Get Mystery Box with random crypto!

دانلود دانلود رمان نغمه شب (زندگی بنفش)

Logo saluran telegram banafshz — دانلود دانلود رمان نغمه شب (زندگی بنفش) د
Topik dari saluran:
Apl
عشق
ممنوعه
سینش
بغلش
تــحریک
حرارت
تمایلات
لباشو
گردنش
All tags
Logo saluran telegram banafshz — دانلود دانلود رمان نغمه شب (زندگی بنفش)
Topik dari saluran:
Apl
عشق
ممنوعه
سینش
بغلش
تــحریک
حرارت
تمایلات
لباشو
گردنش
All tags
Alamat saluran: @banafshz
Kategori: Sastra
Bahasa: Bahasa Indonesia
Pelanggan: 18.13K
Deskripsi dari saluran

#زندگی_بنفش
رمان #نغمه_شب
همه رمان های منو از روی اپلیکیشن #باغ_استور بخونید
@BaghStore_app
یا از کانال تلگرام رمان خاص تهیه کنید
@mynovelsell
🎼 برشی از زندگی واقعی ... 🎼

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


Pesan-pesan terbaru

2024-05-03 19:17:21 چندثانیه بیشترنگذشت که داغیه #لباشو روی #لبام حس کردم
دستمو دور #گردنش قفل کردم و پر#حرارت ترازخودش مشغول لباش شدم
دستشو روی کمرم گذاشتو بیشتربه خودش فشردم
ازلبام جداشدو منوتوی #بغلش نشوند
تکیه داد به لبه قایق
همه جاتاریک بودو فقط لامپای کمی باعث میشدن صورت
کریسوچشای #خمارشو ببینم
دستمو روی #سینش کشیدم و نفسمو توی گردنش رها
کردم
سرانگشتامو روی پوست گردنش کشیدم ودکمهای
لباسشویکی یکی باز کردم
پیرهنشو بیرون اوردم
همه چیو حدس میزدم جزاینکه
روی یه قایق وسط دریاچه مشغول #عشق بازی باشیم
لبموروی چونه و گردنش کشیدم و بالاتربردم
لباشو شکارکردم
دستای کریس روی پام نشستو بالاتررفتن
جایی که نشسته بودم اثار#تحریک شدنشو به خوبی حس میکردم
#تمایلات_جنسی_متفاوت #ممنوعه
اگه میخوای فایل کامل این رمان رو بخونی بیااینجا
https://t.me/mynovelsell/652
5.1K views16:17
Buka / Bagaimana
2024-04-30 17:09:53
بچه ها دشت میخک های وحشی امروز آپدیت شد
بزنید روی این لینک و وارد برنامه بشید و بخونید

https://t.me/BaghStore_app/898

رمان از صفحه ۱۵۰۰ گذشته
5.5K views14:09
Buka / Bagaimana
2024-04-26 09:14:01 نغمه شب ۲۶۳
شهریار سر تکون داد و گفت
- آره برای همین گفتم تو هم بی خبر!!
شهروز خسته خندید و گفت
- میدونی از چی میترسم!؟ از اینکه این گفتن ماهرخ بشه آتيش زندگی ما که چرا بی خبر ازدواج کردین! که چرا بزرگ طایفه نمیدونه!
هر دو اومدن رو صندلی های خالی نشستن و شهریار گفت
- چی بگم والا! این زن یه چیزیش شده!
نگران به هم نگاه کردیم . نگاه شهریار خسته و غمگین بود .
دلم میخواست کاری از دستم بر میومد. شهروز گفت
- با خواهر هات صحبت کن شهریار، زمین های پدری رو زودتر بفروشیم. قبل اینکه والا خوان مشکلی براش درست کنه!
مریم گفت
- کسی نمیتونه بدون اجازه والا خان زمین بفروشه که! شما هم بگی میخوام بفروشم اون باید تایید کنه!
شهریار سر تکون داد و مریم گفت
- ماهرخ هم بره بگه من میخوام با این داداش ها ازدواج کنم و قضیه شما رو شه، غوز بالا غوز میشه! دیگه عمرا بذاره بفروشید.
شهریار تکیه داد به صندلیش و گفت
- من اون زمین ها برام مهم نیست. از این لحظه ارتباطم با اون سمت میشه صفر ! دیگه هیچی اون سمت برام مهم نیست!
به مریم نگاه کرد و گفت
- تو هم حق نداری بری دیگه!
مریم سریع گفت
- عمرا برم!
مهین خانم گفت
- خواهرت فردا داره میاد اینجا! کژال! تو بگی صفر اونا که ولت نمیکنن. دیگه عقد کردی! باید یه کار درست حسابی کنی!
رو کرد به شهروز و گفت
- قبل ماهرخ خودتون خبر بدید ازدواج کردید!
هر دو سریع گفتن نه!
سوالی نگاهم بین هر دو چرخید و شهروز گفت
- ماهرخ حالا حالا ها به والا خان نمیگه! اون هنوز نه خبر داره ما ازدواج کردیم نه از ما نا امید شده!
شهریار سر تکون داد و رو به شهروز گفت
- زمین های پدری برات مهمه!؟
شهروز سر تکون داد و گفت
- لنگش نیستم! اما دوست ندارم حیف شه، میدونی چی میگم!؟
شهریار سر تکون داد آره و پرسیدم
- الان بچه ماهرخ کجاست!؟
همه به هم نگاه کردن و مریم گفت
- خونه مادرش! عملا ماهرخ همش خونه مادرشه!
مریم رو کرد به شهریار و گفت
- خاله کژال بیاد هم نمیخوای بگی عقد کردی دایی!؟
شهریار گردنش رو دست کشید و مهین خانم گفت
- کژال بفهمه کل طایفه میفهمه!
شهریار سر تکون داد و گفت
- نمیدونم واقعا... بذاریم ماهرخ بره جلو . خودش هر کاری خواست بکنه! ما وارد بازی نشیم.
به شهروز نگاه کرد و گفت
- بذاریم به والا بگه! اگر گفت بیاید باهاش ازدواج کنید میگیم مجرد نیستی! اونم شاید براش مهم نبود و گذشت!
مریم عصبی خندید و گفت
- دایی! دیوونه شدی! اونا تشنه این اتفاقاتن تا بیان به بقیه بپیچند!
شهریار با اخم به مریم نگاه کرد و گفت
- قضیه ماهرخ رو نمیگم! قضیه ازدواج ما رو میگم!
شهروز کلافه بلند شد و گفت
- بحث بی خوده من الان خودم یه حرف میزنم بعد به حرف خودم شک میکنم. این طایفه تصمیماتش معلوم نیست
به شهریار نگاه کرد و گفت
- یه تلاش بکن. این چند روز ماهرخ اینجاست بخشی از زمین هارو هم بفروشیم خوبه!فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی
https://t.me/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709
6.1K views06:14
Buka / Bagaimana
2024-04-19 23:45:59
رمان انتهاج کامل شد
برای خوندن این رمان ۲۲۹۰ صفحه ای بصورت کامل فقط کافیه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید


لینک نصب
https://t.me/BaghStore_app/898
24.5K views20:45
Buka / Bagaimana
2024-04-16 09:14:01 نغمه شب ۲۵۷
درسته این جوابی نبود که من میخواستم. اما دلگرم کننده بود‌. اینکه اگر نرفتیم خودش هم بمونه برام خیلی دلگرم کننده بود. لبخند زدم. به حلقه تو دستم نگاه کردم و گفتم
- میگی عقد کردیم!؟
شهریار با تکون سر گفت
- نه تا وقتی کسی نپرسید.
در ماشین رو باز کرد تا پیاده شه و گفت
- ماهرخ میدونه تو دختری هستی که من میخوام‌. اما خودت میدونی چرا نمیخوایم عقد رو بیان کنیم! تا وقتی که لازم شد!
با این حرف پیاده شد و من نگاهش کردم. باید میگفتم نه نمیدونم‌ . من واقعا از کار شما سر در نمیارم. من فقط تو رو میخوام و از حاشیه فراریم.
فقط همین.‌..
بیا بگو عقد کردیم و تمام!
اما شهریار در رد بست و رفت چمدونم رو از رو صندلی عقب برداشت‌‌. هوای داغ شده تو سینه ام رو با آه بیرون دادم و پیاده شدم.
همین لحظه در خونه باز شد.
مریم اومد بیرون استقبال ما و پست سرش دو نفر دیگه هم بیرون اومدن. یکی رو می‌شناختم! ماهرخ بود و یکی دیگه مرد نسبتا جوونی که ... نه خیلی اما شبیه شهریار بود .
مخصوصا چشم هاش!
نگاه هر دورو من نشست و مریم پا تند کرد سمت من‌ . سد شد بین نگاه اون ها به من و بغلم کرد. بلند گفت
- نغمه دلم برات تنگ شده بود.
منم سریع بغلش کردم و آروم گفتم
- اون پسره کیه! ؟
مریم کنار گوشم گفت
- شهروز! داداش ناتنی دایی! یه ساعت میشه اومده!
شهریار با چمدون من اومد پیش ما و گفت
- بریم چه خبرته مریم.
همراه شدیم و دوباره نگاهم رسید به اون ها. ماهرخ بی حس نگاهم کرد اما شهروز لبخند زد. نزدیک شدیم شهریار سلام کرد و گفت
- معرفی میکنم. نغمه، شهروز برادرم. ماهرخ همسر برادر مرحومم!
با این حرف به هر دو سلام کردم. ماهرخ با همون چهره بی روح یه لبخند بی رنگ زد و دستش رو به سمتم دراز کرد. دست دادم و گفتم خوشبختم اما چیزی نگفت. یه شال حریر سفید سرش بود با یه سومین سفید و مشکی و شلوار مشکی! تیپ خانمانه و شیکی زده بود. درسته شال سرش بود اما در حدی نبود که موهاش رو بپوشونه.
رو کردم به شهروز که یه جین خاکستری با تیشرت مشکی تنش بود. موهاش کوتاه و مرتب بود. یه ورژن جوون تر از شهریار بود که موهاش کاملا بور بود. با هم دست دادیم و لبخند زد.لبخندش به نظر واقعی تر می اومد و گفت
- مشتاق دیدار بودیم.
فقط گفتم ممنونم و رفتیم داخل. مهین خانم داخل اومد استقبال ما! منو بغل کرد و رو به شهریار گفت
- چقدر مادر زن دوستت داده بیاید سفره چیده شده!فایل کامل این رمان موجوده دوستان.
فایل کامل بیش از ۵۵۰ پارت و ۲۰۰۰ صفحه است.
کافیه از اینجا اپلیکیشن باغ استور نصب کنی
https://t.me/BaghStore_app/898
فایل کامل همه رمان هام اونجا هست.
هر جای دیگه این رمان رو دیدی دزدی و بدون رضایت منه
اگر گوشی #اپل دارید کافیه برنامه باغ استور رو از اپل استور دانلود کنید و طبق راهنمای زیر نصب و راه اندازی کنید
https://t.me/BaghStore_app/709
5.5K views06:14
Buka / Bagaimana