2023-05-12 10:15:30
#قصه
سیری در داستانپردازی فارسی (14)
ادامهی سَلامان و اَبسال
هردو را از بوسه شدآغازِ کار،
زان که بوس آمد قَلاووزِ کنار!
بس که میسودند باهم لب به لب،
شد لبالب هردو را جامِ طَرب.
گرچه لبهاشان به هم بسیار سود،
ماند باقی آنچه اصلِ کار بود!
بهرِ سودایی که در سر داشتند،
پردهی شرم از میان برداشتند.
از وصال هم بهرهمندشدند و به خواب فرورفتند. روز بعد و روزهای دیگر، تشنهتر ازپیش در آغوش یکدیگر میخزیدند:
روز، هفته، هفته شدمَه، ماه سال،
ماه و سالی خالی از رنج و ملال.
پادشاه و حکیم، از کار آن دو آگاه شدند و به سرزنشِ سلامان پرداختند. شاه به فرزندش گفت:
ـ عزیزم! چشمِ امیدم به توست. سالها رنج بُردم تا گُلی چون تو به دست آوردم. از معشوقهی بیخِرَد دست بردار تا به خوشبختی راستین برسی. کارِ تو چوگان بازی و اسبسواری و آمادگی برای میدانِ رَزم است نه پرداختن به عشقوَرزی و بَزم.
سلامان پاسخ داد:
ـ هرچه بگویید میپذیرم. اما دلم برای ابسال بیقرار است. حکیم گفت:
خازنِ گنجینهی آدم تویی؛
نُسخهی مجموعهی عالَم تویی!
قدرِ خود بشناس و مَشمُر سَرسَری،
خویش را، کز هرچه گویم برتری.
کسی که تو را آفرید، حرفِ حکمت و خِرَد در دلِ پاکت نوشت. سینهات را از نقشهای دنیایی پاک کن و به جهانِ معنا روی بیاور تا دلت سرشار از معانی الهی گردد و از معرفت برخوردار شوی. شاهدپرستی و عشقبازی را رها کن!
سلامان پاسخ داد:
ـ سخنِ شما درست و مطابق با حکمت است اما عشق به شاهدِ زیباروی، درسرشتِ من نهفتهاست و من توانایی پرهیز و گریز از آن ندارم.
نیست از دستِ دلِ رنجورِ من،
صبر برفرمودهات مقدورِ من.
بارها با خویش اندیشیدهام،
در خلاصی زین بلا پیچیدهام.
لیک چون یادم ازآن ماه آمدهست،
جانِ من در ناله و آه آمدهست.
در تماشای رُخِ آن دلپسند،
نه نصیحت مانده در یادم، نه پند.
لیک بر رای مُنیرت روشن است،
کاختیارِ کار، بیرون از من است.
هرچه آن را من زِ اول قابلم،
کی توانم کز وی آخر بُگسلم؟
سلامان تصمیم گرفت با ابسال از شهر بگریزد. شبانه برکجاوهای نشستند و از شهر دور شدند. پس از یکهفته، به ساحلی رسیدند. بر زورقی نشستند و به سوی جزیرهای باصفا و خُرّم راندند. شاه «آیینهی گیتینمای» را به کار گرفت و به جستوجوی آنان پرداخت:
هردو را عشرت کُنان دربیشه دید؛
وَز غمِ ایّام، بیاندیشه دید.
شاه چون جمعیتِ ایشان بدید،
رحمتی آمد بر ایشانش پدید.
هرنوع وسایلِ آسایش و آرامش برای آنان فرستاد. شاه با نیایش و افسون، فرزند را به ناتوانیِ جنسی دچار ساخت. سلامان:
روی او میدید و جانش میتپید،
لیک با وَصلش نیارستی رسید.
سلامان دانست که این ناتوانی، اثرِ افسون و نیایشِ پدر است. پیش او رفت. پدر، شادمان از دیدارِ فرزند، از او خواست از شاهدپرستی و عشقوَرزی دست بردارد و به حکومت بپردازد. شرایطِ حکومت یعنی: حِکمت، عفّت، شجاعت و جود(بخشندگی) ایجاب میکند که از شهوتپرستی و توجه به زن، پرهیز شود. سلامان، خسته از این پندها، به صحرایی گریخت و آتشی برافروخت و با ابسال به درون آن رفت. اَبسال سوخت و سلامان با همتِ و افسونِ پدر، زنده ماند.
https://telegram.me/ezzatiparvar
225 views07:15