باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی
را دیدم آرزوهایم را بدهم تا برساند به
خدا به خدایی که خودم میدانم !
نه خدایی که برایم از خشم
نه خدایی که برایم از قهر، نه
خدایی که برایم ز غضب ساخته اند
به خدایی که خودم میدانم به
خدایی که دلش پروانه است و به
مرغان مهاجر هر سال راه را میگوید
و به باران گفته است باغها تشنه
شدند و حواسش حتی به دل نازک
شب بو هم هست، که مبادا که ترک بردارد
به خدایی که خودم میدانم! چه خدایی، جانم...
❖