2023-08-22 00:58:22
#پارت31
#نیل_و_قلبش
نمیدانست چه خبر است؛ تنها نقطهی روشن این کلاف پیچدرپیچ حضور نیل در تهران بود؛ دخترِ زنی که خاندان شیبانی حتی آوردن اسم او را قدغن کرده بودند و اجازه نمیدادند کسی به مزارش برود! از او به عنوان عروس نحسی یاد میکردند که باعث جوانمرگشدن دو تا از پسران خاندانشان شده بود.
روی صندلی نشست، سر پایین انداخت و چانه به سینه چسباند. دانیال اتول راندن را از یاد برده بود، چندباری که اتول را عقبجلو کرد، سر بالا آورد و ضربهای به داشبور زد و گفت:
-چه مرگته؟ گیج و منگی چرا؟ ول کن خونهباغ رو، به راهت نگاه کن بریم!
دانیال نجوا کرد:
-شهریارخان حالواحوال شما هم بهتر از من نیست؛ پریشونید و پرت!
با این حرف دانیال خودش را کمی بالا کشید و صافتر در جایش نشست:
-دور بزن زود!
دانیال دور زد، اما وقتی در مسیر مستقیم افتاد، اتول را نگه داشت :
-شهریار خان همینطوری گذاشتید لاله بره داخل خونه و هیچ کاری نکردید، خبریه؟ انگار مطلبی میدونید که...
داد زد:
-هیچی نمیدونم؛ باید بریم عودلاجان و بفهمم چی به چیه! نمیتونم داد و قال راه بندازم که آی یکی رفته تو خونهباغ!
دوباره به شکلوشمایلی که از نیل در ذهنش داشت و لالهای که با او در ضیافت چشمدرچشم شده بود، فکر کرد. کف دستش را روی صورتش گذاشت و تا نزدیک شقیقهاش بالا برد و تا خط فکش پایین آورد. خودش بود... لاله، همان نیل بود! فاصلهی پانزدهساله، خطوخطوط صورتش را تغییر داده بود، طفلی نحیف و سرگشته که هر شب خواب مرگ میدید و تمام روز کارش التماسکردن به این و آن بود تا بگذارند خواهر ونگونگویش را ببیند، دختر خوشقامتی شده بود با برخوردی معقول در ظاهر!
از آن دِه مرزی در خاش یا شهر شیراز، از هر کجا که بود؛ به تهران بازگشته بود، به دروس و خانهباغ؛ بهخاطر نور!
اما خبرچین چرا... راپورتچی چه کسی بود؟ چطور موی دماغی بود که آژانس یهود مجبور شده بود تحت نظرش بگیرد، جیکوپوکش را دربیاورد و برسد به او و آن نسبتی که کنارش باید ناتنی میآوردند!
دانیال هنوز داشت نگاهش میکرد. رو به او گفت:
-فقط میدونم نیله؛ دخترعموی فخری، خواهر نور! پونزده سال پیش به گمون اینکه جنون و اختلاط عقلش واگیر باشه و به جون بقیهی تخموترکهی شیبانی بیفته دادنش به داییش! اونم تبعید شد خاش و نیل رو با خودش برد!
12.8K viewsمائده فلاح, edited 21:58