بچه بودم با دختردایی و دخترخالهام تو حیاط خونه مامانبزرگم با | توییتی
بچه بودم با دختردایی و دخترخالهام تو حیاط خونه مامانبزرگم بازی میکردیم بعد یه انباری بود توش یه عالمه وسیله قدیمی از دوچرخه گرفته تا لباس و اینا ما به هوای بچه گربهها میرفتیم اون تو یه سری دیدیم یه بشکههایی هس روش کپسول داره(دبههای شراب دایی کوچیکم بود)نمیدونستیم چیه که.. درشو باز کردیم گفتیم این چیه قرمزه بوی بد میده لابد رنگه نمیدونم این ایده از کجا به سرم رسید که برم نخ و کاموا بیارم مثلا اینا خوم رنگرزیه گفتم بچهها من تو مستند دیدم چطوری رنگ میکنن بیایین کامواها و نخا رو رنگ کنیم از تو باغچه یه چوب برداشتیم کامواها رو میزدیم توش و هم میزدیم. یعنی ریدییییم تو شراب داییم دخترخالهام دفتر نقاشی و آبرنگشو اورد و تو هر کدوم از دبهها یه رنگو خالی کرد که رنگای بیشتری داشته باشیم خلاصه جوری گه زدیم که اصلا نمیشد جمش کرد همینطوری مشغول بودیم که صدای موتور داییم اومد ماهم با ذوق بدو بدو رفتیم بغلش داد میزدیم بستنی بستنی، مارو دید ۳تا دختره نیم متری سرتاپا قرمز بنفش گفت چیکار کردین دایی چرا این شکلی شدین؟؟ماهم با افتخار تعریف کردیم که داشتیم تو خوم رنگرزی کاموهای عزیزجونو رنگ میکردیم داییم همونجا تو حیاط نشست صورتشو گرفته بود هی میگفت وای وای چیکار کنم باشما ننه باباهاتون کجان؟!من پرسیدم دایی بستنی نگرفتی؟گفت کوفتم نمیگیرم براتون و من با اون سن کمم حس کردم واقعا این رفتار اصلا حرفهایی نیس مخصوصا با یه رنگ کار حرفهایی مثه من:)))))