Get Mystery Box with random crypto!

‍ کدخدا، کنار کرته های ترخون، تربچه و پیازچه های منزلش فرش اند | انتشارات معین

کدخدا، کنار کرته های ترخون، تربچه و پیازچه های منزلش فرش انداخته بود و با بقال، پیش نماز، پاکار و پیرمردی ریزه نقش نشسته بود و حرف می زد. چراغ زنبوری می سوخت و یک ملخ درشت خاکستری رنگ، دور آن جست می زد. جوی آبی که از میان کرته ها می گذشت، زق زق می کرد.
کدخدا گفت:
-این وقت شب؟
گفتم:
-امشب دهاتیا نیومدن جلو قلعه.
گفت:
-بشین یه پیاله چای بخور.
گفتم:
-ولی قرار بود...
پیرمرد حرفم را برید:
-خرد و خمیرن آقا جون. صبح تا شب جون می کنن... هرشب که نمیتونن بیان پای منبر شما.
پیرمرد سرد حرف می زد، پاکار لبخند می زد و آبی چشمان بقال رو چهره ام بود.
ننشستم. برگشتم و به بچه ها گفتم که قضیه از چه قرار است.
فعلوان گفت:
-گور پدرشون.
مجید گفت:
-گور پدرشون معنی نداره. اینا مریضن، درد خودشون رو‌ نمیدونن. اصلا نمیدونن که مریضن. ما باید درد رو نشونشون بدیم. گور پدرشون معنی نداره.
فعلوان گفت:
-چیکار میخوای بکنی؟
من گفتم:
-هر چه هست زیر سر کدخداست. باید کلکش رو کند.... باید نوکش رو چید.
فعلوان گفت:
-چطوری؟
مجید گفت:
-اینهمه آدم تو ده هس.... اگه منافعشون رو تشخیص بدن، اگه بفهمن که مریضن...
فعلوان گفت:
-شعورش رو ندارن.
مجید گفت:
-دارن.
-اگه داشتن امشب میومدن.
من گفتم:
-زود نباید دلسرد شد. باید باهاشون حرف زد. یکبار، دوبار، ده بار...
باید رفت خرمن جا، باید با یکی یکیشون حرف زد.

زائری زیر باران
احمد محمود