Get Mystery Box with random crypto!

یه کاری کن که می تونی نجمه واحدی / 6 فروردین 1402 بخش دوم / وق | چرا به فمینیسم نیاز داریم

یه کاری کن که می تونی
نجمه واحدی / 6 فروردین 1402
بخش دوم / وقتی از تحمیل حجاب حرف می‌زنیم، از چه حرف می‌زنیم

اما قصۀ غم‌بار حجاب، از نوجوانی ما آغاز نشد؛ از کودکی‌مان آغاز شد که حتی طبق قاعدۀ شرع به رعایت حجاب مکلف هم نبودیم. امروز می‌فهمم که خانواده‌های مذهبی، درست شبیه فرهنگ حاکم که همه چیز را تحت کنترل گرفته، به خوبی می‌داند که دختربچه‌ها به رعایت حجاب «مکلف» نیستند، اما کاملاً هدفمند و برنامه‌ریزی شده در تلاش است که دختربچه‌ها را به حجاب «عادت» دهد تا در سن تکلیف کنترل بدن آنها راحت تر شده باشد. البته که شرعاً مکلف به رعایت حجاب نبودیم، اما برای پوشیدن دامن یا شلوارک کوتاه، برای «درست ننشستن» (طوری که شاید پاهای کوچکمان از زیر پیراهن یا دامن معلوم شود) برای بازی با پسربچه‌ها، و برای هر چیزی که فکر می‌کردند ممکن بود در آینده کنترل ما را سخت‌تر کند، ما را «دعوا می کردند» یا نصیحت می‌شدیم. قرار بر این بود که روزی حجاب بر تن ما بنشیند و دیگر هرگز از تنمان برداشته نشود. بر خلاف شرع که زنان سالمند را مکلف به حجاب نمی‌داند، ما تمام پیرزنان را تا لحظه مرگ هم در حجاب می‌دیدیم. حجاب سرنوشت مقدر ما بود، پس بزرگترها از وقتی که می‌توانستند روسری و چادر به سرهای کوچکمان تحمیل کنند از این کار دریغ نمی‌کردند. ما هم کودکان معصومی بودیم که نه می‌دانستیم کنترل بدن زن یعنی چه، نه معنی تکلیف و وظیفه شرعی را می‌فهمیدیم. ما فقط تشویق و لبخند و قربان و صدقه بزرگترها را می‌شنیدیم و ذوق می کردیم که «چه خانمی شده ایم». و نمی‌دانستیم ممکن است روزی سرانجام «خانم شدن» یکی از ما، ون گشت ارشاد و بیمارستان کسری و کما و مرگ باشد، آن هم در حالی که حجاب را رعایت کرده‌ایم، ولی نه آنطوری که این بزرگترها بپسندند.

تجربه‌های کودکی و حجاب، احتمالا منشأ خیلی از تروماهای روحی و روانی ما زنان در بزرگسالی ست. احتمالا روزی باید چندین و چند تراپیست به کمک تک تک ما زنان بیایند و قبل از اینکه شنوندۀ تجربه‌های تلخ بی‌شمارمان باشند، که در بی‌دفاع ترین و معصومانه ترین دوران زندگی‌مان رخ داده، باید اول به یادمان بیاورند که ما حق داریم از همۀ آنچه بر ما در آن دوران رفته، رنج‌کشیده و آسیب‌دیده باشیم. حقی که سالهاست کسی برای ما به رسمیت نمی‌شناسد. سرزمینی که حقوق زنان در آن آخرین اولویت هم نیست، البته که در آن حقوق دختربچه‌های معصوم هم نادیده گرفته می‌شود و نامرئی‌ست.

داستان رنج‌بار حجاب وقتی به دوران جوانی و شروع آگاهی و عاملیت ما رسید، شاید برای بعضی از ما به رنگ و شکل دیگری درآمد. زنی که دوران جوانی اش را در نظام پهلوی گذرانده بود و بعد از اجباری شدن حجاب پس از انقلاب اسلامی در دهه چهارم زندگی اش بوده می گفت بعد از اجباری شدن حجاب لباسهای سنتی جنوبی یا بلوچی می پوشیدم که حجاب بخشی از استایل لباس پوشیدنم باشد. خیلی از ما هم در دوران جوانی وقتی نه می‌توانستیم این حجاب تحمیلی را تحمل کنیم و از طرفی هم نمی‌توانستیم با قانون و فرهنگ و خانواده و جامعه هر روز در چند جبهه بجنگیم، برای اینکه کمی از حس تحقیر شدنمان کم کنیم، در تلاش بودیم تا این حجاب را به بخشی از استایل لباس پوشیدن تبدیل کنیم. همکلاسی دانشگاهم از «یونیفرم» بودن مقنعه در دانشگاه که پوشش رسمی آن مکان است دفاع هم می‌کرد؛ مثل خیلی از افرادی که دفاعشان از سختگیری به پوشش زنان در مکان‌های مختلف این بود که دانشگاه/ اداره/ بانک/ دادگاه/ موسسه‌های آموزشی/ ... مهمانی و عروسی که نیستند! پس لابد «درستش این است» که زنان در این مکان‌ها حجاب تحمیل شده را رعایت کنند. و البته هیچوقت نمی گفتند که اگر زنان قصد رفتن به مهمانی و عروسی را داشته باشند، مگر حق دارند با همان لباس مناسب مهمانی و عروسی از خانه خارج شوند؟ بخشی از ما زنان در دورانی که کمی به عاملیت و حق انتخاب داشتن‌مان باور پیدا کردیم و از دست ناظم و معاون و بزرگترها کمی خلاصی یافتیم، آنقدر که فکر کنیم خودمان هم بزرگ شده‌ایم و می توانیم پوششمان را خودمان انتخاب کنیم (توهمی شیرین که واقعیت نداشت) خودمان را به شکل‌های مختلفی فریب دادیم؛ ما فهمیدیم که چیزی این وسط سر جای خودش نیست، حتی اگرمحجبه بودیم فهمیدیم که این آنچه شرع می گوید نیست، اما باز هم خیلی از ما توان روبرو شدن با آنچه باید را نداشتیم...

ادامه دارد.