Get Mystery Box with random crypto!

"خون مردگی" (هتتریک)

Logo saluran telegram nazanin_ebadiii — "خون مردگی" (هتتریک) خ
Logo saluran telegram nazanin_ebadiii — "خون مردگی" (هتتریک)
Alamat saluran: @nazanin_ebadiii
Kategori: Tidak terkategori
Bahasa: Bahasa Indonesia
Pelanggan: 610
Deskripsi dari saluran

نویسنده: نازنین عبادی
❌کپی ممنوع❌
در حال تایپ...

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


Pesan-pesan terbaru

2023-06-11 01:22:40 خلاصه: دیار، ایمان و بنیامین در فراز و فرود زندگی با یکدیگر همراه شده اند و اتفاقات پر التهابی بینشان فاصله می اندازد... با برگشتن دیار و آزادی ایمان از زندان حال هر یک باید به دنبال حل کردن معماهایی باشند که زندگیشان را زیر و رو کرده...
38 views22:22
Buka / Bagaimana
2023-06-11 01:13:36 هوا کاملا تاریک شده بود، با تنه ای که بعد از فشار دادن زنگ به در زده توانسته بود آن پهلوان پنبه را مغلوب کند و وارد خانه اش بشود.

"پژمان" یا همان جعبه ی سیاه میرزاده را چند ساعت قبل در مراسم ختم آن ملعون از دور دیده بود.
مرد جوان به چشمان پر از خشمش نگاه کرد، صدایش میلرزید
_هدفت از این اداها چیه؟ زوری سرت رو میندازی پایین میری تو خونه مردم!
چی میخوای؟ از اون مرحوم طلبی داری؟ ما که اعلام کردیم همه بدهی ها تسویه میشه

در حالت صورت بی حسش هیچ تغییری اتفاق نیفتاد، حال منقلبش مثل دو لبه ی تیغ می ماند هم خونسرد و صامت هم پریشان و در تقلا!

پژمان چشمانش را از نگاه ترسناک او گرفت
_ اما به تو نمیاد طلبکار باشی!

بالاخره تنوره ی نفس سوزانش را بیرون فرستاد
_الان باید باور کنم که تو منو نمیشناسی؟
_باید بشناسم؟

با یک دستش هر آنچه روی شلف چسبیده به دیوار را پایین ریخت
صدای شکستن آن ها با فریادش یکی شد
_میشناسی حرومزاده؛

با خیزی بلند او را به زمین کوبید و اولین مشت را حواله ی صورت اصلاح شده اش کرد.
پیمان با عجز غرید
_داری خفه ام میکنی

او فشار انگشتانش را بیشتر کرد
_به من بگو اون سگ پیر چه بازی چیده بود؛ هر چی میدونی رو مثل آدم تعریف میکنی یا همین جا خاکت میکنم!

قبل از آن که پژمان بتواند کاری کند، صدای آشنای یک زن دستانش را شل کرد
_اونو ول کن هر چی میخوای بدونی رو باید از من بپرسی...

#پارت_دویست_پنجاه_نه
41 viewsedited  22:13
Buka / Bagaimana
2023-06-11 01:12:57 "او تُندخو نبود؛
آنها از سمتِ شکسته اش
به او نزدیک می شدند…"

سرش را میان دستانش گرفته ، هوای دم کرده غروب سینه اش را بیشتر می سوزاند.
هر دو پایش روی لبه ی کف در بود.
بنیامین تکیه اش را از ماشینش گرفت و به سمتش آمد
_دمدمی شدی مثل هوای بهاری!

دیار سرش را بالا نیاورد، او ادامه داد:
_بگیر و ببند چی شد پس؟ چرا نظرت عوض شد؟
پاهایش را بر زمین گذاشت و با ولع برای بلعیدن کمی اکسیژن با قدمی بلند به سمت پرتگاه لب جاده رفت
_من هیچوقت بهار نبودم هر چی یادمه سوز سیاه سرمای زمستون فقط!
مکثی کرد
_می ترسم بشنوم؛

بنیامین با بُهتی غریب نگاهش کرد و آب دهانش را به سختی پایین فرستاد
_از چی؟
_.از شنیدن چیزهایی که همه عمرم ازشون فرار کردم

پسرک[بنیامین] به دور خودش چرخی زد
_اون پسره ی ریق ماستی چی داره بگه که تو اینجوری گرخیدی؟!

هیبت آن جوانک مورد نظر در ذهنش جولان داد، کمی پیش تر می توانست یقه اش را بچسبد و مجبورش کند حرف بزند
اما در ثانیه ی آخر تصمیمش عوض شده و از آن جا دور شده بود.
با این حال سودای دانستن رازهایی که میرزاده با خودش به گور برده را نمی توانست ساکن کند.
دیار سوئیچش را میان مشتش فشرد و با عقب گردی سریع در ماشین را باز کرد.
پایش را که روی گاز فشار داد سنگ ریزه های کف خیابان هر کدام به سمتی پرتاب شد و صدای سایش لاستیک هایش بر آسفالت کف جاده بنیامین را به خودش آورد.

در کمال تعجبش او را جا گذاشته ،مشتش را به هوا پرتاب کرد
_مرتیکه کله خر....

#پارت_دویست_پنجاه_هشت
41 views22:12
Buka / Bagaimana
2023-05-25 18:42:23 خلاصه:
دیار، ایمان و بنیامین در فراز و فرود زندگی با یکدیگر همراه شده اند و اتفاقات پر التهابی بینشان فاصله می اندازد... با برگشتن دیار و آزادی ایمان از زندان حال هر یک باید به دنبال حل کردن معماهایی باشند که زندگیشان را زیر و رو کرده...
122 viewsedited  15:42
Buka / Bagaimana
2023-04-12 10:24:18 سلام نمیدونم هنوزم کسی اینجا هست یا نه؟!
تو چند ماهی که گذشت زمان نداشتم که بخوام چیزی بنویسم
ولی نیمه تموم رها کردن کاری که مدت ها براش وقت صرف کردم راحتم نمیذاره
اگر هنوز کسی اینجاست بهم بگید اینجا ادامه بدم یا نه؟
304 viewsedited  07:24
Buka / Bagaimana
2023-04-05 22:27:33 محمود درویش : اندوه کسی را نکشت!
اما ما را از همه چیز تهی ساخت...
316 viewsedited  19:27
Buka / Bagaimana
2023-02-16 21:39:14 میگفت: تا وقتی بازی رو نفهمی ، طبیعت تکرار میکنه ...
393 views18:39
Buka / Bagaimana
2023-02-06 00:00:51
خدایا
395 viewsedited  21:00
Buka / Bagaimana
2023-01-30 10:04:53 "دنیای من ساکت و سرد؛ تو این سکوت وقتی بازوهام رو بغل کردم و کف دستهام "ها" می کنم که گرم شن
کلی حرف دارم واسه گفتن...اما وقتی می خوام حرف بزنم باز هم ترجیح میدم ساکت بمونم تا دنیام بازهم ساکت بمونه تا سرد بمونه...تا برای گرم شدن نیازی به هیچ کس و هیچ چیزی نداشته باشم..."

بنیامین بالشتک میان دستانش را پرت کرد
_تو هیلتر منم ارتش نازی!
الان دقیقا وسط چه جنگی هستیم؟

شیرجه ای زد
_آقا پناه بگیر...خمپاره؛

او[دیار] با تاسف نگاهش کرد و سرش را تکانی داد
_خاک بر سر من که فکر کردم واسه آدمی که با سر داغ حرف میزنه یه جو غیرت باقی مونده!
به طرف در برگشت تا برود، بنیامین دنبالش دوید
_اعصاب نداریا!
تو کی اینقد گوشت تلخ شدی شوخی کردم بابا اندازه لباس پوشیدن بهم وقت بده

او با اخمی نگاهش کرد
_تو ماشین منتظرتم دلقک!


بنیامین از در ساختمان که بیرون آمد نگاهی به کوچه انداخت و سوار ماشین او شد
_آتیش کن بریم...تو فیلم های اکشن همینُ میگن دیگه؛
نگاه ثابت و پراز تاسف دیار برای لحظه ای سکوت را حاکم کرد
دستش را مقابل صورت بنیامین تکان داد
_بیا بیرون! کاری که می کنیم بچه بازی نیست

بنیامین پوفی کشید
_خوبه تو این دو سه سال ارتقا پیدا کردیم من شدم دیار، دیار ایمان؛
به او نگاه کرد
ایمان کی؟!

دیار همراه با آهش استارت زد
_سیلوستر استالونه؛

پسرک پقی خندید
_تست با موفقیت انجام شد، هنوزم دیاری فقط؛

اخم کرد و یک تای ابرویش را بالا برد
"دیار خشمگین"
_ببند دیگه تا یذره بهت رو میدم.


در قبرستانی کوچک در گوشه ای از آن شهر بزرگ و بی در و پیکر ایستاد
سوز سرمای یک عصر زمستانی فرمانروایی می کرد
مردن در سرمای زمستان شاید شروع مجازاتی بود برای متوفیانی که در صف دفن شدن باشند.
این تنها فکری بود که از ذهنش گذشت

بنیامین باز با صدایش تقطیع کننده ی فکرهایش می شد کِی به این سکوت مرگبار این طور خو گرفته بود که هر صدایی عصبی اش می کرد؟
بنیامین پرسید
_خدا رحمت کنه، همون اول میگفتی اومدیم فاتحه بخونم ...یا قرار فاتحه رو بخونیم بعد جنگ بشه؟
این بار با مروت ذاتی اش تصویر پسرک را از نظر گذراند و لبخند کاملا محوی زد
با دلخوری هایش اما دنیای او[بنیامین] هنوز هم رنگ داشت و می توانست از این بابت برایش خوشحال باشد
_بیا زیاد حرف نزن...

#پارت_دویست_پنجاه_هفت
315 viewsedited  07:04
Buka / Bagaimana
2023-01-30 02:32:32 در من امید همراه با نمی اشک ،
کمی رنج ،
و بی حوصلگی ،
پیدا می شود این روزها!
201 viewsedited  23:32
Buka / Bagaimana