Get Mystery Box with random crypto!

احمد عزتی پرور

Logo saluran telegram ezzatiparvar — احمد عزتی پرور ا
Logo saluran telegram ezzatiparvar — احمد عزتی پرور
Alamat saluran: @ezzatiparvar
Kategori: Tidak terkategori
Bahasa: Bahasa Indonesia
Pelanggan: 706
Deskripsi dari saluran

کانالی که پیش روست، فقط و فقط به ادبیات و فلسفه خواهد پرداخت. بدیهی است کسانی می توانند ازآن استفاده نمایند که غمِ فرهنگ و ادب و ارزش های انسانی داشته باشند. انسان معاصر در فضای تهی از اخلاق و عشق، معلق مانده است. شاید بتوانیم به او یاری رسانیم.همین!

Ratings & Reviews

1.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

1


Pesan-pesan terbaru 2

2023-05-12 22:05:06
رامش(آذر مُحبّی) در آبان سال1325زاده شد و در آذر 99درگذشت. صدای بی‌مانندش شادی و لذت هنری در جانم می‌افشاند. ترانه‌هایی را که در فیلم‌ها می‌خواند دوست داشتم. نغمه‌های دیگرش نیز بی تا و بدیع و ناب بودند. زمانش به سر رسید. رفت. خوش زیست. هرگز زنجیر ازدواج را به دست و پای خویش نبست. از خودش شکوفید و بر خود شادی انگیخت. آزاد و آزاده بود. یادش ماندگار باد.

عشق گناه‌کار : رامش

عشقِ گناه‌کارِ من، تو چشم من نگاه کن!
گذشتم از تو بعد از این، هرچی می‌‌‌خوای گناه کن!

چهره‌ی مردونه‌ی تو، رنگ خودش رو باخته؛
عاشقِ ساده لوح تو، رقیبشو شناخته.

رسم تو اعتماد آفریدنه؛
ساده دلو به‌سوی خود کشیدنه؛
شیوه‌ی تو به تشنگی رسوندنه؛
رو شاخه ها نشستن و پریدنه.

شیوه‌ی من یه بار عاشق شدنه؛
از آنکه بی حقیقته، بُریدنه.
شیوه‌ی تو لحظه به لحظه عاشقی؛
مرامِ به من به جاودان رسیدنه.
https://telegram.me/ezzatiparvar
202 viewsedited  19:05
Buka / Bagaimana
2023-05-12 12:44:04
در این فیلم، بیت‌هایی از اسکندرنامه در باره‌ی لزومِ حجاب برای چشمِ مردان خوانده می‌شود و بی‌حجابیِ زن امری طبیعی شمرده می‌گردد.
شاید در زمانِ نظامی، چنین توجیهی برای مردانِ متعصّب و آزادی ستیز سودمند بود اما امروزه اصولا موضوع چیز دیگری است. اگر بی‌حجابی علّت و عاملِ فسادِ جنسی باشد، باید پرسید مگر در جاهایی که حجاب رایج است فسادِ جنسی وجود ندارد؟ آیا آمارِ تجاوز و خیانت در مثلا دانمارک بیشتر است یا در پاکستان و افغانستان و ایران؟
بگذریم از آزادی بیان در دانمارک که آمارها دقیق است و در شرق، هرگز آماری دقیق وجود ندارد.
حقیقت این است که باید بیاموزیم زن و مرد را نمونه‌های برابرِ انسان بدانیم. ذهن که دگرگون شود نگاه نیز تغییر خواهد کرد.
https://telegram.me/ezzatiparvar
240 viewsedited  09:44
Buka / Bagaimana
2023-05-12 12:04:51
در کودکی و نوجوانی، روزهای جمعه گاهی صبح و بیشتر عصرها سینما می‌رفتم. فیلم ایرانی، تنها پناهگاهِ تنهایی‌ها و خیال‌های من بود. اکنون در سال‌های پایانی زندگی، هنوز حسرتِ آن روزها را می‌خورم. صدای ایرج با تصویرهای دلنشین برای نسل من. گاهی هوس کودکی و نوجوانی می کنم و با این ساز و آوازها و خاطره‌ها دلم خوش می‌شود.

زندگی کاشکی به من امون می‌داد!
گوشه ی چشمی به من نشون می‌داد؛

یه کتاب حرف تو دلم داشتم اگر،
خدا یک ذرِه به من زبون می‌داد.

نمی دونم نمی دونم چی بگم؟
چی بگم؟ از چی بگم؟ با کی بگم؟

زندگی خاطره‌های ما رو از ما می گیره پس نمی‌ده
کلید خونه‌ی خوشبختی رو برداشته به هیچکس نمی‌ده

می‌دونم لب های من همیشه بسته می‌مونه؛
خستگی‌ها برای پاهای خسته می‌مونه؛

می‌دونم تو سینه‌ها تا دلا سنگر می گیرن،
چهره‌ی عشق همه جا پیر و شکسته می‌مونه.

نمی دونم، نمی دونم، چی بگم؟
چی بگم؟ از چی بگم؟ با کی بگم؟
https://telegram.me/ezzatiparvar
111 viewsedited  09:04
Buka / Bagaimana
2023-05-12 11:54:39 Channel photo updated
08:54
Buka / Bagaimana
2023-05-12 10:46:06
از سلامان و اَبسال جامی(قرن نهم هجری)

دید مجنون را یکی صحرا نورد
در میانِ بادیه بِنْشسته فَرد.

ساخته بر ریگ زَ انگشتان قلم،
می زند حرفی به دستِ خود رقم.

گفت: ای مَفتونِ شیدا چیست این؟
می نویسی نامه، سوی کیست این؟

هر چه خواهی در سوادش رنج بُرد،
تیغِ صَرصَر خواهدش حالی سِتُرد.

کی به لوحِ ریگ باقی مانَدَش؟
تا کسی دیگر پس از تو خواندش.

گفت: شرحِ حُسْنِ لیلی می دهم؛
خاطرِ خود را تسلّی می دهم.

می نویسم نامش اول، وز قَفا،
می نگارم نامه ی عشق و وفا.

نیست جز نامی ازو در دستِ من؛
زان، بلندی یافت قَدْر ِ پست من

ناچشیده جُرعه ای از جام او،
عشقبازی می کنم با نام او.

https://telegram.me/ezzatiparvar
212 viewsedited  07:46
Buka / Bagaimana
2023-05-12 10:15:30 #قصه
سیری در داستان‌پردازی فارسی (14)
ادامه‌ی سَلامان و اَبسال

هردو را از بوسه شدآغازِ کار،
زان که بوس آمد قَلاووزِ کنار!‏

بس که می‌سودند باهم لب به لب،
شد لبالب هردو را جامِ طَرب.

گرچه لب‌هاشان به هم بسیار سود،
ماند باقی آنچه اصلِ کار بود!‏

بهرِ سودایی که در سر داشتند،
پرده‌ی شرم از میان برداشتند.

از وصال هم بهره‌مندشدند و به خواب فرورفتند. روز بعد و روزهای ‏دیگر، تشنه‌تر ازپیش در آغوش یکدیگر می‌خزیدند:‏
روز، هفته، هفته شدمَه، ماه سال،
ماه و سالی خالی از رنج و ‏ملال.

پادشاه و حکیم، از کار آن دو آگاه شدند و به سرزنشِ سلامان ‏پرداختند. شاه به فرزندش گفت:‏
ـ‌ عزیزم! چشمِ امیدم به توست. سال‌ها رنج بُردم تا گُلی چون تو به ‏دست آوردم. از معشوقه‌ی بی‌خِرَد دست بردار تا به خوشبختی راستین ‌‏برسی. کارِ تو چوگان بازی و اسب‌سواری و آمادگی برای میدانِ رَزم ‏است نه پرداختن به عشق‌وَرزی و بَزم.‏
سلامان پاسخ داد:‏
ـ هرچه بگویید می‌پذیرم. اما دلم برای ابسال بی‌قرار است. حکیم ‏گفت:‏
خازنِ گنجینه‌ی آدم تویی؛
نُسخه‌ی مجموعه‌ی عالَم تویی!‏

قدرِ خود بشناس و مَشمُر سَرسَری،
خویش را، کز هرچه گویم ‏برتری.

کسی که تو را آفرید، حرفِ حکمت و خِرَد در دلِ پاکت نوشت. ‏سینه‌ات را از نقش‌های دنیایی پاک کن و به جهانِ معنا روی بیاور تا ‌‏دلت سرشار از معانی الهی گردد و از معرفت برخوردار شوی. ‏شاهدپرستی و عشقبازی را رها کن!‏
سلامان پاسخ داد:‏
ـ سخنِ شما درست و مطابق با حکمت است اما عشق به شاهدِ ‏زیباروی، درسرشتِ من نهفته‌است و من توانایی پرهیز و گریز از آن ‏ندارم.‏
نیست از دستِ دلِ رنجورِ من،
صبر برفرموده‌ات مقدورِ من.

بارها با خویش اندیشیده‌ام،
در خلاصی زین بلا پیچیده‌ام.

لیک چون یادم ازآن ماه آمده‌ست،
جانِ من در ناله و آه آمده‌ست.

در تماشای رُخِ آن دل‌پسند،
نه نصیحت مانده در یادم، نه پند.

لیک بر رای مُنیرت روشن است،
کاختیارِ کار، بیرون از من است.

هرچه آن را من زِ اول قابلم،
کی توانم کز وی آخر بُگسلم؟

سلامان تصمیم گرفت با ابسال از شهر بگریزد. شبانه برکجاوه‌ای ‏نشستند و از شهر دور شدند. پس از یک‌هفته، به ساحلی رسیدند. بر ‏زورقی ‏نشستند و به سوی جزیره‌ای باصفا و خُرّم راندند. شاه ‌‏«آیینه‌ی گیتی‌نمای» را به کار گرفت و به جست‌وجوی آنان پرداخت:‏
هردو را عشرت کُنان دربیشه دید؛
وَز غمِ ایّام، بی‌اندیشه دید.

شاه چون جمعیتِ ایشان بدید،
رحمتی آمد بر ایشانش ‏پدید.

هرنوع وسایلِ آسایش و آرامش برای آنان فرستاد. شاه با نیایش و ‏افسون، فرزند را به ناتوانیِ جنسی دچار ساخت. سلامان:‏

روی او می‌دید و جانش می‌تپید،
لیک با وَصلش نیارستی رسید.
سلامان دانست که این ناتوانی، اثرِ افسون و نیایشِ پدر است. پیش او ‏رفت. پدر، شادمان از دیدارِ فرزند، از او خواست ‏از شاهدپرستی ‏و عشق‌وَرزی دست بردارد و به حکومت بپردازد. شرایطِ ‏حکومت یعنی: حِکمت، عفّت، شجاعت و جود(بخشندگی) ایجاب ‏می‌کند که از ‏شهوت‌پرستی و توجه به زن، پرهیز شود. سلامان، خسته ‏از این پندها، به صحرایی ‌گریخت و آتشی بر‌افروخت و با ابسال به ‏درون آن رفت. ‏اَبسال سوخت و سلامان با همتِ و افسونِ پدر، زنده ‏ماند.‏
https://telegram.me/ezzatiparvar
225 views07:15
Buka / Bagaimana
2023-05-11 15:31:01 #قصه
سیری در داستان‌پردازی فارسی (13)

ادبِ فارسی، برای اهلِ اندیشه و خردمندان نیز بستری مناسب برای طرح و تبیینِ آموزه‌های عقلی بود. از آن‌جا که براین باورم در شرق، هرگز فلسفه وجود نداشت و ندارد، از اطلاقِ صفتِ«فلسفی» به این کاربردها می‌پرهیزم. اما چون دیگران گاهی با عنوانِ«فلسفی» از این‌گونه نوشتارها و قصه‌ها نام برده‌اند، ناچار گاهی همین صفت را برای گونه‌ای خاص از قصه‌ها به کار می‌بریم.
گویا ابن سینا (370-428هجری) در قرنِ چهارم هجری، نخستین کسی باشد که قصه‌ی فلسفی نوشت. داستانی به نام«حَیّ‌بن یقظلن» (زنده‌ی بیدار) که اصلِ یونانی دارد، در میانِ قصه‌های فلسفی فارسی بسیار مطرح بوده و برای آن شرح‌هایی نوشته‌اند.
(حی بن یقظان، ابن سینا، ترجمه و شرح فارسی منسوب به جوزجانی، به تصحیح هانری کُربَن، مرکز نشرِ دانشگاهی، چاپ سوم1366)
پس از ابن سینا فیلسوف اندلسی(اسپانیایی) در قرن ششم (درگذشته581هجری) همین داستان را بازنویسی کرد:
زنده‌ی بیدار، ترجمه حی‌بن‌یقظانِ ابن‌طفیل، به قلم بدیع‌الزمان فروزانفر، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، چاپ اول1334)‏
چکیده‌ی داستان:
راوی داستان با یارانش برای تفریح به گردشگاه می‌رود. پیری به نامِ «حی‌بن‌یقظلن» را می‌بیندکه گردش و سفر را لازم می‌داند. راوی از او پاسخِ برخی پرسش‌های خود را می‌خواهد. پیر، او را به رها کردنِ دوستان فرامی‌خوانَد. بحثی زمین‌شناسی در می‌گیرد و رازهای زمین و آسمان گشوده‌ می‌شود و راوی مشتاقِ سیر و سلوکِ عقلی می‌گردد.

سَلامان و اَبسال
یکی از قصه‌های فلسفی در ادبیات فارسی، داستان«سَلامان و اَبسال» ‏است که به «رابینسون کروزوئه» از«دانیل دِفو» شباهت دارد..‏
درباره‌ی داستان سلامان و ابسال، تحقیق‌ها و بررسی‌های بسیاری ‏انجام گرفته‌است؛ اما اکنون در دسترس جوانان و ‌‏دوستداران شعرهای فلسفی نیستند و یا نثر کتاب‌ها و پژوهش‌ها به ‏قدری سنگین و عالمانه است که برای جوانان امروزی چندان ‌‏خوشایند نیست. با این‌همه، حیف بود برخی علاقمندان از محتوای ‏این کتاب زیبا و شریف بی‌بهره بمانند. پس با احترام به همه‌ی ‌‏پیشکسوتان دانشور و بهره‌مندی از نتیجه‌ی تحقیق‌هایشان، چکیده‌ای ‏از آن‌ها را همراه با دریافت‌های شخصی‌خود تقدیم به دوستداران ‏ادب ‏فارسی می‌کنم. امید که سودمند یا سرگرم کننده باشد.‏
سَلامان و اَبسال یکی از هفت مثنوی (هفت اورنگ) نورالدین ‏عبدالرحمن جامی، شاعرقرن نهم(درگذشته به سال:898قمری) است. ‏این ‏مثنوی که هزاروصدوسی‌و‌دو بیت دارد، بر همان وزن مثنوی ‏مولوی(فاعلاتُن فاعلاتُن فاعلُن= رَمَل مُسدّس محذوف) سروده شده ‏و چنین ‏آغازمی‌شود:‏

ای به یادت تازه، جانِ عاشقان!
زآبِ لطفت تر، زبانِ عاشقان.

از تو بر عالَم فُتاده سایه‌ای،
خوبرویان را شده سرمایه‌ای.

عاشقان، افتاده‌ی آن سایه‌اند؛
مانده در سودا از آن سرمایه‌اند.

(حَی بن یَقظان و سلامان و ابسال، به کوشش: دکترضیاء‌الدین ‏سجادی، انتشارات سروش، چاپ اول1374‏صفحه191)
پیش ازآن که وارد اصل داستان بشویم، می‌گوییم که این مثنوی کوتاه ‏از چند جهت ارزش دارد. ما به ارزش‌های دیگر آن نخواهیم پرداخت و ‌‏فقط ارتباط آن را با مفاهیم فلسفه‌ی اسلامی مورد بررسی ‏قرار خواهیم داد.نخست چکیده‌ی داستان را به روایتِ جامی می‌خوانیم:‏
شهریاری بود دریونان زمین،
چون سکندر، صاحبِ تاج و نگین.
این شاه فرزندی نداشت و هرگز با هیچ زنی ارتباط برقرار نکرده بود.؛ از وزیرِ خردمندِ خویش، چاره جُست. آن حکیم، صورتی شبیه‌ِ ‌‏انسان ساخت و نطفه‌ی شاه را درآن قرارداد و نطفه شکل گرفت و به ‏کودکی تبدیل شد.(مانند بارداری خارج از رَحِمِ امروز). نامِ کودک ‌‏را«سَلامان» گذاشتند.‏
چون نبود ازشیرِ مادر بهره‌مند،
دایه‌ای کردند بهرِ او پسند.

دلبری در نیکوی، ماهِ تمام!
سالِ او از بیست کم«اَبسال» نام.

نازک اندامی که از سر تا به‌پای،
جُزو جُزوش خوب بود و دلربای.
او«سلامان» را شیرداد و پرورد و بزرگ کرد. شاهزاده در فنون ورزشی ‏و رَزمی چون چوگان بازی و تیراندازی به مهارت دست یافت. ‌‌‏«اَبسال» عاشق«سلامان»شد. برای دلربایی، عشوه‌گری آغازنمود. ‏سلامان نیز به اوشیفته گشت. چندی از نشان‌دادن احساس خویش ‏خودداری ‏کرد. اما سرانجام:‏
چون سلامان مایلِ ابسال شد،
طالعِ ابسال، فرخ فال شد.

تا شبی، سویش به خلوت راه یافت،
نقدِ جان بَر دست، پیشِ او ‏شتافت.
https://telegram.me/ezzatiparvar
257 viewsedited  12:31
Buka / Bagaimana
2023-05-11 13:44:19
سرو خرامان با صدای طاهره فلاحتی:

دزدیده چون جان می‌روی اندر میانِ جانِ من؛
سَرو خرامانِ منی، ای رونقِ بُستانِ من!

چون می روی، بی‌من مرو! ای جانِ جان بی‌تن مرو!
وز چشمِ من بیرون مشو! ای شعله‌ی تابان من!

هفت آسمان را بَردَرم، وَز هفت دریا بگذرم،
چون دلبرانه بنگری، در جانِ سرگردان من.

تا آمدی اندر بَرم، شد کفر و ایمان چاکرم؛
ای دیدن تو دینِ من! وی روی تو ایمان من.
(مولوی)
https://telegram.me/ezzatiparvar
247 viewsedited  10:44
Buka / Bagaimana
2023-05-11 13:31:35
"صحنه‌ای از فیلم یک امریکایی در پاریس" اثر وینسِنت مینه‌لی:

رقص‌های قدیم هم برای خود عالَمی داشتند: حرکت‌های زیبا و معنی دار، نغمه‌های متناسب، داستان و ماجرای زندگی.
خشونت(پلیس) در برابرِ عشق گام به پس می نهد و وادار به احترام می‌شود.
شادی جمعی، شادی ناب و خُرسندکننده‌است. کاش همه عاشق بودند. با عشق می‌توان از ناگواری های زندگی در امان بود. بکوشیم کسی را از صمیم دل دوست داشته باشیم تا دوست داشتن از فضای زندگی ما رخت برنبندد. کسی می‌تواند به همگان مِهر بِوَرزدکه نخست آن را درشکلِ فردی‌اش شناخته باشد و از آن برخوردار گردد. برای همه، باران عشق آرزو دارم.

https://telegram.me/ezzatiparvar
235 viewsedited  10:31
Buka / Bagaimana
2023-05-10 17:43:08 #قصه
سیری در داستان‌پردازی فارسی (12)

‏«زني بود در بني اسرائيل، خداي را بسيار آزرده بود و گردن از چنبرِعُبوديت بيرون كرده و در بني اسرائيل به ‏فُجورمعروف شده.‏
يك روز از گرمگاهي مي‌آمد و از شراب مست شده و از مجلسِ بي‌حرمتي برخاسته، به سرِ چاه رسيد. سگ بچه‌‏اي را ديد برسرِ آن چاه، از تشنگي، زبان از دهان بيرون‌كرده واندر آن آب نگاه مي‌كند. وكسي نبودكه او را آب ‏دادي.‏
آن زنِ مؤمنه، موزه از پاي بيرون كرد و مَقنَعِ خود را اندرون بست و به چاه فروگذاشت و آب برآورد و آن سگ بچه ‏را آب داد، سيراب كرد و برفت.‏
وحي آمدپيغامبرِ آن زمانه را كه آن زن را بخوان و خبرده كه:‏
‏-اگرچه از درگاهِ ما گريخته بودي، از تو اندرگذشتيم و تو را بيامرزيديم.»‏
‏(هزارحكايت صوفيان، ازمؤلفي ناشناخته [كهن ترين دستنويس:672ه.ق]، تصحيح و تعليقات: دكترحامدخاتمي پور،تهران،انتشارات سخن،چاپ اول1389ص‎177‎،باب شانزدهم: في‌الشَفقه)‏
در نمونه‌ی زیر، حرف درست و منطقی از زبانِ زنی گفته‌می‌شود که شوهر را از پرداختن به باورهای خطا باز می‌دارد و او را به کوشش در راهِ بهبودِ زندگی برمی‌انگیزد.
«در همدان واعظی در باره‌ی «تشبیه» سخن می‌گفت و آیه‌ها و احادیث را به شیوه‌ی «مُشَبّهی» تفسیر می‌کرد و خدا را دارای اعضا و ‏عرش و کرسیِ جسمانی می‌دانست. هفته‌ی بعد، واعظی آیه‌های مربوط به تنزیه را تفسیر کرد و مُشبّهیان را دوزخی خواند. مردی ‏به خانه آمد؛ بداخلاق و عبوس، کودکان را زد و غذا نخورد. زن پرسید:‏
‏- چه شده است؟
مردگفت:‏
‏-درمانده شدم! آن هفته واعظی گفت: خدا را بر عرش دانید و هرکه نداند کافر است. این هفته عالِمی دیگر گوید: هرکه خدا را در ‏عرش بداند کافر است. اکنون چه کنیم؟ عاجز شدیم!‏
زن گفت:‏
‏- ای مرد هیچ عاجز مشو و سرگردانی میندیش! اگر بر عرش است و اگر بی عرش است، اگر در جای است و اگر بی‌جای است، هرجا ‏که هست عمرش دراز باد! دولتش پاینده باد! تو درویشی خویش کن و از درویشی خود اندیش!‏»
‏(مقالات شمس تبريزي، تصحيح وتعليق: محمدعلي موحّد، تهران، انتشارات خوارزمي، چاپ سوم 1385صص176-178با تلخیص)‏
https://telegram.me/ezzatiparvar
268 viewsedited  14:43
Buka / Bagaimana