Get Mystery Box with random crypto!

Yalda's Journey

Logo saluran telegram yaldasjourney — Yalda's Journey Y
Logo saluran telegram yaldasjourney — Yalda's Journey
Alamat saluran: @yaldasjourney
Kategori: Tidak terkategori
Bahasa: Bahasa Indonesia
Pelanggan: 14.38K
Deskripsi dari saluran

گزیده ای از چیزهایی که در روز تماشا می‌کنم، می شنوم و می‌خونم. فکرهایی که تو سرم جا‌ خوش‌کردند. درس هایی که از هر‌ثانیه ی زندگی می گیرم.
آدرس کانالِ آموزش زبان:
https://telegram.me/Yenglish

Ratings & Reviews

4.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


Pesan-pesan terbaru

2023-07-11 14:22:48
Leonard Koscianski
3.6K views11:22
Buka / Bagaimana
2023-05-08 16:51:17 همکارم امسال مادربزرگ شد. گذاشت پدر و مادر جدید بی خوابیهای اول را بکشند و استرس حمام اول و افتادن بند ناف و واکسن سوم را تحمل کنند، بعد موهایش را نارنجی کرد و از ما خداحافظی کرد و سوار هواپیما شد با یک ساعت پرواز به همین کشور کناری رفت دیدار نوه اش که دیگر سه ماهه شده‌ بود.
من هر هفته بیشتر مشتاق و کنجکاو نوزاد بودم تا او. من جای او بودم تا از همان ساعات آغاز درد در بیرون در بیمارستان کشیک نمی‌دادم، قرار نمی‌گرفتم...
چندی بعد پدرش فوت کرد و بهش ارث بزرگی رسید. چند مزرعه بزرگ در دل آلپ با اصطبل اسبهای عربی و چند تراکتور. گاهی می‌رود سرکشی و عکسهای اینستاگرام پسند میفرستد به ایمیل گروهی کمپانی. یک شعر کودکستانی آلمانی هست در مورد مادربزرگ مدرنی که در مرغداری سوار موتور میشود و به بینی اش حلقه پیرسینگ دارد و ماهی اش پیپ می کشد و سگش بلد است بشمارد... به‌ همکارم‌ گفتم الان تو مصداق عملی این شعری... گفت واقعا! ولی راستش دوست ندارم به من بگویند مادربزرگ!!

یک روز هم چند کار نیمه تمامش را سپرد به ما و رفت مرز اتریش دیدن و تیمار مادر نود و یک ساله اش که لگنش شکسته بود. از روی نقل قول‌ها و حکایتهای پدربزرگ و مادربزرگم که از کودکی می‌شنیدم هر سالمندی که لگنش بشکند دیگر کارش تمام است، فکر کردم لابد همکارم هم به زودی باز مرخصی میگیرد و میرود خاکسپاری... که دو هفته بعد برگشت و گفت مادرش از اتاق عمل آمده و فیزیوتراپ دارد و چون هم دیگر مجبور نیست از شوهر سختگیر فقیدش اجازه خاصی بگیرد کلی روحیه گرفته و خودش داده حمامش را برایش بازسازی کنند و تا راهروها همه جا سراسر سفید و مدرن بشود و مشخصا رو به بهبودی است و به زودی خودش دوباره از پس کارهایش برمیاید و... و در آخر گفت امیدوارم مادرم دستکم چند سال دیگر زندگی باکیفیتی را تجربه کند...
تعجبم از کجاست؟ از اینجاست که خودم
نیم قرن از مادرش کوچکترم و چنین امیدی به زندگی ندارم. امیدورزی، خصلتی اکتسابی و یادگرفتنی است.
مادربزرگم از وقتی کودک بودم دچار روماتیسم مزمن و اختلال عصب های عضلانی بود و به مرگ زیاد فکر میکرد و از مردن زیاد می ترسید و از جایی به بعد زندگی را کاملا متوقف کرده بود تا رسیدن آن بهبودی که هرگز اتفاق نیفتاد.
مادرم خیلی زودتر از موقع خودش را در هیأت مادربزرگ میدید و بزرگسالان را حتی با پنج سال اختلاف سن به فرزندی می پذیرفت و حقیقتا آرزوی چندانی جز سلامتی و خوشبختی و رها زیستن ما نداشت! در حقیقت برای خودش تنها آرزویی که قائل بود اینکه ببیند ما خوشیم....
نه فقط اینها، که زنان بسیاری در اطراف من از میانسالی به بعد در بی آرزویی و در کهنسالی خودخواسته ای زیسته اند...
من نمیدانم محیط و آنچه در جغرافیا میگذرد دقیقا چقدر قدرت دارد تا آدم را بی آرزو کند. صرفا یک فرق بزرگ میبینم در میدان دید آدمهای هم‌سن هم نسل در جغرافیای متفاوت. حتی با تغییر جغرافیا و تغییر افق دید، آنچه در درون آدم میگذرد می‌تواند چندان تفاوت ماهوی نکند...
من یکی، واقعا آرزوی دیدن پنجاه سال دیگر را ندارم.
راستش، بسیار پیش آمده که دنیا و زیستن، حوصله مرا سر ببرد. و فکر میکنم به زنی نود ساله در دامنه آلپ با لگنی مخلوط از استخوان و فلز، که دارد به کیفیت زیست در چندین سال بعدش فکر میکند....فکر میکنم او دورنمایی با بازه ای چندساله میبایست داشته باشد که همزمان با منی که زیر بار بازسازی حمام رفته ام و صد بار این وسط به خودم لعنت فرستاده ام که مگر چند سال زنده ای حالا که کل یک حمام را بریزی بسازی، ول میکردی این‌ دو صباح عمر را... و بعد یکی مثل او، که از کمیت هم گذشته ولی از کیفیت نه...
چقدر در عین تشابه، فرق زیاد است...
https://november25th.blogspot.com/2023/05/meine-oma-fahrt-im-huhnerstall-motorrad.html
4.0K views13:51
Buka / Bagaimana
2023-03-08 23:35:06 برای مادرم، مادرت، مادرامون

به هیچ کدام از ٨ مارس‌های زندگی سی و چندساله‌ام به اندازۀ این یکی احساس تعلق نکرده‌ام. گمان می‌کنم این به خاطر برخی از کارهای کوچک و بزرگی است که در این یک ساله و خصوصا این چند ماهه انجام داده‌ام/ انجام داده‌ایم. انگار به واسطۀ آن کار‌ها احساس پیوستگی من -که حتی درست به یاد نمی‌آورم از کی و کجا مخدوش شده‌بود، شاید حتی از روز اول، با زاده‌شدن به عنوان یک دختر- احیا شده؛ احساس ما بودنم احیا شده؛ احساس اینکه بخشی از چیزی بزرگتر از خودت هستی؛ احساس اینکه گرهی از یک قالی هستی که زنانی پیش از تو، با وجود زیبای سرشار از رنگ و رنج خودشان بافته‌اند -خودشان را بافته‌اند- و حالا نوبت توست که گرهی بزنی؛ خودت را گره بزنی.

دیشب در جمع کوچک و مهربان و پراشتیاقی از دوستانم بودم؛ بهترین جمع کوچکی که می‌توانستم به تصادف، ٨ مارس را در کنارشان بگذرانم. حرف زدیم، هم جدی و هم شوخی، و از ذهن‌های همدیگر و از حضور همدیگر تغذیه شدیم؛ احساس من این بود. و طُرفه اینکه تا وقتی از هم جدا نشدیم، هیچ کدام ٨ مارس را به یاد نیاوردیم. آخر شب که به آن فکر می‌کردم، دیدم این جمع مرا به یاد جمع‌های زنانه‌ای می‌اندازد که ماد مونت‌گومری در رمان‌هایش تصویر می‌کند: جلسه‌های ماهانۀ خیاطی، بازارچه‌های خیریه، دورهمی‌های زندۀ زنان روستایی در کانادای پیش از جنگ جهانی اول. سال‌های سال مسحور و در حسرت این قبیل دورهمی‌ها بودم؛ تا قبل از اینکه یاد بگیرم می‌توانم -و باید- برای آنچه می‌خواهم و ندارم، قدم از قدم بردارم.

اسم ماد مونت‌گومری که می‌آید دلم می‌خواهد اشاره کنم که او یکی از «مادران راه دور» من است. این مفهوم را از کلاریسا پینکولا استس وام می‌گیرم که می‌نویسد: «شما وقتی به دنیا می‌آیید فقط یک مادر دارید، اما اگر خوش‌اقبال باشید در آینده مادران بیشتری خواهید داشت». به عقب که نگاه می‌کنم، در طول سال‌های آشفتۀ نوجوانی و سال‌های پر درد و خشم بیست سالگی، زنان نویسندۀ بسیاری برای من مادری کرده‌اند؛ زنانی از راه دور، زنانی از فرهنگ‌های دور، زنانی بعضا مُرده. آن‌ها با نوشته‌هایشان چیزی را که محیط بلافصلم کمیاب بود به من بخشیده‌اند: خشم و طغیانم را علیه فرهنگی که با هزار دست در کار قالب زدن زنانگی مطلوبش بر روی روح و بدن خام من بوده‌است تصدیق کرده‌اند؛ اشتیاقم را برای یک معنای دیگر از زنانگی شعله‌ور نگه داشته‌اند؛ و به من تکه‌ها و پاره‌‌هایی از معنای زنانگی خودشان را هدیه کرده‌اند؛ مواد خامی برای ساختن یک ویترای یا یک کولاژ؛ کولاژ زنانگی من. ماد مونت‌گومری یکی از این مادران است -شاید اولین‌شان-. بعدها کسان دیگری از راه رسیدند؛ مثلا خود کلاریسا استس.

کتاب کلاریسا («زنانی که با گرگ‌ها می‌دوند») را به خیلی از دوستانم هدیه داده‌ام؛ از جمله همین دیشب. قبل از اینکه در روانشناسی تحصیل کنم آن را پیدا کردم و در طول این سال‌ها  برایم مامن و پناهگاه و انگیزه‌بخش و ایده‌دهنده بوده. از روی نسخۀ کاغذی‌ام، معلوم است که چه بارهای بسیاری به این کتاب برگشته‌ام؛ اغلب در لحظات سرگشتگی و آزردگی عمیق. حالا هم که از چشم‌انداز یک روانشناس و روان‌درمانگر نگاهش می‌کنم، به نظرم یکی از خلاقانه‌ترین تلاش‌هایی است که برای ساختن نوعی روان‌درمانی فمنیستی صورت گرفته. اولین بار که با آن مواجه شدم، ایده‌هایش برایم بسیار بدیع بود. از خودم می‌پرسیدم این‌ها را از کجا آورده. مدت‌ها بعد، وقتی «کالیبان و ساحره» را خواندم، تبارشناسی ایده‌های کلاریسا برایم روشن‌تر شد؛ معلوم است که با کارهای سیلویا فدریچی آشنا بوده و تلاش کرده تلویحات روانشناختی نظریه او را بگیرد و بسط بدهد. شاید برای کلاریسا هم، سیلویا یکی از آن مادران راه دور بوده.

این سال‌ها که سی و چند سالگی را گز می‌کنم، گاهی احساس می‌کنم زمان مادری کردن من هم نزدیک است. وقتی با نوجوان‌ها کار می‌کنم، وقتی به زنان جوانتر از خودم با احتیاط مشورت می‌دهم، فکر می‌کنم به زودی نوبت من هم خواهد رسید که از راه دور یا نزدیک برای کسانی مادری کنم. ما زنان با خیلی چیزها می‌جنگیم، با تبعیض حقوقی، با محرومیت اقتصادی، با کنترلی که بر قوۀ زاینده‌مان اعمال می‌کنند. اما در این میان، با یتیمی تحمیل شده از جانب جوامع نامهربان‌مان نیز می‌جنگیم. بسیاری از ما فرزند زنانی هستیم که رام شده‌اند، اخته‌شده‌اند و اجازه نیافته‌اند که خودشان را به تمامی زندگی کنند. ناچار، بخشی از آنچه باید از مادران خودمان می‌آموخته‌ایم از غریبه‌ها آموخته‌ایم. ریشه‌های ما، نقاط اتصال ما و احساس پیوستگی ما در محل‌های بسیاری پاره شده است. ناچار، از نو ریشه زدن، از نو متصل شدن و ساختن خویشاوندی‌های تازه، هنر ما شده است.

٨ مارس مبارک. 
@madsigns
10.0K views20:35
Buka / Bagaimana
2023-01-21 12:38:49 این مقاله در مورد عشق و سوگه و اشاره جالبی به Attachment Theory داره
13.1K views09:38
Buka / Bagaimana
2022-09-24 10:32:04 https://t.me/Yenglish

تا اطلاع ثانوی خبرها رو اینجا می ذارم
25.6K views07:32
Buka / Bagaimana
2022-09-24 08:22:19
پیام یکی از مخاطبینم در اینستاگرام
#مهسا_امینی
24.7K views05:22
Buka / Bagaimana
2022-09-24 08:21:44 ‌ویدئویی از فرار یک بسیجی از دست معترضان در فضای مجازی منتشر شده است که با تشویق مردم روبرو شده است. گفته می‌شود این ویدئو مربوط به یکی از خیابان‌های تهران است.
ManotoNews

@VahidOOnLine
20.8K views05:21
Buka / Bagaimana
2022-09-21 20:57:53 مردم متحد هرگز شکست نخواهند خورد
19.3K views17:57
Buka / Bagaimana
2022-09-15 12:07:22 این پی دی اف نسخه قدیمی کتاب شیبومی
18.0K views09:07
Buka / Bagaimana
2022-08-07 14:34:35
David Hettinger
21.8K views11:34
Buka / Bagaimana