2023-01-30 10:04:53
"دنیای من ساکت و سرد؛ تو این سکوت وقتی بازوهام رو بغل کردم و کف دستهام "ها" می کنم که گرم شن
کلی حرف دارم واسه گفتن...اما وقتی می خوام حرف بزنم باز هم ترجیح میدم ساکت بمونم تا دنیام بازهم ساکت بمونه تا سرد بمونه...تا برای گرم شدن نیازی به هیچ کس و هیچ چیزی نداشته باشم..."
بنیامین بالشتک میان دستانش را پرت کرد
_تو هیلتر منم ارتش نازی!
الان دقیقا وسط چه جنگی هستیم؟
شیرجه ای زد
_آقا پناه بگیر...خمپاره؛
او[دیار] با تاسف نگاهش کرد و سرش را تکانی داد
_خاک بر سر من که فکر کردم واسه آدمی که با سر داغ حرف میزنه یه جو غیرت باقی مونده!
به طرف در برگشت تا برود، بنیامین دنبالش دوید
_اعصاب نداریا!
تو کی اینقد گوشت تلخ شدی شوخی کردم بابا اندازه لباس پوشیدن بهم وقت بده
او با اخمی نگاهش کرد
_تو ماشین منتظرتم دلقک!
بنیامین از در ساختمان که بیرون آمد نگاهی به کوچه انداخت و سوار ماشین او شد
_آتیش کن بریم...تو فیلم های اکشن همینُ میگن دیگه؛
نگاه ثابت و پراز تاسف دیار برای لحظه ای سکوت را حاکم کرد
دستش را مقابل صورت بنیامین تکان داد
_بیا بیرون! کاری که می کنیم بچه بازی نیست
بنیامین پوفی کشید
_خوبه تو این دو سه سال ارتقا پیدا کردیم من شدم دیار، دیار ایمان؛
به او نگاه کرد
ایمان کی؟!
دیار همراه با آهش استارت زد
_سیلوستر استالونه؛
پسرک پقی خندید
_تست با موفقیت انجام شد، هنوزم دیاری فقط؛
اخم کرد و یک تای ابرویش را بالا برد
"دیار خشمگین"
_ببند دیگه تا یذره بهت رو میدم.
در قبرستانی کوچک در گوشه ای از آن شهر بزرگ و بی در و پیکر ایستاد
سوز سرمای یک عصر زمستانی فرمانروایی می کرد
مردن در سرمای زمستان شاید شروع مجازاتی بود برای متوفیانی که در صف دفن شدن باشند.
این تنها فکری بود که از ذهنش گذشت
بنیامین باز با صدایش تقطیع کننده ی فکرهایش می شد کِی به این سکوت مرگبار این طور خو گرفته بود که هر صدایی عصبی اش می کرد؟
بنیامین پرسید
_خدا رحمت کنه، همون اول میگفتی اومدیم فاتحه بخونم ...یا قرار فاتحه رو بخونیم بعد جنگ بشه؟
این بار با مروت ذاتی اش تصویر پسرک را از نظر گذراند و لبخند کاملا محوی زد
با دلخوری هایش اما دنیای او[بنیامین] هنوز هم رنگ داشت و می توانست از این بابت برایش خوشحال باشد
_بیا زیاد حرف نزن...
#پارت_دویست_پنجاه_هفت
315 viewsedited 07:04