جمله استادان پی اظهار کار نیستی جویند و جای انکسار لاجرم استاد استادان صمد کارگاهش نیستی و لا بود هر کجا این نیستی افزونتر است کار حق و کارگاهش آن سر است نیستی چون هست بالایین طبق بر همه بردند درویشان سبق خاصه درویشی که شد بی جسم و مال کار فقر جسم دارد نه سؤال سایل آن باشد که مال او گداخت قانع آن باشد که جسم خویش باخت پس ز درد اکنون شکایت بر مدار کوست سوی نیست اسپی راهوار این قدر گفتیم باقی فکر کن فکر اگر جامد بود رو ذکر کن ذکر آرد فکر را در اهتزاز ذکر را خورشید این افسرده ساز اصل خود جذبه است لیک ای خواجهتاش کار کن موقوف آن جذبه مباش زانک ترک کار چون نازی بود ناز کی در خورد جانبازی بود نه قبول اندیش نه رد ای غلام امر را و نهی را میبین مدام مرغ جذبه ناگهان پرد ز عش چون بدیدی صبح شمع آنگه بکش چشمها چون شد گذاره نور اوست مغزها میبیند او در عین پوست بیند اندر ذره خورشید بقا بیند اندر قطره کل بحر را دفتر ششم مثنوی بیت ۱۴۶۸ تا ۱۴۸۲ 222 viewsedited 04:33