Get Mystery Box with random crypto!

شبی در پرروجا|ساراانضباطی

Logo saluran telegram peranses_eshghe — شبی در پرروجا|ساراانضباطی ش
Topik dari saluran:
Part
شبی
کپی
Logo saluran telegram peranses_eshghe — شبی در پرروجا|ساراانضباطی
Topik dari saluran:
Part
شبی
کپی
Alamat saluran: @peranses_eshghe
Kategori: Tidak terkategori
Bahasa: Bahasa Indonesia
Pelanggan: 11.19K
Deskripsi dari saluran

«﷽»
معجزه‌ای به نام تو (فایل شده)
شبی در پروجا (در حال تایپ)
به قلم: "سارا انضباطی"
نحوه پارتگذاری: هر شب

پارت اول:
https://t.me/peranses_eshghe/100587
شرایط vip:
https://t.me/peranses_eshghe/107332
ارتباط با ادمین:
@samne77

Ratings & Reviews

2.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


Pesan-pesan terbaru

2024-06-14 21:48:14 #part_474

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



_خانوم محترم به من چه ربطی داره ذاتا حسام هم خونه نبوده که حال خواهرتون بد شده چرا همه چیز رو می‌ندازید گردن ما؟

یک قدم جلو اومد و سینه به سینه‌ام ایستاد.
_ اتفاقا ربط داره تا بود مرده‌ات باعث زندگیت بود حالا هم زنده‌ات.

چشم‌هام گرد شد.
این زن دیوونه‌ای چیزی بود نه؟ حیف این همه خوشگلیش.
امیرعلی دوباره بازوش رو گرفت.
_ آروم باش نبات جان حنا هم چیزی نمی‌دونه.

برگشت و به امیرعلی چشم غره رفت.
_ هی نگو آروم باش آروم باش‌ها همش زیر سر اون پسرخاله‌ی فتنه‌اته.

اینجا چه خبره؟
حسام پشت سرم ایستاده بود و از اتاق بیرون اومده بود.
با اخم به نبات گفت:
_ اینجا بیمارستانه ها.

نبات در جواب فقط پوزخند زد و با کشیدن بازوش از دست امیرعلی به سمت اتاقی که درش باز بود رفت.
حسام کلافه از رفتار نبات رو به امیرعلی گفت:
_ واسه چی بهش گفتی؟

امیرعلی شونه بالا انداخت.
_ نمی‌گفتم چیکار می‌کردم؟ بعد که می‌فهمید منو تو رو با هم می‌کشت... همینجا باش اداره‌اش کن من برم حنا رو برسونم بیام.

_ من نمی‌فهمم چجوری اینو گرفتی... امیرعلی یه تخته‌اش کمه هر چی اون یکی مظلوم و آرومه این سلیطه‌اس.

امیرعلی به جای ناراحت شدن از حرف حسام لبخند پررنگی زد.
_عشقمه داداش عشق... دلم ضعف می‌ره واسه این وزه بازیاش.

حسام متاسف سرتکون داد و دست منو گرفت و کلید رو گذاشت کف دستم.
_برو خونه عزیزدلم من شب اینجا درها رو هم قفل کن صبح میام... ببخشید واسه جیغ و داد نبات.

لبخند تسلی دهنده‌ای زدم.
_خیالت راحت برو پیش خانومت.
3.5K views18:48
Buka / Bagaimana
2023-06-14 18:11:06 ⁠ روشنايى سالن كاملاً خاموش شد و رقص نورها رو روشن كرده بودند و فضاى رمانتيك ترى ايجاد شده بود .

هر بار بين نور كم جون سالن كه در گردش بود به دنبال اهورا و نازيلا مى گشتم ...

چشمهام دو دو مى زد و مدام پىِ دست  محكم حلقه شده ى اهورا دور كمر نازيلا مى گشتم ...

نگاهم بين جمعيت بود كه حجم حضور فردى و بوى عطر آشنايى منو متوجه خودش كرد

لبخندى به لب داشت و گفت:
_بهت نمياد اينقدر غيرتى باشى ؟!

خودم رو جمع و جور كردم و گفتم:
_بالاخره آدم بايد حواسش باشه ...

چهره ى تخسم و لبخندى كه رو لبم بود لبهاى  خوش فرمش رو كش داد ...

هنوز خيره اش بودم  كه دستش رو بطرفم دراز كرد و گفت:
_با يه رقص  با رييس چطورى ؟!

همون موقع هم مى دونستم كه اين نزديكى بيش از حد برام گرون تموم مى شه ولى خوب تو جو قرار گرفته بودم و از طرفى هم دلم مى خواست برا يبار هم كه شده اين نزديكى رو حس كنم و البته    يه تو دهنى بزرگ به اهورا خان بى وفا  كه منو اينجورى تنها گذاشته بود هم بزنم .

دستم رو تو دستش گذاشتم و ايستادم...

كف دستهاش بزرگ و نرم بود  و حس خوبى به آدم منتقل مى كرد ...

قدم با كفش پاشنه  بلند هم تا نزديكى گوشهاش مى رسيد ...
همينكه دستش دور كمرم حلقه شد تنم لرزيد و معذب دستم رو روى شونه اش گذاشتم ...
فاصله ى نزديكمون و نگاههاى خندونش كه بهم مهربون نگاه مى كرد منو آب مى كرد و سعى داشتم فاصله ى بدنهامون رو با هم حفظ كنم ...

فهميده بود معذبم و همونطور  بين آهنگ و نور رقصانى كه تو سالن بود پچ زد :
_ازم خجالت مى كشى ؟!

نگاه فراريم رو تو چشمهاش دوختم و همونطور آروم گفتم :
_تا حالا با كسى غير از اهورا اينجورى نرقصيدم.

لبخندش جمع شد و نگاهش رو ازم گرفت و بعداز مكثى معنادار گفت:
_ولى من با خيلى ها رقصيدم و هيچ كس مثل تو اينقدر معذب نبود

خواستم از خودم و طرز برخوردم  دفاع كنم :
_حتماً مجرد بودند .
_نه اتفاقاً زناى شوهر دار خودشون رو بيشتر مى چسبوندن .
خندون وشيطون تو چشام زل زد و من خجالت زده نگاه گرفتم و به اهورايى كه غرق صحبت با نازيلا بود خيره شدم .

اونقدر گرم صحبت بود كه فكر نكنم حتى متوجه حضور من تو جمعشون هم شده باشه ...

با فشارى كه به پهلوم اومد شوكه شده در جا خشكم زد و ناباور تو صورت جاويد زل زدم
تنم يخ بسته بود و تكون نمى خوردم.
يكى از چراغهاى رقص نور خاموش شد و هر چه مى كردند روشن نمى شد ...سالن تاريكتر به نظر مى رسيد ...
آراز هم با دخترى در حال رقص بهمون نزديك شد .

آراز بدون حرفى پشت به ما مشغول رقص بود و كمى كه نزديك ما شد چيزى كنار گوش جاويد گفت و جاويد هم سرى به تاييد تكون داد ...

بدون اينكه خودم بخوام فاصلمون داشت نزديكتر مى شد و حالا ديگه تقريباً تو آغوشش بودم ...
سالنِ تاريك و آغوش جاويد و صداى نفسهاش كه انگار روى موهام رو بو مى كشيد و با نفس عميقى بازدم مى داد ترسناك به نظر مى رسيد ...

همونطور كه حركتم مى داد زير گوشم گفت:
_اميدوارم منو به سرنوشت چراغى دچار نكنى ...

نامفهوم تو صورت خندون و شيطونش  خيره شدم كه به يكباره كل برق ها  خاموش شد ...

فشارى كه به كمرم و همزمان بوسه  ى محكم و جوندارى كه روى لبهام فرود اومدبرام  فراى واقعيت بود ...هر لحظه بى طاقت تر در آغوشش حل مى شدم و فشار تنش من مسخ شده و بدون هيچ تقلايى رو بيشتر ذوب مى كرد .

صداى مهندس جمال كه مى گفت فيوز كنتور  برق پريده و الان درست مى كنند همهمه ها رو كم كرد و او رو به خودش آورد ولى هنوز منو تو آغوشش نگه داشته بود

كنار گوشم پچ زد :
_منو ببخش ...
بعد لاله گوشم رو عميق و طولانى بوسه ى محكمى زد به حدى كه قفل ميخى گوشواره ام پوست زير گوشم رو به درد آورد ...


عشق پنهون من به جاوید با خبر دوماد شدنش باید برای همیشه به گور برده می شد ولی دست روزگار انگار نقشه ی دیگری برام کشیده بود که اینگونه من و او را در مقابل همدیگه قرار داد ...ایندفعه هردو خواهان هم بودیم و کسی نمی تونست جلوی سرنوشت رو بگیره


https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8

خودتون می دونید که من هرداستانی رو برای خوندون توصیه نمی کنم ولی تنهایی اونقدر جذابه که ما نویسنده ها رو هم به وی آی پیش کشونده ...یه داستان عاشقونه ی پر کشش که ازتون دل می بره

توصیه ی ویژه نویسنده

https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8

با ۳۵۰ پارت آماده ی خواندن
پارتگذاری منظم
از شنبه تا پنج شنبه دو پارت طولانی
283 views15:11
Buka / Bagaimana
2023-06-14 18:06:24 برترین وکاملترین مجموعه رمان های عاشقانه تقدیم شما اعضای خوب کانال


تنهایی
https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8

بانوی رنگی
https://t.me/+hNM5bEpogLA2NzE0

یک عاشقانه بی صدا
https://t.me/+c96on9pec4ZlZTA0

اوتای
https://t.me/+3WlCnr-wq1hjZDg0

کافه دارچین
https://t.me/+v7ssTInLxvw3OTA0

عطرشکوفه های لیمو
https://t.me/+4fe5wbBrbPs1MDQ0

روایت های عاشقانه
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0

شاپرک تنها
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi

عروسک آرزو
https://t.me/joinchat/AAAAAFAtzMEjkxlB3m-Dkw

منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0

فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0

کلبه رمان های عاشقانه
https://t.me/+4R6qpgXBinUxOTg0

سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ

وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk

سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0

کابوس پر ازخواب
https://t.me/+snEuPhFWxfMxMDM0

پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh

لوتی اماجذاب
https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk

منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4

آواز قو
https://t.me/+m9uszftHfztlMDdk


شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0

چشم های آهیل
https://t.me/+xs5GYJPJbsAwOGNk

ازطهران‌تاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0

ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg

هایش
https://t.me/joinchat/RaaqCdplvPFp_Ipz

لیرا
https://t.me/+FYXL5jrHy-hmZjE0

شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0

ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX

فرنوه
https://t.me/+y162b1Cedxw2ZWQ0

سورئالیسم
https://t.me/+10492IIN3k0xNmNh

مجنون بی‌کلام
https://t.me/+zxHFijmAtU4zMzA8

دنیای هپروت
https://t.me/+KAll57HKD2thMjU0

هزار و سیصد سکوت
https://t.me/+-tflAzBvM2gxYzY0

جدال دوعین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk

آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk

راز طلسم
https://t.me/+BCTjd83CYO0wNTRk

رمانسرای تخیلی
https://t.me/+8TuPpVuW5cE3NDE0

روزهای سفید
https://t.me/joinchat/PA6bpIR_NkQ1MjI0

ماهرو
https://t.me/+wBeUk_vb119hNjc0

معادله عشق
https://t.me/+7jBBjVpgeK0yN2Jk

رویای عشق من
https://t.me/+FSY9jI2ZvEVhMzc0

امیر سپهبد
https://t.me/hatpess69466648hadad


مجنون تموم قصه ها
https://t.me/+s-KSSq7ngv4zYTY0

همخونه استاد
https://t.me/+GhVGgbmmZgs2MjJk

اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0

طعمه‌ هوس
https://t.me/+zON_gzksXTRhNDY8

مضطر
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f

لمس تنهایی ماه
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs

ماه در مه
https://t.me/+zU4hlMwM_rVhN2Rk

طنین تنهایی
https://t.me/+EPy1Pj6lEPUyNmQ0

منفصل
https://t.me/+jBtyLurwbX9mODM0

به تودچارگشته ام
https://t.me/+myhs-X9h3Bs5NWE0

به عشق تو
https://t.me/+oxEray1dGhMyZDM0

عاشقم باش
https://t.me/+LtMxF_13yjQ2MWRk

به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk

کیلومترصفر
https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w

سارال
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk

وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8

دلیبال
https://t.me/+4gXtMzjtahU0ODJk

چشمآهو
https://t.me/+1ifEmxlQ0vpjOGJk

مجنون گناهکار
https://t.me/+RLIrvzZYN6FlMTA0

شب فیروزه ای
https://t.me/+cpWz_omXlDE5NjY0

عشق انفرادی
https://t.me/+jsSsED6GP8I0YzM0

کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk

شبی در پروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk

گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ

آهو
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk

آبان سرد
https://t.me/joinchat/-gaQtA9pmns3N2Fk

تصاحب
https://t.me/+LgxCPI1Pt-Q3ZWVk

دل بی‌جان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
118 views15:06
Buka / Bagaimana
2023-06-14 15:47:00 شبی در پرروجا|ساراانضباطی pinned «#کبودی‌تنش‌بخاطره سرطانه‌نه‌هرزگی _چی خواستی نداشتی که به من خیانت می‌کنی هان؟! اشکم را با پشت دست پاک کردم، نه قادر به دفاع از خود بودم؛ نه می‌خواستم که دفاع کنم. بی‌حس‌تر از همیشه به عربد‌ه‌هایش گوش می‌دادم و آرام اشک می‌ریختم. آیدا او را به آرامش دعوت…»
12:47
Buka / Bagaimana
2023-06-14 15:46:08 #_اگه سرپناه می‌خوای، باید صیغه‌ام شی

_انصافت کجا رفته؟ من یه دختر تنهام چطوری میتونم دو روز این پول رو جور کنم؟
https://t.me/+6kqUnRW8_ooxYTRk
مردک دستی به سیبیلش کشید:
_اونش دیگه به من ربطی نداره. مالمه اختیارشو دارم.

چشمم شروع به باریدن کرد، قدمی نزدیک تر برداشتم.
_یکم مهلت بده. جورش میکنم. الان نمی‌تونم. بی انصاف عزادارم! لاحقل حرمت رخت عزامو نگهدار.

دستی به سیبلش کشید:
_تا همین الانشم حرمتتون نگهداشتم. یا تا پس فردا پول جور می‌کنی! یا که تخلیه می‌کنی. همین که گفتم.

_از کجا این همه پول بیارم؟
_چه می‌دونم ای بابا عجب گرفتاری شدیم. دزدی کن اصلاً یا که...
نگاه چندش آورش را به سر تا پاییم انداخت.
_یا تن فروشی، فکر کنم پول خوبی بابتت بدن.
هرچند منم بدم نمی‌ یاد امتحان کنم.

مات و مبهوت به صورتش نگاه کردم، باورم نمیشد این مرد تا این اندازه وقیع باشد.

دستم را تخت سینه‌اش گذاشتم وبه عقب هولش دادم.
_مردتیکه حرومزاده!
دندان قورچه‌ای کرد و دستش را بالا برد، از ترس بر خورد دستش با صورتم کمی عقب رفتم.

_دستتو بیار پایین، وگرنه دونه به دونه انگشتاتو خُرد می‌کنم.
به سمت صدای آشنا برگشتم، زانیار بود. خودش بود.

_تورو سننه، چیکاره‌ای؟!
با قدم‌های مطمئن به سمت ما آمد؛ نگاه گذرایی به صورتم انداخت.

_شوهرش... و فرشته عذاب تو.
رنگ من و مردک صاحب خانه همچون گیج سفید شد، این دیگر چه حرفی بود؟
مردک به تته پته افتاد.
_خونه رو تلخیه می‌کنیم. پول خانم رو آماده کن.

دست مرا گرفت و به دنبال خود کشاند.
_دیوونه شدی؟ این چه حرفی بود زدی مگه من زنتم؟!
سرد نگاهی به من انداخت.
_میشی.
اگه سر پناه می‌خوای باید صیغه‌‌ام شی

https://t.me/+6kqUnRW8_ooxYTRk
189 views12:46
Buka / Bagaimana
2023-06-14 15:46:08 #پارت۱۷۲

_خانم کمکتون کنم لباستونو عوض کنید....؟

دستی بین موهایش میکشد و به تن خسته اش کش و قوس میدهد:

-بند لباسمو باز کن ، خودم عوض میکنم....

زن میانسال چشمی میگوید و تا پشت سر دخترک قرار میگیرد ، مردی را میبیند که از لای در نیمه باز داخل شده است ...

زن میخواهد با دیدن داریوش ، هین بکشد که او فورا با دو انگشت اشاره میکند که هر چه سریع تر از اتاق بیرون برود...

-دارم می افتم از خواب...یه کم زود باش...

خدمتکار مانند سایه ، روی نوک پنجه ی پا از اتاق خازج میشود و شیرین با شنیدن صدای پایش ، دو انگشتش را روی شقیقه اش فشار میدهد:

_داری کل اتاق رو دنبال چی وجب میکنی شکوه...؟بیا این بند بی صاحاب رو باز کن مردم از خستگی...


داریوش با حسی بر انگیخته ، از بوییدن آن موهای بلند و لعنتی ، آهسته و دسته دسته آنها را کنار میزند...

شیرین نفس عمیقی میکشد و عطر داریوش زیر بینی اش میخورد:

-عطر مزخرفش رو لباسم جا مونده...ببینم...؟آقاتون از کجا ها عطر میخره...؟از همینجاها...؟یا مشتریاشم مثل همین آدمای فابریکن...؟


نوک انگشتان لرزان مرد ، آهسته اولین گره را باز میکنند و سیب گلویش سخت تکان میخورد...

شیرین جوابی نمیشنود و گمان میبرد زن ، از گفتن ترس دارد:

_انقدر مثل هیولا سر همتون داد و فریاد راه انداخته که وقتی نیست هم ازش میترسین...چرا دست دست میکنی شکوه...؟خوابم ببره میتونی منو با این گچ صد کیلویی پام ، بزاری رو تخت...؟


پوست سفید کمرش نمایان میشود...
آن خط باریک سورمه ای رنگ...
نفسهای داریوش دارند یکی درمیان میشوند...
شبی را به یاد می آورد که بی مهابا ، در اتاقش را باز کرد و او را تمام برهنه دید...


_جوابم که نمیدی خداروشکر...باز کردی...؟برو خودم لباسامو درمیارم....

داریوش سرشانه ی لباسش را پایین میکشد و شیرین اینبار متعجب به عقب برمیگردد:

–میخوای لُختم کنی شکوه....؟

حرف در دهانش میماند و لباسش حالا تا آرنجهایش پایین می افتد...

یک نَمای زیبای دیوانه کننده...
شیرین شوکه است و داریوش....؟

قبل از اینکه دلبرک مانند کبوتری پرواز کند ، دست دور شکمش حلقه میکند و لب به گوشش میچسباند:

_به خدمتکارا میگی لباستو دربیارن....؟کدوم بی شرفی میتونه تَنِت رو دید بزنه...؟

https://t.me/joinchat/YyxpsKdW8ZYyNTNk


واقعا هنوز شوگار منو نخوندید؟ یه مرد خوش هیکل غیرتی که مسخ یه دختر نقابدار شده...
افسونگری که هرشب به خوابش میاد و باهاش...



https://t.me/joinchat/YyxpsKdW8ZYyNTNk

اثری از #آرزونامداری
216 views12:46
Buka / Bagaimana
2023-06-14 15:46:08 #کبودی‌تنش‌بخاطره سرطانه‌نه‌هرزگی

_چی خواستی نداشتی که به من خیانت می‌کنی هان؟!
اشکم را با پشت دست پاک کردم، نه قادر به دفاع از خود بودم؛ نه می‌خواستم که دفاع کنم.
بی‌حس‌تر از همیشه به عربد‌ه‌هایش گوش می‌دادم و آرام اشک می‌ریختم.
آیدا او را به آرامش دعوت می‌کرد؛ اما آرامش دور‌ افتاده‌ترین جزیره برایش بود.
دوباره فریادش ستون‌های خانه را لرزاند.
https://t.me/+yp2pur80uGg2ZDc0
_چطوری آروم باشم؟ چطوری آیدا؟
با قدم‌های بلند به‌طرفم آمد؛ ناخودآگاه در خودم بیشتر جمع شدم.
بازویم را در پنجه‌اش فشرد و از روی مبل بلندم کرد.
دو طرف یقه لباسم را گرفت و آن را جر داد.
سعی برای پنهان کردن بدنم بی‌فایده بود.
انگشتش را مته‌وار بر قفسه سینه‌ام کوبید.

_می‌بینی؟! یک ماهه نمی‌ذاره من نزدیکش شم...این کبودیا کاره کیه؟! کله سحر میزنه بیرون تا بوق سگ.
محکم بر روی مبل رهایم کرد.

بغض به صدایش نشست.
_من چه بی‌غیرتم که هنوز زندم، هنوز نفس می‌کشم.
به سمتش پرواز کردم، طاقت این حالش را نداشتم.
_آرسان...
_دست کثیفت رو به من نزن؛ دستی که معلوم نیست کجا‌ها بوده رو به من نزن.
هق هقم اوج گرفت.

آیدا به آرامی من را از زمین جدا کرد و سرم را به سینه‌اش فشرد.
_گلشید چرا بهش نمی‌گی؟! چرا سکوت کردی؟!
نمی‌بینی، نمی‌شنوی تهمت‌هاشو؟
نگاه ترسیده‌ام را به آرسانی که متعجب به دهان آیدا زل زده بود دادم.

_آیدا بس کن.
_بس نمی‌کنم! دیگه کافیه هر چقدر خار و خفیفت کرد...
شانه‌اش را به طرف خروجی‌ هول دادم؛ نالیدم.
_برو آیدا، تورو خدا برو.
_بذار حرفمو بزنم گلشید. تا کی می‌خوای سکوت کنی؟!
_چیه که من نمی‌دونم گلی؟!دهن باز کن.
مضطرب به او که چند قدمی‌ام ایستاده بود نگاه کردم.
حاضر بودم انگ هرزگی را بپذیرم، ولی او از ماجرا بویی نبرد. چرا که من قادر به تحمل غم او نبودم.

_گلشید سرطان داره... دم از غیرت می‌زنی اما این همه مدت متوجه نشدی؟!
نخواست بگه چون بازم حال تو براش مهم‌تر از خودش بود.
کبودیاشم بخاطر مریضیشه نه هرزگی.

https://t.me/+yp2pur80uGg2ZDc0

شوهرش بهش شک می‌کنه که خیانت کرده، اما نمی‌دونه دختر بیچاره سرطان داره. بخاطر اینکه شوهرش ناراحت نشه پنهان کرده.

https://t.me/+yp2pur80uGg2ZDc0

می‌دونستی این یک داستان واقعیه؟! و شخصیت‌هاش داخل گپ نقد بررسی داستان هستن؟
داستان واقعی با قلم قوی می‌خوای جوین شو
222 views12:46
Buka / Bagaimana
2023-06-14 15:46:08 -تو مامان من نیستی ازت متنفلم!(متنفرم)

از حرف مایا چشماش گرد شد و صدای شکستن قلبش رو شنید.

-مایا جون؟ معلومه که نیستم من...

دستای مایا مشت شده و چشمای خوشرنگش غرق اشک بود.

-خواهش میکنم باور کن من قصد ندارم جای مامانتونو بگیرم فقط میخوام دوستتون باشم من... من عاشق تو و خواهرتم عزیزم!

دختر کوچک هق هق کنان گفت:

-تو حق ندالی منو خواهلمو دعبا کنی، نمیتونی جای مامانه منو بگیلی!(حق نداری منو خواهرمو دعوا کنی، نمیتونی جای مامانمو بگیری)

-چه خبره اینجا؟!

دنیز با شنیدن صدای شهراد هول شده چرخید و تمام حواس شهراد پی اشک های دخترک شش ساله اش بود.

-مایا؟ بابایی؟ چی شده دورت بگردم؟!

مایا دوان دوان خودشو به اغوش پدرش رساند و به سینه ی امن پدرش چسبید.

-بابایی بگو خاله دنیز بله(بره) دیگه نمیخوام اینجا بومونه(بمونه)

چشمای شهراد به دنیزی که تو چارچوب در ایستاده و با چشمای اشکی نگاهشون میکرد قفل شد و دلش برای اشک چشم های معشوقه اش کَنده شد.

دیدن اشک های این زن آتشش میزد اما مثل همیشه و طبق عادتی که از وقتی پدر شد، پیدا کرده بود دخترکشو تو آغوشش بلند کرد و محکم گونه‌شو بوسید.

بچه ها اولویت زندگیش بودند!

-چرا بره بابایی؟ چی شده؟ از چی ناراحته عروسک من؟!

-بله(بره) چون سر ماهین داد زد بهش دفت(گفت) اگر به حرفم گوش ندی تنبیهت موتونم، اون م..مانمونم نیست که تنبیه تونه(کنه)

شهراد نمیتونست حرفایی که میشنوه رو باور کنه، دنیز دختراشو تهدید به تنبیه کرده بود؟!

-بله بابایی بوگو بـــله(بره)

-خیلی خب انقدر گریه نکن برو تو اتاقت من با خاله دنیز حرف میزنم.

-اما بابایی...

-گفتم برو تو اتاقت مایا!

مایا که رفت با خونی که جوش اومده بود به سمت دنیز چرخید و عصبانی پرسید:

-تو سر بچه های من داد زدی دنیز؟ بهشون گفتی تنبیهشون میکنی؟!

قلب دنیز تو سینه سر خورد و هول شده گفت:

-ب..باور کن اونجوری که فکر میکنی نیست من فقط...

شهراد ناخودآگاه فریاد کشید:

-پرسیدم زدی یا نه؟!

دنیز که با اشک سر تکون داد، به سختی جلوی خودشو گرفت تا با صدای بلندش بچه هارو نترسونه و خفه غرید:

-بهت گفته بودم مگه نه؟ تا به امروز هزار بار بهت گفتم بچه هام خط قرمز منن، گفته بودم بخاطر اونا از همه چی و همه کس میگذرم!

-اما من...

-من بخاطر اونا از قلبمم میگذرم دنیز همیشه گذشتم!


دنیز شوکه گفت:

-م..منظورت چیه توروخدا یه لحظه گوش کن بذار برات توضیح بدم من و بچه ها...

-وسایلتو جمع کن دیگه نمیخوام تو خونم ببینمت!

شهراد حرفشو که زد به سمت اتاق دختراش رفت و نتونست سقوطشو از چشمای تنها معشوقه زندگیش ببینه!

دنیز با هق هقی که قطع نمیشد چمدونشو جمع کرد. باورش نمیشد انقدر راحت خط خورده باشه و دقیقا وقتی داشت در خونه رو باز میکرد، صدای سرحال ماهین رو شنید که داشت میگفت:

-بابایی خاله دنیز کوش؟ باهاش قلال(قرار) گذاشته بودم الکی سلم(سرم) داد بزنه تا مایا نفهمه پاشتیلاشو خولدم (پاستیلاشو خوردم)

-چ..چی؟ تو چی داری میگی ماهینم؟!

-میگم داشتیم بازی می‌کلدیم خاله دنیز کجاست؟ خاله؟ خاله جون؟

دنیز برای اخرین بار و پر بغض به شیرین زبونی های دخترک خندید و در خونه رو اروم بست.

کارش با این خونه و آدماش دیگه تموم شده بود...!

https://t.me/+Fd1w7_jty602MTc0
https://t.me/+Fd1w7_jty602MTc0
https://t.me/+Fd1w7_jty602MTc0
519 views12:46
Buka / Bagaimana
2023-06-11 20:42:01 پارت جدید

پارت اول:
https://t.me/peranses_eshghe/100587
شرایط vip:
https://t.me/peranses_eshghe/107332
ارتباط با ادمین:
@samne77
2.1K views17:42
Buka / Bagaimana
2023-06-11 20:30:18 #part_239

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


نگاه ازشون گرفتم و لبخند تلخی زدم.
_ فقط از اینکه ثمین ممکنه جای منو پیش تو و آنام بگیره ناراحتم خیلی خوب بلده با همه صمیمی بشه برای همین باهاش لجم.

حوا چشم گرد و حین خورد کردن گوجه به بازوم زد.
_ دیوونه تو یدونه‌ای کسی جاتو نمی‌گیره بعدشم اومدیم هوا بخوریم و از صدای داخل دور باشیم دست بردار از سر کچل اون دوتا بدبخت یکم از هوا لذت ببر.

سر تکون دادم.
_ آره بابا ولش کن فکرای بیخود کردم.

_ راستی سلیمان چی بهت می‌گفت؟

توی اون حال بد خنده‌ام گرفت پس دلیل تنها شدنمون و قرار دادن من جلوی دوتا آینه‌ی دقم به بهونه‌ی هوای خوب و سالاد درست کردن این بود.
_ هیچی اون روزی توی حیاط بهش کمک کردم انگلیس با یکی حرف بزنه بهم پیشنهاد کار داده.

حوا هیجان‌زده شد.
_ جدی؟! چه کاری؟

چپ‌چپ نگاهش کردم.
_ گفت بیا خونمونو طی بزن.

_ وا!

_ زهرمار وا نه بسته خب معلومه ترجمه و اینا.

_ تو قبول کردی؟

_ گفتم دارم فکر می‌کنم.

_ وا خب قبول کن دیگه برو ببین شرکتشون چه خبره کیا میان کیا میرن خودش چجوری رفتار می‌کنه.

شاخکام فعال شد.
نظربازیاشونو دیده بودم و حالا این حرف مهر تایید به حدسیاتم می‌زد.
_فضولو بردن جهنم گفت هیزمش تره گفتم دارم فکر می‌کنم‌.

_حوا بیا کمک.
2.0K views17:30
Buka / Bagaimana