2023-04-28 12:58:36
شهر خاموش
( ارسلان )
پشت پنجره ایستاده بودم و حیاط رو نگاه می کردم .
فنجون نسکافهمو از لبه پنجره برداشتم .
مهمونای پدرم هر آن می رسیدن ..
دلم می خواست از خونه بزنم بیرون تا عروسک این خیمه شب بازی نباشم ؛ ولی فعلا قصد نداشتم با پدرم درگیر شم .. همه چی آروم پیش بره بهتره ...
ضربه ای به در اتاق نواخته شد
ارسلان :« بله »
فیروزه اومد تو . :« آقا .. لباساتونو اسماعیل از خشک شویی گرفته »
ارسلان :« بزارشون رو تخت »
فیروزه لباسا رو گذاشت رو تخت . صدای زنگ آیفون بلند شد
فیروزه :« مهمونا رسیدن .. من برم در رو باز کنم .. با اجازه آقا »
فیروزه رفت به استقبال مهمون های پدرم .
از پنجره چشم دوختم به حیاط .
چند دقیقه بعد ، دکتر فخر و خونوادهش با شاسی بلند آخرین سیستمشون وارد حیاط شدن .
اسماعیل و فیروزه رفتن نزدیک ماشین برای استقبال و خوشامد گویی .
دکتر فخر اولین نفری بود که از ماشین پیاده شد .
دستاشو تو جیب کتش فرو برد و بی توجه به اسماعیل و فیروزه به همسر و دخترش اشاره کرد که از ماشین پیاده شن .
همسر و دخترش هم از ماشین پیاده شدند .
همسر فخر با اون کفشای پاشنه بلند مغرورانه نیم نگاهی به فیروزه انداخت و بعد ، دست انداخت دور بازوی دکتر فخر و راه افتادن سمت عمارت ...
نیوشا رو برای اولین بار می دیدم .
دختری حدودا ۲۵ ساله ، قدبلند و لاغر با موهای عسلی ..
سر کوتاهی برای اسماعیل و فیروزه تکون داد و راه افتاد دنبال پدر و مادرش ..
فخر فروشی و تکبر از وجود این خونواده می بارید ...
لباسامو از روی تخت برداشتم . چند دست کت و شلوار مارک دار و شیک و پیک ...
شک نداشتم این لباسا هم انتخاب پدرم بود .. توقع داشت من کت و شلوار پوش و کروات زده ، عین یه مانکن بشینم تو مجلس معامله پدرم و رفیقش ...
نگاهی تو آینه به خودم انداختم
بریم برا تئاتر امشب ارسلان ..
~~~~°°
فیروزه با سینی قهوه وارد پذیرایی شد .
محتشم :« کارا چطور پیش میره دکتر ؟»
دکتر فخر همین طور که فنجون قهوه رو بر می داشت گفت :« همه چیز طبق برنامه پیش میره .. فقط مونده حسابای ارزی که این هفته باید نهایی بشه »
محتشم :« کارای حساب ارزی رو سپردم به وکیلم .. فقط مونده ثبت نهایی قرارداد .. بالاخره طرفای اروپایی رو راضی کردم قرارداد به یورو عقد بشه »
فخر :« چی بهتر از این .. این قرارداد پر سود ترین قرارداد کاری منو تو میشه .. شک نکن »
فخر و محتشم ، سرمست از شراکت فوق العاده ای که قرار بود ادامه پیدا کنه با لبخند بهم نگاه کردن .
همسر دکتر فخر کلافه گفت :« بهتر نیست آقایون دورهمی امشب رو درگیر کار نکنن .. فک میکنم بحثای شیرین تری هم برای گفتگو باشه »
محتشم :« حق با سرکار خانمه ..»
رو کرد به نیوشا و گفت :« سفر خوب بود دخترم »
نیوشا با ناخن های قرمز لاک زدش موهایی که تو صورتش ریخته بود رو کمی کنار زد و گفت :« پرفکت .. بابا همیشه بهترین سفرها رو برا منو مامان تدارک می بینه »
محتشم چشمکی به فخر زد و گفت :« عالیه .. ولی پیشنهاد میکنم راضی به سفر دو نفره نشین .. فخر شما رو میفرسته سفر خارجی خودش اینجا تنها میمونه .. ی وقت بازیگوشی نکنه با همسر دوم! »
همسر فخر :« وای بلا ب دور .. شوخیشم زشته .. فخر عمرا همچین کاری با زندگیش بکنه »
فخر :« کی جرئت داره خانم »
همه مشغول خندیدن به شوخی محتشم بودن که ارسلان از پله ها اومد پایین .
نیوشا قبل از همه محو ارسلان شد ..
ارسلان با جلیقه و شلوار طوسی حسابی برازنده و جذاب شده بود .
هر لحظه که به پذیرایی نزدیک تر می شد ، عطر تلخش بیشتر نیوشا رو به وجد می آورد ..
با رسیدن ارسلان به سالن پذیرایی همه از جا بلند شدن .
محتشم :« اینم پسر من .. ارسلان »
ارسلان با لبخند نمایشی رو کرد به مهمونا :« خوشبختم »
نیوشا با لبخند بی اختیار زل زده بود به پسر جذاب و خوش پوشی که روبهروش ایستاده بود .
#پارت_41
↬ @roman_tism ↫
════༻ ༺════
12 views09:58