2023-06-19 05:23:54
امروز احتمالا آخرین صبحیه که از خواب بیدار میشم، حموم میرم و بعدش آماده میشم و آخرین امتحان کل این همه سال رو میدم. تموم شدا. بهش که فکر میکنم خیلی قفسه سینه ام سنگین میشه.
2023-06-18 16:14:27
عجیبه واقعاً؛ چطور میشه که بعضیا ازدواج میکنن و مبلِ سلطنتی میخرن و میشینن تو خونه کیک میپزن و بچهدار میشن و دماغِ بچه شونو تمیز میکنن و خرید سرویسهای طلای متنوع و ماشینِ آلبالویی و خفن تر بودنِ لباسشون از نیلوفرِ دایی مجید اینا به ترتیب توی تاپ تِنِشونه و من و امثالِ من یه جوری به زندگی نگاه میکنیم انگار که از تخم و ترکهی هیتلر و موسولینی بودیم و الان چی!؟ یکی از اقوام بیاد بگه فتوحاتت کو!؟ من چی نشونش بدم!؟ یه توقعاتی دارم از خودم و زندگیم که انگار نه انگار شوهر و شاسی بلندِ آلبالویی چقدر مهمان؛ نمیشد منم با همین چیزایی که همه باهاش احساس رضایت میکنن احساس رضایت کنم!؟ همین چیزا چشونه مگه!؟ • ناپیرو نوشته بود قبلنا
2023-06-16 18:53:54
همین هوا بود. همینطوری باد میزد. من دستت رو ول کردم و دویدم سمت سبزه ها و نگات کردم و منتظر که بیای. تو همونجا وایساده بودی. نیومدی سمتم. منم بیخیال شدم. خندیدم. خندیدی. همونجا بود که تموم شد، نه؟
2023-06-14 20:47:20
عکسارو نگاه می کنم و یادم میاد. یادم میاد توی کدوم عکس چقدر عاشقم بودی و کجا کمتر دوستم داشتی. توی کدوم عکسی که خندیده بودم احساس کافی بودن داشتم و پشت کدوم فیلمی که از چراغ های شهر گرفتم حس میکردم دنیا مقابل منه چون تو رو نداشتم. نمیدونم از کدوم عکس ثبت شده بود که غمگین شدم، ترسیدم، که دیگه حس کردم دوستم نداری حتی اگه اشتباه بود. شایدم هیچ چیزی از اون روز نباشه که یادم بیاد. عکسا رو نگاه می کنم و فکر می کنم کجا چقدر دوستم داشتی.