2020-01-13 13:07:45
روزی روزگاری
پسر شجاعِ قصهی ما، صبح که بیدار شد؛ کمی تو جاش چرخید و بعد سریع بلند شد. رفت طرف پارچ آب و کمی آب ریخت تو لیوان و در حالی که سعی میکرد، در تیررسِ داداشش که عین یک خرس مهربون، پشت میزش نشسته بود و داشت مشقاش رو مینوشت؛ قرار بگیره، کمی از آب رو خورد و کمی هم ریخت روی شلوارش. بعد سریع پتو رو پهن کرد روی تختش و طوری که کسی اونو نبینه به طرف دستشویی به راه افتاد. از بد حادثه مادرش تو مسیر دیدش و جلوشو گرفت و گفت:" وایسا بینم چکار کردی که زیرزیرکی در میری؟"
پسر شجاع گفت:" هیچی، دارم میرم دستشویی". از مادر اصرار و از پسر انکار.
مادر گفت:" اگه راست میگی بچرخ بینم."
پسر شجاع اولش نمیچرخید، چون میدونست، عاقبت خوشی نداره. اما با اصرار مادر مجبور شد که برگرده طرف مادرش.
چرخیدن همان و فاش شدنِ خشتک خیس همان.
اما پسر شجاع خودشو نباخت و گفت:" اینا آبه".
داداشِشَم فریاد زد و گفت:" راست میگه، من دیدم، آبه. حاضرم قسم بخورم."
مادر دست پسر شجاع رو گرفت و رفت بالای تخت که پتو رو بندازه کنار. پسر شجاع زد زیر گریه و گفت:" مامان ببخشید جیش کردم جام"
داداشش، گیج و مبهوت سرشو انداخت پایین.
مادرش گفت:" پسرم دروغ گفتنت منو بیشتر ناراحت کرده تا جیش کردنت. از کجا بفهمم قبلا به من دروغ نگفتی؟ شاید سر خیلی چیزای دیگه هم به من دروغ گفته باشی، ناقلا"
پسر شجاع آروم نمیشد و همچنان گریه میکرد و یاد کارا و دروغای قبلیش افتاده بود. پیش خودش میگفت، آره مامان راست میگه، همین ماه قبل هم نگفتم که لیوانو من شکوندم.
از سرو صدای پسر شجاع و مامان، خانم کوچولو هم بیدار شد و دلش به حال داداشش سوخت. از جلو داداش در اومد و گفت:" مامان، از کجا معلوم کار داداشه؟ شاید کار پسر همسایه هست!!!"
مامانش در حالیکه با تعجب به دخترش نگاه میکرد گفت" عزیزم تو بخواب، خودش میگه کار منه؛ اونوقت تو میگی پسر همسایه؟ دخترم، من که دشمنش نیستم. اولا داداشت باید یاد بگیره، اول شب چکار کنه تا آخر شب جاشو خیس نکنه، دوما، باید بدونه بدتر از خیس کردنِ جاش، دروغگوییشه. حالا تو میخوای با ساختن یک دروغ دیگه روی کار اشتباه داداشت رو بپوشونی؟ درسته که ما باید هوای همو داشته باشیم، اما قرار نیست که اشتباهات همو لاپوشونی کنیم، عزیزم"
پدر که روی مبل تکیه داده بود و ظاهرا تازه در جریان کار قرار گرفته بود؛ رو کرد به اونا و گفت:" حالا سخت نگیرید، پسرم قول میده دیگه نه کار بد بکنه و نه دروغ بگه، شما هم کوتاه بیایید خانم و ببخشیدش دیگه"
مادر پسر شجاع، یک نگاه چپ چپی به پدر پسر شجاع انداخت و گفت:" آره فقط دردسرش برای منه." بعد هم رفت طرفِ پتو و لحافا، تا اونا رو ببره بشوره؛ در حالیکه تو دلش میگفت، من که چشمم آب نمیخوره.
علیرضا احمدپور خرّمی
@naghdefarhangi
1.0K viewsedited 10:07