کدخدا، کنار کرته های ترخون، تربچه و پیازچه های منزلش فرش اند | انتشارات معین
کدخدا،کنارکرتههایترخون،تربچهوپیازچههایمنزلشفرشانداختهبودوبابقال،پیشنماز،پاکاروپیرمردیریزهنقشنشستهبودوحرفمیزد. چراغزنبوریمیسوختویکملخدرشتخاکستریرنگ،دورآنجستمیزد. جویآبیکهازمیانکرتههامیگذشت،زقزقمیکرد. کدخدا گفت: -این وقت شب؟ گفتم: -امشب دهاتیا نیومدن جلو قلعه. گفت: -بشین یه پیاله چای بخور. گفتم: -ولی قرار بود... پیرمرد حرفم را برید: -خرد و خمیرن آقا جون. صبح تا شب جون می کنن... هرشب که نمیتونن بیان پای منبر شما. پیرمرد سرد حرف می زد، پاکار لبخند می زد و آبی چشمان بقال رو چهره ام بود. ننشستم. برگشتم و به بچه ها گفتم که قضیه از چه قرار است. فعلوان گفت: -گور پدرشون. مجید گفت: -گور پدرشون معنی نداره. اینا مریضن، درد خودشون رو نمیدونن. اصلا نمیدونن که مریضن. ما باید درد رو نشونشون بدیم. گور پدرشون معنی نداره. فعلوان گفت: -چیکار میخوای بکنی؟ من گفتم: -هر چه هست زیر سر کدخداست. باید کلکش رو کند.... باید نوکش رو چید. فعلوان گفت: -چطوری؟ مجید گفت: -اینهمه آدم تو ده هس.... اگه منافعشون رو تشخیص بدن، اگه بفهمن که مریضن... فعلوان گفت: -شعورش رو ندارن. مجید گفت: -دارن. -اگه داشتن امشب میومدن. من گفتم: -زود نباید دلسرد شد. باید باهاشون حرف زد. یکبار، دوبار، ده بار... باید رفت خرمن جا، باید با یکی یکیشون حرف زد.