Get Mystery Box with random crypto!

برای مادرم، مادرت، مادرامون به هیچ کدام از ٨ مارس‌های زندگی س | Yalda's Journey

برای مادرم، مادرت، مادرامون

به هیچ کدام از ٨ مارس‌های زندگی سی و چندساله‌ام به اندازۀ این یکی احساس تعلق نکرده‌ام. گمان می‌کنم این به خاطر برخی از کارهای کوچک و بزرگی است که در این یک ساله و خصوصا این چند ماهه انجام داده‌ام/ انجام داده‌ایم. انگار به واسطۀ آن کار‌ها احساس پیوستگی من -که حتی درست به یاد نمی‌آورم از کی و کجا مخدوش شده‌بود، شاید حتی از روز اول، با زاده‌شدن به عنوان یک دختر- احیا شده؛ احساس ما بودنم احیا شده؛ احساس اینکه بخشی از چیزی بزرگتر از خودت هستی؛ احساس اینکه گرهی از یک قالی هستی که زنانی پیش از تو، با وجود زیبای سرشار از رنگ و رنج خودشان بافته‌اند -خودشان را بافته‌اند- و حالا نوبت توست که گرهی بزنی؛ خودت را گره بزنی.

دیشب در جمع کوچک و مهربان و پراشتیاقی از دوستانم بودم؛ بهترین جمع کوچکی که می‌توانستم به تصادف، ٨ مارس را در کنارشان بگذرانم. حرف زدیم، هم جدی و هم شوخی، و از ذهن‌های همدیگر و از حضور همدیگر تغذیه شدیم؛ احساس من این بود. و طُرفه اینکه تا وقتی از هم جدا نشدیم، هیچ کدام ٨ مارس را به یاد نیاوردیم. آخر شب که به آن فکر می‌کردم، دیدم این جمع مرا به یاد جمع‌های زنانه‌ای می‌اندازد که ماد مونت‌گومری در رمان‌هایش تصویر می‌کند: جلسه‌های ماهانۀ خیاطی، بازارچه‌های خیریه، دورهمی‌های زندۀ زنان روستایی در کانادای پیش از جنگ جهانی اول. سال‌های سال مسحور و در حسرت این قبیل دورهمی‌ها بودم؛ تا قبل از اینکه یاد بگیرم می‌توانم -و باید- برای آنچه می‌خواهم و ندارم، قدم از قدم بردارم.

اسم ماد مونت‌گومری که می‌آید دلم می‌خواهد اشاره کنم که او یکی از «مادران راه دور» من است. این مفهوم را از کلاریسا پینکولا استس وام می‌گیرم که می‌نویسد: «شما وقتی به دنیا می‌آیید فقط یک مادر دارید، اما اگر خوش‌اقبال باشید در آینده مادران بیشتری خواهید داشت». به عقب که نگاه می‌کنم، در طول سال‌های آشفتۀ نوجوانی و سال‌های پر درد و خشم بیست سالگی، زنان نویسندۀ بسیاری برای من مادری کرده‌اند؛ زنانی از راه دور، زنانی از فرهنگ‌های دور، زنانی بعضا مُرده. آن‌ها با نوشته‌هایشان چیزی را که محیط بلافصلم کمیاب بود به من بخشیده‌اند: خشم و طغیانم را علیه فرهنگی که با هزار دست در کار قالب زدن زنانگی مطلوبش بر روی روح و بدن خام من بوده‌است تصدیق کرده‌اند؛ اشتیاقم را برای یک معنای دیگر از زنانگی شعله‌ور نگه داشته‌اند؛ و به من تکه‌ها و پاره‌‌هایی از معنای زنانگی خودشان را هدیه کرده‌اند؛ مواد خامی برای ساختن یک ویترای یا یک کولاژ؛ کولاژ زنانگی من. ماد مونت‌گومری یکی از این مادران است -شاید اولین‌شان-. بعدها کسان دیگری از راه رسیدند؛ مثلا خود کلاریسا استس.

کتاب کلاریسا («زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند») را به خیلی از دوستانم هدیه داده‌ام؛ از جمله همین دیشب. قبل از اینکه در روانشناسی تحصیل کنم آن را پیدا کردم و در طول این سال‌ها  برایم مامن و پناهگاه و انگیزه‌بخش و ایده‌دهنده بوده. از روی نسخۀ کاغذی‌ام، معلوم است که چه بارهای بسیاری به این کتاب برگشته‌ام؛ اغلب در لحظات سرگشتگی و آزردگی عمیق. حالا هم که از چشم‌انداز یک روانشناس و روان‌درمانگر نگاهش می‌کنم، به نظرم یکی از خلاقانه‌ترین تلاش‌هایی است که برای ساختن نوعی روان‌درمانی فمنیستی صورت گرفته. اولین بار که با آن مواجه شدم، ایده‌هایش برایم بسیار بدیع بود. از خودم می‌پرسیدم این‌ها را از کجا آورده. مدت‌ها بعد، وقتی «کالیبان و ساحره» را خواندم، تبارشناسی ایده‌های کلاریسا برایم روشن‌تر شد؛ معلوم است که با کارهای سیلویا فدریچی آشنا بوده و تلاش کرده تلویحات روانشناختی نظریه او را بگیرد و بسط بدهد. شاید برای کلاریسا هم، سیلویا یکی از آن مادران راه دور بوده.

این سال‌ها که سی و چند سالگی را گز می‌کنم، گاهی احساس می‌کنم زمان مادری کردن من هم نزدیک است. وقتی با نوجوان‌ها کار می‌کنم، وقتی به زنان جوانتر از خودم با احتیاط مشورت می‌دهم، فکر می‌کنم به زودی نوبت من هم خواهد رسید که از راه دور یا نزدیک برای کسانی مادری کنم. ما زنان با خیلی چیزها می‌جنگیم، با تبعیض حقوقی، با محرومیت اقتصادی، با کنترلی که بر قوۀ زاینده‌مان اعمال می‌کنند. اما در این میان، با یتیمی تحمیل شده از جانب جوامع نامهربان‌مان نیز می‌جنگیم. بسیاری از ما فرزند زنانی هستیم که رام شده‌اند، اخته‌شده‌اند و اجازه نیافته‌اند که خودشان را به تمامی زندگی کنند. ناچار، بخشی از آنچه باید از مادران خودمان می‌آموخته‌ایم از غریبه‌ها آموخته‌ایم. ریشه‌های ما، نقاط اتصال ما و احساس پیوستگی ما در محل‌های بسیاری پاره شده است. ناچار، از نو ریشه زدن، از نو متصل شدن و ساختن خویشاوندی‌های تازه، هنر ما شده است.

٨ مارس مبارک. 
@madsigns