فکر میکردم اطرافیانم از بلندپروازیهای من خوشحال میشوند و تو | •| #نرگس_صرافیان_طوفان |•
فکر میکردم اطرافیانم از بلندپروازیهای من خوشحال میشوند و توقع داشتم مشوق من باشند! اما دیدم که همه از من دورتر شدند. دیدم که هیچکس از تصمیمات مهمی که برای جهانم گرفتهبودم استقبال نکرد و حتی سعی داشتند متقاعدم کنند که نمیشود و نباید و نمیتوانم و اصلا چه کاریست حاشیهی امنم را خراب کنم و فهمیدم چقدر اشتباه میکردم! آدمها تا یکجایی ما را همراهی میکنند و از یکجایی به بعد و وقتی پا را فراتر از مرزهای جهانبینی آنان گذاشتیم، ما را به حال خودمان رها میکنند. شاید قدمهای بلند ما، توقعات بیشتری که از جهان داریم و تلاشهای بیشتری که میکنیم، آنان را میترسانَد! آدمها میترسند با آدمی هممسیر شوند که پا را فراتر از نقاط امن آنان گذاشته و حضور و افکارش، زنگ هشداریست به رکود و قناعتشان! آدمها میترسند کسی به رویشان بیاورد که دنیا همین گوشه و همین مقدار نیست! آدمها میترسند ماجراجویی کنند و ناچار شوند بجنگند و بیشتر تلاش کنند و حتی از ترسِ افتادن، نمیخواهند به ارتفاعات بلندتری برسند... من باید راه خودم را میرفتم و هیچ چیز نمیگفتم؛ چون هرکدام از ما حق داشت به شیوهی خودش بخواهد و به شیوهی خودش زندگی کند.