Get Mystery Box with random crypto!

مسئول باجه اصلی یک خانم نسبتا جوان سیاه پوست بلند قامت، خوشگل | Travel-Documentary سفرنامه

مسئول باجه اصلی یک خانم نسبتا جوان سیاه پوست بلند قامت، خوشگل و خوش‌روی آمریکایی بود که سعی می‌کرد با همه با مهربانی و ادب رفتار کند و اگر جواب منفی بود هم از افراد دلجویی می‌کرد و توضیح می‌داد که چرا نمی‌تواند ویزا بدهد.

یک جوان ایرانی که به نظر خیلی باهوش می‌آمد (کمی بیش از حد) مدارکش را داد، می‌شنیدم که پذیرش کامل Full Scholarship از یک دانشگاه معتبر دارد. البته درک و انگلیسی حرف زدنش تعریفی نداشت.

در اینجا متوجه شدم که فرمول ویزا هم مانند همه چیز فقط شامل آن دوگانه‌های کذایی (می‌گیری/نمی‌گیری) نیست و یک حالت سوم دارد که به آن «لنگ در هوا» می‌گویند!
این وضعیتی است که باید مدارک کنترل بیشتر شود و معمولا ۲ یا ۳ ماه طول خواهد کشید. اگر این وضعیت برای من می‌شد قطعا به کنفرانس نمی‌رسیدم و همانجا با خوشحالی عطای‌شان را به لقای‌شان می‌بخشیدم.

در هر حال، آن جوان نخبه بخت برگشته دچار وضعیت لنگ در هوا شده بود و با حالی نزار برگشت تا دوباره به ایران بیاید و منتظر ایمیل تایید یا رد باشد.

حیف از ایران که این جوانان را از دست می‌دهد و حیف از آمریکا که دیر چنین نخبه‌ای را جذب خواهد کرد. معامله‌ای که هر دو ضرر کردند البته ما بیشتر و جوانی سرخورده.

سپس یک خانم ایرانی بود. طفلک به زبان انگلیسی در حد وزیر امور خارجه مسلط بود و به سختی Yes و No می‌گفت. از او پرسید به کجاها سفر کرده که البته او نفهمید سوال چیست و من از پشت سر به او تقلب رساندم که سوال چیست. البته باز هم بی‌اثر بود چون دانستن سوال کفایت برای پاسخ دادن سوال آن هم به زبانی که بلد نیستی را نمی‌کند. در نتیجه مسئول ویزا با درک عمیق از موضوع از طرف با پانتومیم خواست که پاسپورتش را ببیند و خوب فقط یک سفر خارجی داشت آن هم به دوبی. خلاصه از او عذرخواهی کرد که نمی‌تواند به او ویزا بدهد.

بعد از او یک خانواده ایرانی شامل پدر، مادر و یک پسر ۱۳ ساله و یک دختر ۶ ساله رفتند. آنها وضعشان کمی بهتر بود، پدر چند کلمه‌ای انگلیسی می‌توانست حرف بزند اما از درک شنیدن عاجز بود. اما بجایش پسرش خوب می‌فهمید و برای پدر سوالاتی را که نمی‌فهمید ترجمه می‌کرد و پدر جواب را به هر طریقی بود منتقل می‌کرد. مسئول ویزا با دختر کوچک هم کمی خوش و بش کرد و در نهایت به آنها ویزا را داد.

سپس نوبت به من رسید!
اول پرسید چرا می‌خواهی بروی آمریکا، که من کنفرانس را برایش توضیح دادم و گفتم آنجا سخنرانی دارم و برگه کنفرانس را به او دادم. گفت در این برگه نگفته سخنرانی داری. برگه دوم که مربوط به سخنرانی بود را نشانش دادم که خیالش راحت شود!
بعد در مورد موضوع کنفرانس از من پرسید من هم برایش در چند جمله کل داستان را گفتم. گفت چند وقت است روی مدیریت پروژه کار می‌کنی؟ گفتم ۳۰ سال.
بعد کمی به فرم‌هایی که بصورت کامپیوتری برای ثبت نام پرکرده بودم نگاه کرد و پرسید مدیرعامل شرکت هستی؟ گفتم بله.
گفت چند وقت است؟ گفتم آن هم ۳۰ سال.

بعد گفت آیا تا به حال سفر دیگری هم کردی؟
گفتم تقریبا همه جا بوده‌ام! ۳۸ کشور که هر کدام هم چند بار. از تمام اروپا گرفته تا روسیه، استرالیا، کشورهای آسیای جنوب شرقی، نپال، هند، همه کشورهای خاورمیانه، ونزوئلا و خلاصه هر جا که یادم آمد.

پاسپورت من جدید بود و مثل کف دست تمیز! هیچ ویزایی در آن نبود. گفت پاسپورت‌های قبلی را داری؟ از آنجاییکه سوگل حواسش به همه چیز است، پاسپورت‌های قبلی‌ام را هم برایم گذاشته بود.

و من ناگهان ۴ پاسپورت باطل شده که همه پر از ویزا و مهر ورود و خروج بود را به او دادم. طفلی ورق می‌زد و هر کجای نرفته را دید.
فقط پرسید اینجاها برای کار رفتی یا تفریح؟
نگاهی توام با خنده کردم و گفتم من کاری که تفریح باشد را انجام می‌دهم.

خندید و گفت برو چهارشنبه دیگر بیا و ویزایت را بگیر. گفتم ای عزیز دل من چهارشنبه باید برگردم ایران یک کاری بکن سه‌شنبه بگیرم! او هم که چاره‌ای جز تسلیم در برابر جذابیت ذاتی من نداشت گفت بگذار ببینم چه می‌کنم. رفت آن پشت و صحبتی کرد و با یک برگه مراجعه روز سه‌شنبه برگشت.

من هم تشکر کردم و با یک خداحافظی دوستانه از آنجا خارج شدم و یک بار دیگر خودش همه چیز را جور کرد، البته از ما هم حرکت بود!

در راه فکر کردم که کمی سر به سر سوگل بگذارم و قیافه ناراحت بگیرم.

در هر حال از سفارت خارج شدیم و به دنبال برنامه اصلی رفتیم:

ارتقای کیفیت زندگی!

@rezasharan لینک عضویت