خوردم من

خندید و دکمه ولوم آهنگ ماشین رو فشار داد
که چندتا پیام پشت هم روی صفحه گوشیم ظاهر شد