Get Mystery Box with random crypto!

رمان پرستار شیطون من

Logo saluran telegram parstarshitonmay — رمان پرستار شیطون من ر
Logo saluran telegram parstarshitonmay — رمان پرستار شیطون من
Alamat saluran: @parstarshitonmay
Kategori: Tidak terkategori
Bahasa: Bahasa Indonesia
Pelanggan: 4.15K
Deskripsi dari saluran

تبلیغات و تبادلات:
@Advertisingvip_bot

Ratings & Reviews

4.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

2

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


Pesan-pesan terbaru 2

2023-05-02 10:37:49 #پرستار‌شیطون‌من686



پشیمون واستادم و لب باز کردم تا از دلش در بیارم
که خودش پیش دستی کرد و من بی حرف سمتش چرخ زدم

_منظورم این نبود ....گفتم وایستی باهم حلش کنیم
اگه ازم ناراحتی بزنی زیر گوشم ولی پشت نکنی بری
من از این رفتنای بی حرفای زیاد ضربه خوردم
مهمم نبود دلیلش مرگ بود یا نخواستنشون
نه فقط به خاطر تو ..من...من جز تو بخاطر خودمم اومدم
فکر کردم با این پیشنهاد خوشحالت میکنم گیتا...

نفس گرفتم و اسمشو پشیمون صدا زدم که دوباره
حرفمو قطع کرد و کف دستشو سمتم بالا اورد

_خودم میدونم... من میدونم منتظر بودی دعوتت کنم
پیش خودم گیتا اما هم من میدونم قبول نمیکردی
هم خودت میدونی که برای هردومون دردسر ساز میشد
پریا دست از این بازیه مسخرش برنمیداره

اون داشت جدا میشد،،میخواست انتقام بگیره نه
اینکه ببینه انتقامش تهش رسید به خوشبختیه من
به پیدا کردن تو و حال خوبی که بخاطرت دارم
واقعا نخواستم ناراحتت کنم فقط مهلت بده من
همه چیزو حل کنم گیتا ... اونجوری که لایقته
خانوم خونمو با خودم ببرم سر خونه زندگیمون

بغض داشتم،،حس میکردم دیگه جونی توی تنم نمونده
که بخوام سرپا وایستم ولی خوبیهای بنیامین خودش
توان و جون دوباره بود واسه ی منی که همه کس
و همه چیزم رو از دست داده بودم

موهامو پشت گوشم زدم و سعی کردم برخلاف درون
اشوب و چشمای اشکیم بهش لبخند بزنم ولی
موفق نبودم و اشکم بی اختیار خودم روی گونم افتاد

لبخند نصفه نیممو جمع کردم و سریع رو گرفتم
اشکمو با پشت آستین نم دارم پاک کردم و نفس عمیق کشیدم

نفهمیدم چجور با یه قدم بلند خودشو بهم رسوند و با
کف دستهاش چونم رو گرفت و صورتمو بالا نگه داشت
انگشت های شصتش زیر چشممو پاک کرد و
با نگرانی به چشمهام خیره شد
این اشکها دیگه از غم نبودن که خیس میشدن

بخاطر داشتن کسی مثل بنیامین بود که اشک شوق
توی چشمام جمع میشد و قلب مچالمو گرم میکرد

_تو رو‌خدا گیتا نکن اینجوری،، غلط کردم اصلا
من میرم حرفم نمیزنم دیگه امروز جلو چشمت نباشم
فقط گریه نکن.. گریه نکن تقصیر منه میدونم
5.2K views07:37
Buka / Bagaimana
2023-05-02 10:37:02 #پرستار‌شیطون‌من685


_مجبور نیستی جایی بری که نمیخوای منم فقط به عنوان
پیشنهاد گفتم و به دوستمم گفتم اول باید با خودت حرف
بزنم چون قصد من فقط کمکه و اینکه...

حرفشو خورد و کلافه دستی به چونش کشید
با سکوت من دیگه اونم ادامه نداد و شبیه ادمهایی که
توی برزخ افتادن پریشون دور و برشو نگاه کوتاهی انداخت

حرفش اذیتم نکرد اما این حس رو بهم تزریق کرد که
انگار دوتا غریبه رو به روی هم نشستن و از کار و کمک
و دوتا زندگیه نرمال متفاوت حرف میزدن

دلم نمیخواست بیشتر از این اونجا بشینم و به ادمای
دورمون نگاه کنم برای همین از سرجام بلند شدم و
کولم رو برداشتم که بنیامین نگران پشت سرم از جا پرید

_ناراحتت کردم؟؟ من منظوری نداشتم خودتم میدونی گیتا

ناراحتم نکرده بود،، من خودمم نمیدونستم چمه و چی میخوام
شاید انتظار داشتم مثل رمانای آبکی منو دنبال خودش
ببره خونشو بگه دکور جدید خونه رو قراره تو بچینی
و تا خود صبح کنارم باشه و زیر نوازشاش خوابم ببره
اینا فقط قصه بودن و حقیقت هیچوقت شبیه قصه ها نبود

به فکرای احمقانه خودم پوزخند زدم و کوله رو روی
دوشم جابه جا کردم و بی خیال توی چمنای بارون
خورده و سبز قدم زدم تا بلکه حالمو بهتر کنن
خستگیه زیاد و سرمایی که هنوز به جونم مونده بود
باعث شده بود انقدر ذهنم داغون و مشوش بشه

_بس کن گیتا لطفا... بچه 15ساله نیستیم که راه افتادیم دنبال هم

با صدای بنیامین از فکر و خیال بیرون اومدم و
سمتش چرخ زدم و خیره نگاهش کردم
باورم نمیشه که حتی برای چند لحظه یادم رفت اونم هست
مثل یه بچه بهونه گیر اخمامو توی هم کشیدم و به
بازوش ضربه کوتاه و آرومی زدم

_مگه من مجبورت کردم دنبالم راه بیفتی که الان منت
کار کرده و نکردتو سرم بذاری و غر بزنی؟؟
بفرما‌... اینهمه پارک... اونم صندلی...اینم تو...
برو بشین که شبیه بچه های 15ساله به چشم نیای مرد بزرگ

غمگین بهم زل زد و بهش پشت کردم
این دفعه مغزم هم منو سرزنش میکرد و بند کوله رو
بین انگشتام محکم فشار دادم تا خودمو اروم کنم
بخاطر من داشت هرکاری میکرد و من رفتار
احمقانه امو به خوردش میدادم و تو ذوقش میزدم
4.5K views07:37
Buka / Bagaimana
2023-04-26 21:55:42 بیاین حرف بزنیم حوصلم سر رفته
راستی فقط دخترااااا
https://t.me/+pOGqRUuawZ5lZTQ0
https://t.me/+pOGqRUuawZ5lZTQ0
6.2K views18:55
Buka / Bagaimana
2023-04-26 21:49:25 #پرستار‌شیطون‌من684


جا خوردم... چی میتونست بدتر از این ادمو ضایع کنه
سریع برگشتمو زیپ کوله رو باز کردم و بهش نگاه انداختم
واقعا دفتر بود،،یا دقیقتر یه چیزی شبیه به سر رسید
باورم نمیشد انقدر خنگم که حتی متوجه نشدم این
لعنتی اصلا هیچ شباهتی به یه کتاب نداره

پلکامو روی هم فشار دادم و کلافه دفتر رو توی کوله
برگردوندم و خودمو روی تکیه گاه صندلی ول کردم

_قایم نمیکنی ولی حتی نمیدونی کتابت دفتره؟؟

سرمو پایین انداختم و جوابشو ندادم
انگار خودشم ترجیح داد الان باهام بحث نکنه که
موضوع حرفشو عوض کرد و سرش سمت همون غرفه ای
که چند دقیقه قبل بهش سرزده بود چرخید
و باعث شد نگاه منم همون سمت کشیده بشه

چیز خاصی از این فاصله پیدا تبود و کسی هم جلوی
در غرفه به نظرم نمیومد که حدس بزنم قضیه چیه

_یه رفیقی دارم که توی همین غرفه کار میکنه مال خودشه
کتاب میفروشه،،، کلا سر و کارش با کتاب و نویسندگیه
رشته هامون یکی بود ولی خب مسیرامون فرق داشت

میگم رفیق مال الان نیست که تازه بشناسمش
وکرنه من اونی نیستم که بخوام به هرکسی اعتماد کنم
مادرش مریض احوال شده و خودشو زنشم دنبال کاراشونن
یکی از نوشته هاش آلمان قبول شده و میخوان برن اونجا

برای اقامت نمیرن ولی انگار مدتی هم نمیتونن برگردن
زیاد پیجور قضیع نشدم خودت منو میشناسی

بالاخره چشم از غرفه ها برداشت و چرخید سمتم
نگاهش دلخور بود رفتارشم که بیشتر از خودش داد میزد دلخورم
قیافه درهم و ابروهای گره خوردش با حرفاش یکی نبودن
شناختن بنیامین اونقدرا سخت نبود

اما ترجیح دادم ساکت بمونم و بذارم حرفاشو بزنه
بین حرفاش زیاد مکث میکرد و من میفهمیدم
داره به چیزی فکر میکنه که ذهنسو بهم میریزه

_گفتم اگه ناراحت نمیشی یه مدت بری اونحا پیش مادرشون
زمین گیر نیست که تر و خشک بخواد ولی نمیتونه برای
خودش غذا بپزه و یادش میره قرصاشو بخوره
حتی میگن فراموش میکنه چه قرصی رو می باید بخوره
اینا هم که نیستن یعنی نمیتونن که باشن دنبال یه نفر
میگردن با مادرشون هم خونه بشه و به خونه برسع

یه حقوق مناسب هم در نظر گرفته ها بودن که همه
چیزش حتی صحبت کردن دربارشو میخوام بسپارم بخودت
البته اگه دوست داری که بری اونجا گیتا مجبوری نیست
5.8K views18:49
Buka / Bagaimana
2023-04-26 21:49:05 #پرستار‌شیطون‌من683


نگاه موشکافانه بقیه هم روی من و بنیامین بود
دوباره چشم چرخوندم و دنبال بنیامین گشتم
روبه روی یکی از غرفه ها واستاده بود و با کسی حرف میزد

سر چرخوند و بهم نگاه کوتاهی انداخت و لبخند زد
همین برام کافی بود که یه نفس راحت بکشم
نمیدونم چرا انقدر بی جون و بی عرضه شده بودم
که حتی نمیتونستم مغز و افکارمو کنترل کنم
از عشق زیاد بود یا بی سرپناهیم که هر کس میخواست
ترکم کنه به بودنش چنگ مینداختم

پوشه رو دوباره بالا اوردم و دکمه اش رو باز کردم
چندتا عکس رویی رو بیرون کشیدم و بهشون خیره شدم
مادرم روی پاهای مردی نشسته بود که پدرم نبود
اگه اینا واقعیت داشت تمام زندگیمو از هم میپاشید

دستمو بیشتر توی پوشه فرو کردم و با لمس یه کتاب
باریک اونو بیرون کشیدم و به جلد سیاه  رنگش زل زدم

_ببخشید یهو ول کردم رفتم،،، دیدم داره میره گفتم
قبل از اینکه از دستش بدم باهاش صحبت کنم

از شنیدن صداش بی هوا از جا پریدم و دست ازادمو
روی سینم فشار دادم و پوووف کشیدم

_زهرمو ترکوندی بنیامین چرا اینجوری یهو ظاهر میشی

بی حرف چندثانیه خیرم شد و بعد چشمم پایین اومد
و روی پوشه و چندتا عکس روبه روم نشست که
سریع توی پوشه فرو کردم و کتابو بیرون کشیدم
دکمه پوشه رو بستم و هول زده اونو توی کوله جا دادم

کتاب رو هم جدا توی یه زیپ کوچیک گذاشتم  تا
یادم باشه در اولین فرصت چکش کنم ببینم چیه

_چیز مهمیه که لازم باشه از من قایمش کنی؟؟؟

دست پاچه سر بلند کردم و لبخند نصفه نیمه ای زدم
_قایم چیه ... کی گفته ازت چیزیو قایم میکنم بنیامین
فقط خواستم کتابمو در بیارم یکم بخونم
خیال کردم دیر میای پیش رفیقی چیزی رفتی دیدم
اومدی برگردوندم توی کیفم بعد بخونم

دوباره خیرم شد و گوشه لپشو از داخل کوتاه گاز گرفت
_دفتر

سوالی سرتکون دادم و ابروهام گره خوردن،،اعصابم
بهم ریخته بود و خودمم پریشون بودم و حوصله معما نداشتم
_میشه کامل حرفتو بزنی بنیامین،،من حال معما حل کردن ندارم

خنده عصبی کرد و سرش رو متاسف برام تکون داد
_دفتر بود گیتا... اونی که گذاشتی توی کولت دفتر بود
4.4K views18:49
Buka / Bagaimana
2023-04-26 21:43:25 #پرستار‌شیطون‌من682


_میدونم شاید بچگانه به نظر بیاد ولی به عنوان مردی
که یه عمر با غرور زندگی کردم و به قول این خانوم مثل
کوه یخ بودم دارم اعتراف میکنم بهتون

من عاشقش شدم.... عااااشقشش شدم همونقدری که
عشقو باور نداشتم همونقدر دل بستم و نمیتونم یه
ثانیه بدونش زندگی کنم و نفس بکشم

میخوام جلوی همه اعتراف کنم تا بدونه واقعا
دلمو از سینم دزدیده و علاقه بی نهایتم به خودشو بفهمه

همه براش دست زدن و من باخنده سعی داشتم
دستشو بگیرم ازش بخوام بشینه
انگار خنده هامو که دید خیالش راحت شد و لبخند زد
و با همون خنده خاصش دوباره دور و برشو نگاه کرد

_ببخشید اگه وقتتونم گرفتم مرسی از همتون

مگه میشد این ادم خاص رو دوست نداشته باشم
همزمان با جنتلمن بودن و غرور بیش از حدش برای
من بهترین و متواضع ترین ادم بود
حالا هم که تبدیل شد به کسی که از غرورشم میگذره
تا فقط من رو داشته باشه و من نباید راحت کنار میکشیدم

اگه بنیامین میخواست برای من بجنگه منم باید
برای داشتن این مرد با تمام وجودم مبارزه میکردم
سرجاش نشست و من انقدر خجالت زده بودم و لپام
گل انداخته بود که جرات نداشتم سر بلند کنم و به بقیه
نگاه کنم ولی از طرفی هم یه جور حس غرور و افتخار
داشت منو ترغیب میکرد که تحسین بقیه رو رومون ببینم

سر چرخوندم و حتی حسادت کوچیکی رو توی نگاه ها دیدم
اینبار من با لبخند دستشو محکم گرفتم و به چشماش زل زدم

_من نمیدونم از این به بعد باید کجا زندگی کنم
نمیخوام تو رو هم توی منجلاب زندگیم بندازم بنیامین
دیگه ترکت نمیکنم... دیگه هیچوقت ترکت نمیکنم
ولی باید صبر کنیم این وضع زندگیمو تموم کنم

دستشو از زیر دستم بیرون کشید و اخم کرد
ازم فاصله گرفت و از روی صندلیش بلند شد
یه لحظه ته دلم خالی شد که نکنه کار غلطی کرده باسم
یا حرف نامربوطی زده باشم که پشیمونش کرده باشه
الان وقت قهر کردنش نبود و نمیخواستم فاصله بگیره

بین اینکه دستاشو چنگ بزنم و نگهش دارم یا اینکه
غرور باقیموندمو حفظ کنم مردد بودم
بهم پشت کرد و رفت و من قبل از هرچیز هاج و واج
اول فاصله گرفتنشو بعد ادمهای دور و برمو نگاه کردم
3.8K views18:43
Buka / Bagaimana
2023-04-21 20:44:57 #پرستار‌شیطون‌من681



ته آرنجمو روی میز گذاشتم و خسته و کلافه
سرمو بین دستام گرفتم و فشار دادم
بنیامین سر خم کرد گوشه میز و لبه زیپ باز کولمو
پایین کشید و انگشت اشارشو روی سر بطری شراب
لغزوند و دوباره صاف سرجاش نشست

پریشون کف دستشو با فاصله از میز تکون داد و پچ زد

_گیتا من.... واقعااا متاسفم توی بیمارستان ولت کردم
انقدر حالم خوب نبود که بخوام بمونم ولی...
هر چی بهم بگی حق داری... بزنی تو گوشمم حق داری
حالم میزون نبود گیتا خودمو شرمندت کردم،میدونم چقدر
بهم ریختم...میدونم چه گندی زدم اما‌‌...

روی میز کامل خم شد و دستامو گرفت و سمت خودش کشوند
جفت دستای یخ زدمو توی مشت گرمش گرفت و به چشمام زل زد

_بدون تو نمیتونم گیتا... شاید فکر کنی چه احمقانه دارم
این جمله رو تکرار میکنم وقتی چند ماه بیشتر از
آشنایی و باهم بودنمون نمیگذره ولی واقعا بدون تو نمیتونم

من دارم اینو میگم گیتا... بنیامین پورکریم که به قول خودت
هرروز که میدیدم من یگفتی مرتیکه یخ بازم اومد
منی که دانشجوهام بخاطر غرور و تلخیم شاکی بودن
من میگم حاضرم به همه هم اینو بگم،حتی همین الان

فقط خیره نگاش کردم و حرفی نزدم
چه میدونست بیشتر از اون خودمم که دارم دیوونه میشم
دیوونه داشتن و بودنش و حتی من فس کشیدن عطر تنش

بیشتر ازش خجالت میکشم تا بخوام پسش بزنم
حتی فکر به اینکه اون مهبد حرومزاده پشت سادگی ها
و محبتای بی دریغ بنیامین بهم تجاوز کرد و من راحت
روبه روی این مرد نشسسته بودم عذابم میداد

سکوتم که طولانی شد بنیامین صندلیش رو عقب
فرستاد و دستامو بی حرف ول کرد و از پشت میز بلند شد
انگار با همین کارش قلبم توی سینم از پاشید و
فرو ریخت و غم کل وجودمو گرفت

با فاصله ازم واستاد دورشو نگاه کوتاهی انداخت
و دوباره خیره چشمام شد و تا گاهش رو وم ثابت موند

_ببخشید دوستان یه دقیقه حواستون رو بدین به من

از صدای بلندش شوکه از فکر بیرون اومدم و دورمونو نگاه کردم
باورم نمیشد این ادم روبه روم بنیامین باشه

دوتا دختر و یه زوج جوون پشت میزا نشسته بودن
و فروشنده و دوتا مرد دیگه جلوی دکه بهمون زل زده بودن
5.9K views17:44
Buka / Bagaimana
2023-04-21 20:44:02 #پرستار‌شیطون‌من680


شوکه از جام پریدم و چرخ زدم سمتش
با یه لبخند کمرنگ و اون چشمای سرد یخیش بهم
خیره نگاه میکرد و من نمیدونستم الان جواب این
مردی که حتی حرفمو از حرکت لبهامم خونده بود
چی بدم و خودمو از این وضعیت نجات بدم

نفس عمیقی کشیدم و با هوووف طولانی کمرمو به
پشتیه صندلی کوبیدم و دستمو دور لیوان شیر کاکائو
حلقه زدم و منتظر موندم تا بنیامین بیاد جلو

طبق انتظارم با قدمهای اروم و کوتاه اومد رو به روم
و صندلی رو برای خودش عقب کشید و راحت نشست
دستاشو روی میز توی هم گره زد و به میز خیره شد

_یه زمانی با برادرم این شده بود جزو تفریحامون
لب خوانی کردن... حتی تلویزیون رو بی صدا نگاه
میکردیم و سعی میکردیم حدس بزنیم الان شخصیت
توی تلویزیون داره چی میگه...
کم کم برامون شد یه عادت که هر چیزی رو راحت
با نگاه کردن بفهمیم اما من اینو به هیچکس نگفتم

وقتی استاد دانشگاه شدم هم برام همه چیزو
راحت تر کرد و مچ دانشجو هامو با لب خوانی ساده میگرفتم

استاد سخت گیری بودم و همه دانشجوها شکایت داشتن
از اینایی که تا پشتشون رو میکنن و میرن پشت سرشون
هزار جور فحش و حرف دانشجوهاش هست
من همون استاد بده دانشگاه بودم و نصفش واسه
همین بود که توی بچگی با برادرم یه دوره لب خوانی
گذرونده بودم و اتفاقا از این مزیت و توانایی لذت میبردم

تو با لب زدنت منو شوکه کردی گیتا‌‌.‌..
خیال میکردم دوستم نداری و نداشتی ولی فقط من
و برادرم خوب یاد گرفتیم هر کس چیزی رو اروم
لب میزنه تا بقیه نفهمن همون حقیقت قلبشه
که نمیخواد فاش بشه و کسی بفهمتش

ساکت شد و مردمک چشماش روی صورتم چرخید
دلم میخواست لیوان کاغذیه شیر رو توی دستام
فشار بدم و مشتمو روی میز بکوبم بلکه یکم اروم بشم
اونهمه اراده ای که توی توهمات خودم به خرج داده بودم
همون اول کار با یه لب زدن ساده هیچ شده بود

لب باز کردم و کلافه و بدون اینکه نگاهش کنم غریدم
_ببین بنیامین من فقط ...

وسط حرفم پرید و دست یخ زده و مشت شدمو بین
انگشتای مردونش نرم فشرد و لب زد

_گفتی دوستم داری و من این بار به لبهات ایمان دارم
5.2K views17:44
Buka / Bagaimana
2023-04-13 23:25:52 کافه چت
https://t.me/+pOGqRUuawZ5lZTQ0
کافه درخواست رمان
https://t.me/+r5eXQVu1PEc1NTI0
رمان سرا:
@novelesera
آنلاین سرا:
@onlineesera
پرستار شیطون من:
https://t.me/parstarshitonmay
8.1K viewsedited  20:25
Buka / Bagaimana
2023-04-12 16:41:30 #پرستار‌شیطون‌من679



یه خورده از شیرکاکایوم رو هورت کشیدم و از لذت و
گرماش کوتاع پلک بستم و نفس عمیق کشیدم
تازه داشتم متوجه خستگیه بی نهایت و سوزش چشمامم میشدم

شاید پولم اونقدری بود که بتونم یه امشبو توی
یه مسافرخونه خوب سرکنم اما بعدش باید چه خاکی
توی سرم میریختم و به کجا پناه میبردم؟؟

ناخواسته دستم سمت زیپ کوله رفت و بازش کردم
حالا که بدون مزاحمت و‌حرفهای ازار دهنده مهبد
اینجا تنها نشسته بودم بهتر میتونستم اون کاغذ و
مدارک و جعل یا اصل بودنشون رو چک کنم و سردربیارم

پوشه رو بیرون کشیدم و روی میز پلاستیکی سفید
جلوم گذاشتم و چشمام توی کوله ثابت موند
دیدن اون بطری شراب که هنوز یه مقداری تهش
بود هم هاژرات تلخو برام زنده میکرد هم خاطرات شیرین رو

دوباره یاداوری چخرف بنیامین توی سرم مثل ناقوس زد
اون خیال میکرد همه اینا هرزگیم بود و تمام مدت
واقعا برای خودش و به دست اوردنش نقش بازی میکردم
حس میکردم با حرفها و کنایه هاش حتی به مادرمم
اشاره کرده بود چون محال بود مهبد چیزی نگفته باشه

با افتادن اشکم روی پوشه به خودم اومدم و روی
صندلیم معذب جابه جا شدم و به بقیه نگاه کوتاهی انداختم

دندونامو از حرص ضعفی که داشتم روی هم فشار دادم
دیگه حتی دندونامم از شدت فشارایی که بخاطر
استرس و عصبانیتام بهشون میاوردم درد میکرد

دکمه پوشه رو باز کردم و بطری شراب رو تو کوله برگردوندم
اشکمو قبل از اینکه کسی متوجهم باشه پس زدم
و انگشت شصتمو اروم روی شیشه کشیدم

شاید رفیق درستی رو این لحظه اخر انتخاب کرده بودم
شاید میتونستم با این ته مونده مشروب حال خراب
این روزامو کم کم فراموش کنم و به بیخیالی بزنم

لبخند کمرنگی روی لبم نشست و سر بلند کردم
که با برخورد داغیه نفسایی کنار گوشم از جا پریدم
انگشتاشو سرشونم چفت کرد و منو روی صندلیم نگه داشت
اگه بگم جونم برای ثانیه ای از تنم دراومد و نفسم
قطع شد و لرز کوتاهی کردم دروغ نگفتم

یه دستشو اروم روی بازوم پایین اورد و نوازشوار
حرکت داد...لباشو به گوشم چسبوند و اروم پچ زد
_منم دوستت دارم گیتا... همونقدری که لب زدی واسم
8.0K views13:41
Buka / Bagaimana