Get Mystery Box with random crypto!

❤️‍🔥️ رمان تـــتـــو❤️‍🔥

Logo saluran telegram manoto_life33 — ❤️‍🔥️ رمان تـــتـــو❤️‍🔥
Logo saluran telegram manoto_life33 — ❤️‍🔥️ رمان تـــتـــو❤️‍🔥
Alamat saluran: @manoto_life33
Kategori: Tidak terkategori
Bahasa: Bahasa Indonesia
Pelanggan: 432
Deskripsi dari saluran

°•°•°•● ﷽ ●•°•°•°
✏رمان
#رمان_تتو
#بدون_سانسور ☝️
@Manoto_Life33

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

0


Pesan-pesan terbaru

2023-06-03 16:05:30 °•○●مقدمه●○•°

ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﻗﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﻓﺮﯾﺒﻨﺪﻩ ﺯﺍﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺒﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﺷﺐ ﻣﺮﮒ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺸﯿﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﻮﺟﯽ
ﺭﻭﺩ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﯼ ﺩﻭﺭ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﺩﺭ ﺁﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻏﺰﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﺁﻥ ﺷﺐ
ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏﺰﻟﻬﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺑﺮ ﺁﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﻍ ﺷﯿﺪﺍ
ﮐﺠﺎ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﮐﺮﺩ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﺷﺐ ﻣﺮﮒ ﺍﺯ ﺑﯿﻢ ﺁﻧﺠﺎ ﺷﺘﺎﺑﺪ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ﻏﺎﻓﻞ ﺷﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﮑﺘﻪ ﮔﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﻡ
ﻧﺪﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﻗﻮﯾﯽ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍﺑﻤﯿﺮﺩ
ﭼﻮﺭﻭﺯﯼ ﺯ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺁﻣﺪ
ﺷﺒﯽ ﻫﻢ ﺩﺭﺁﻏﻮﺵ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﻤﯿﺮﺩ
ﺗﻮ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﯼ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﺎﺯﮐﻦ
ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪﺍﯾﻦ ﻗﻮﯼ ﺯﯾﺒﺎﺑﻤﯿﺮﺩ...

رمانے عاشقانہ و درام اثرے دیگر از زهرہ شعرباف

رمانے سرتاسر از تعصبات و عشق هاے نافرجام
این جا انسان ها نفس نمی‌ڪشند عاشقے نمے ڪنندہ بهانہ اے بہ نام زندگے ندارند
فقط...در هنگام مرگ آواز قو سر مے دهند...!!
@Manoto_Life0000
آواز قو
61 views13:05
Buka / Bagaimana
2023-05-26 23:53:59 * گلاویژ *
#1
باید سرعتمو بیشتر میڪردم.. وگرنہ بهم میرسه.. گلاویژ بدو.. باید ازدستش فرار ڪنی.. نباید دست نامرد‌ش بهت برسہ نباید...
اما شانس با گلاویژہ بیچارہ یار نبود..
ڪتانے هاے ڪهنہ و زهوار در رفتہ ام توان مقاومت با اون سنگ بزرگ ڪہ سرراهم قد الم ڪردہ بود رو نداشت..
با سرعت بہ زمین برخورد ڪردم و صورتم روے آسفالت ڪشیدہ شد..
باصداے بلند آخ دل خراشے گفتم و خدارو صدا زدم..
نه!! حالا وقت دردڪشیدن نبود.. بہ سختے خودمو از زمین جداڪردم واومدم فرار ڪنم ڪہ موهاے بلندم توے دست هاے محسن پیچیدہ وڪشیدہ شدم توے بغلش...
_ولم ڪن.. توروخدا ولم ڪن محسن.. بذار برم.. منو قربانے این بازے نڪن.. قسمت میدم!
_دخترہ خیرہ سر ازدست من فرار میڪنے؟ تو زن منے میفهمے زن مــن! الان حالیت میڪنم نافرمانے ازمن چہ عواقبے داره!
_محسن توروخدا.. توروبہ هرڪے مے پرستے ولم ڪن.. من اگربمیرمم زن تو نمیشم.. خواهش میڪنم بذار برم...
همونطور ڪہ موهامو میڪشید انداختم توے حیاط خونہ وگفت:
_انگار هرروز باید بهت یادآورے ڪنم مجبورے عاشق من بشے و نیازها وخواستہ هاے منو فراهم ڪنے !!
تواین خونہ نون مفت نخوردے و تاالان مجانے بهت جا ومڪان ندادیم ڪہ آخرسر مثل جنتلمن شوهرت بدم!
بہ بدنم نگاهے ڪثیف انداخت وگفت:
_واسہ خاطراین تن وهیڪل اون مامان عفریتتو تحمل میڪردم ڪہ یہ روزے بهش لعنتے برسم..
با هقهق وضجہ گفتم:
_تویہ دیونہ ای.. تورابہ ارواح خاڪ آقاجون اجازہ بدہ برم.. ترجیح میدم بجاے اون لباس لعنتے ڪفن تنم ڪنی..
_چرا‌عشقم؟ بامن حال نمیڪنے؟ اون لباسو واسہ شب هاے نامزد بازیمون خریدم.. با رنگش بہ وجد میام..  بیا امتحان ڪنیم قول میدم راضیت ڪنم ڪہ دفعہ هاے بعد التماسم ڪنی!
_نہ نه.. بہ من دست نزن.. توروخدا.. بابا مگہ تو ڪافرے دارم التماست میڪنم..
من التماس حالیم نیست شوهرتم باید باهام باشی.. همین ڪہ گفتم..
با موهام بلندم ڪرد و ڪشون ڪشون برد توے اتاق..
_خودمو میڪشم بهم دست بزنی..
_حرف مفت نزن بڪن ببینم لباس هاتو..
_محسن نامرد نباش.. تو برادر منی.. من خواهرتم .. اینقدر بے رحم نباش..
دستشو سمت شلوار جینم برد و با یڪ حرڪت دڪمہ هاشو پارہ ڪرد و بہ زور شلوارمو ولباس زیرشو از پام درآورد..
_خفہ شو بابا ڪدوم خواهر وبرادر؟ لباسمو پارہ ڪرد و دستش بہ بدنم ڪہ رسید با جیغ و ضجہ شروع ڪردم ڪہ التماس ڪردن...
_نه... توروخدا محسن.. التماس میڪنم.. محسن بهم رحم ڪن!
توروخدا... نه..
با احساس سیلے خوردن توے گوشم ازخواب پریدم..
بادیدن بهار حراسون بغلش ڪردم وگفتم:
_محسن اومده.. توروخدا نذار بهم دست بزنه.. بدنم درد میڪنه.. جاے ضربہ هاے ڪمربندش توے پشتم میسوزہ بهار.. نذاربیاد.. من قایم ڪن.. توروخدا..
_آروم باش گِلا.. خواهش میڪنم آروم باش عزیزم.. اینجا ڪسے نیست.. داشتے خواب میدیدی.. نگاہ ڪن.. اینجا خونہ ے منه... فقط منم وتو..



https://t.me/+lU6CyAW3JiM5Y2Nk
123 views20:53
Buka / Bagaimana
2023-05-23 16:13:29 آرش والا
126 views13:13
Buka / Bagaimana
2023-05-19 23:51:12
پارت اول رمان جذاب #جانانِ‌مَن

ایمان رزمے ڪارو دختربازہ ڪہ سر جریانے توبہ میڪنہ و آروشا شاگردایمان ڪہ از پروندہ ے سیاہ ایمان بے خبرہ بادوستاش شرط میبندہ ڪہ یڪ شب رو توتخت ایمان بگذرونہ تاتحریڪش ڪنہ اما غافل از اینڪه...

رمان بے نهایت جذاب و پر از شیطنت و ڪلڪل بین پسر #مذهبے و دختر شیطون

https://t.me/+U5KCnTmP-nZiOWFk
139 views20:51
Buka / Bagaimana
2023-05-19 21:24:49 خلاصہ رمان «شوهر شایسته»

رُز دخترے از یہ خانوادهٔ سنتے و مبادے آدابہ، ڪہ بنا بہ دلایلے پدرش ڪمر همت می‌بندہ بہ شوهر دادنش.
رز ڪہ خونواده‌ش رو خیلے دوست دارہ، تصمیمے می‌گیرہ ڪہ نہ سیخ بسوزہ، نہ ڪباب...
یعنے نہ عزیزانش رو ناراحت ڪنہ و نہ خودش تو چاہ ازدواج بیفته!
با خودش میگہ حالا ڪہ شوهر اجباریہ خودم پیداش میڪنم و می‌افتہ دنبال ڪاندیداے همسری؛
یعنے هرچے جوون قدبلند و جذاب و پولدار میبینہ انتخاب میڪنہ و نقشہ میڪشہ تا تورشون ڪنہ بیان خواستگاریش...
اما از بازے روزگار غافلہ وقتی
اتفاقاتے دور از انتظاراتش می‌افته...

رمان از جنجالم اون‌ورتره

#خلاصه_رمان_شوهر_شایسته

@Manoto_Life90
102 views18:24
Buka / Bagaimana
2023-05-19 16:16:10
#رمان_1411



جو بہ ڪل تغییر ڪرد.. پسرہ ڪہ تا الآن یہ جورایے رئیس محسوب مے شد انگار پیش اون موش بود و حتے بعد از بالا رفتن از پلہ ها یہ دو قدم عقب تر ازش وایستاد..
انگار اون دو ردیف آدم هایے ڪہ رو بہ روے هم وایستادہ بودن هم.. با دیدن اون آدم سیخ تر شدن و منِ مبهوت موندہ هم.. خیرہ بہ تتوهاے روے بازوے دستش.. ڪہ از زیر آستین ڪوتاہ تے شرتش معلوم بود و حتے تا روے انگشت هاش هم ادامہ داشت.. همون جا فلج شدم..
پس این بود؟ پسر سرهنگ دادیان و رئیس این باند مافیایی.. این بود؟ ڪسے ڪہ بہ راحتے آب خوردن آدم مے ڪشت و بعد از هر قتل یہ تتو بہ تتوهاے قبلیش اضافہ مے شد.. این بود؟

@digianti0bot33
98 views13:16
Buka / Bagaimana
2023-05-19 15:12:59 #پارت_570

°| رمان تـــتـــو |°

نویسنده: نگار.ب

انتظار این حرف رو نداشت. من هم نداشتم. اما نمی‌‌تونستم از احساساتم حرف بزنم، توی این سه ماه به تنهایی پنهونش کرده بودم و لام تا کام در موردش به هیچ کسی حرف نزده بودم.

و حالا که متوجه‌ی دو طرفه بودن این احساس شده بودم، شوک بهم وارد شده بود.
بهش برخورده بود. حق هم داشت، اما من هم حق داشتم. دلم می‌خواست در آغوشش بکشم و از احساساتم حرف بزنم. اما نمی‌‌تونستم، واقعا نمی‌‌تونستم.

انگار هنوز از هیچ چیز مطمئن نبودم و باید فکر می‌کردم. اما کمی آروم شده بودم، کمی دلم آروم گرفته بود و خوشحال بودم. اما نمی‌‌تونستم بلافاصله تسلیم دلم بشم، باید فکر می‌کردم و بعد حرف می‌زدم.
- برگردیم؟

لبخند ترسیده‌ای زدم و لبم رو تر کردم.
- لطفا.
بایرام با دلخوری ازم فاصله گرفت. لعنتی به خودم فرستادم اما باز هم نمی‌‌تونستم حرفی بزنم. مخصوصا وقتی فکر می‌کردم که وقتی سه چهار ساله بودم از سر و دوشش بالا می‌رفتم و حالا اون دختر سه چهار ساله، عاشق این مرد شده بود.

حالا که نفس‌هاش رو پشت گردنم حس نمی‌کردم، تونستم به خودم بیام و قدرت بگیرم. اما یادآوری تک تک‌ حرف‌های عاشقونه و زیباش دلم رو برده بود، حسابی برده بود‌. اما باز هم از اقرار عشقم می‌ترسیدم، انگار هنوز وقتش نبود.

توی سکوت به کلبه برگشتیم اما من پریشون و گیج بودم و بایرام دلخور و عصبی. مامان با دیدنمون تعجب کرد و گفت: «چی شده؟»
که بایرام درد پاش رو بهونه کرد‌ و من بی‌خوابی. می‌خواستم باهاش حرف بزنم اما باید اول افکار خودم رو سر و سامون می‌دادم.

البته که مامان، بهونه‌های ما رو باور نکرد و تا لحظه‌‌ی آخری که از جلوی چشمش دور بشیم مشکوک نگاهمون می‌کرد.
به اتاق‌هامون رسیدیم و قبل وارد شدن به اتاقم، با صدای آرومی گفتم: «نیاز به زمان دارم.»
102 views12:12
Buka / Bagaimana
2023-05-19 15:12:49 #پارت_569

°| رمان تـــتـــو |°

نویسنده: نگار.ب

لب هاش به لاله‌ی گوشم می‌خورد. داشتم از هوش می‌رفتم. سه ماه توی تب عشقش سوخته بودم و حالا روی اسب، بین درخت‌ها به علاقه‌اش اقرار می‌کرد.
لب گزیدم و ناخودآگاه دستم رو روی صورتش گذاشتم و سرم رو کج کردم که نگاهمون به هم دیگه گره خورد.

مردمک چشم‌هام روی تک تک اعضای صورتش می‌رقصید و نگاه بایرام هم با تمام نگاه‌هایی که ازش دیده بودم متفاوت بود. توی نگاهش، نگرانی، ترس، علاقه، محبت و استرس موج می‌زد.
دلم می‌خواست لبخند بزنم، دلم می‌خواست لب از لب باز کنم.

اما محو نگاهش شده بودم، میخ چشم‌هاش شده بودم و بایرام هم مات من.
موهام رو پشت گوشم انداخت و بعد نگاهش به لب‌هام کشیده شد. از خجالت سرخ شدم و لب گزیدم.

سرم رو برگردوندم و به جلو خیره شدم. به درخت‌هایی که با سرعت از کنارشون رد می‌شدیم.
دوباره لبش رو نزدیک لاله‌ی گوشم حس کردم.
- نمی‌خوای چیزی بگی؟

چی باید می‌گفتم؟! تنها چیزی که توی سرم بود این بود که ای کاش نفس‌هات رو پشت گوش من نمی‌کشیدی! ای کاش برفی می‌ایستاد و من پیاده می‌شدم و فرار می‌کردم.
فرار می‌کردم و به آغوش مامانم پناه می‌بردم تا می‌تونستم‌ فکر کنم، تصمیم بگیرم، از حسم مطمئن شم.

از شدت نگرانی و البته خوشحالی وحشت کرده بودم.
آب دهنم رو بلعیدم و بالاخره با صدای ضعیفی لب باز کردم: «نمی...دونم. نمی‌شه برگردیم؟»
جا خورد و برفی بالاخره از حرکت ایستاد.
- چی؟!
96 views12:12
Buka / Bagaimana
2023-05-19 15:12:39 #پارت_568

°| رمان تـــتـــو |°

نویسنده: نگار.ب

پارت بالا رو بخونید رمان خودمونه

داشتیم چی کار می‌کردیم؟ داشت چی کار می‌کرد؟
- عطر موهات بی‌نظیره الای.
قلبم جایی نزدیکی دهنم می‌کوبید، خشکم زده بود. همه چیز از جلوی چشمم رد می‌شد اما هیچ درکی از منظره‌ی روبه‌روم نداشتم.

- دار... داری چی کا... کار می‌کنی؟
دوباره پهلوم‌ رو بین دستش فشرد.
- تو بگو. تو بگو چرا اینقدر پریشونی؟ چرا اینقدر کلافه و ناراحتی الای؟
فهمیده بود؟! اون هم همین حس رو داشت؟ اون هم دوستم داشت.

نمی‌‌تونستم حرف بزنم، نمی‌‌تونستم. زبونم بند اومده بود و اصلا انتظارش رو نداشتم.
من چی باید می‌گفتم؟ باید می‌گفتم ازت خوشم میاد!؟ فکر می‌کنم که عاشقت شدم؟ ولی اون داشت چی کار می‌کرد.

صورتش نزدیک گردنم بود‌ و مست نفس‌های گرمش شده بودم. برفی همین‌طور به حرکت ادامه می‌داد. ای کاش می‌ایستاد، ای کاش می‌ذاشت نفسی تازه کنم.

با حال زار و صدای ضعیفی گفتم: «می‌خوای چی بگی بایرام؟»
موهام رو کنار زد و سرش رو نزدیک گوشم اورد. می‌خواستم از این همه نزدیکی اشک بریزم. چرا اینقدر همه چیز عوض شده بود؟

- می‌خوام بگم من هم چند وقته مثل تو کلافه شدم الای. چند وقت که نه، از همون روزی که دیدمت. از همون روزی که فهمیدم چقدر بزرگ شدی، چقدر زیبا شدی.

دست‌هام یخ بسته بود، قلبم محکم به قفسه‌ی سینه‌ام می‌کوبید. چی داشت می‌گفت؟
- می‌خوام بگم، آرامش رو کنار تو پیدا کردم. کنار تو حس کردم، با تو خوشحالم.
قفسه‌ی سینه‌ام از شنیدن این حرف‌ها بالا و پایین می‌رفت‌.
82 views12:12
Buka / Bagaimana
2023-05-19 15:11:45 #پارت_567

°| رمان تـــتـــو |°

نویسندہ: نگار.ب

نفس‌هاے گرمش بہ صورتم می‌خورد و حالم رو دگرگون می‌ڪرد.
- با دست‌هام ڪار دارم نہ پاهام.
و بعد برفے رو بہ حرڪت دراورد.
این همہ نزدیڪے داشت من رو بہ جنون می‌رسوند‌. اے ڪاش قبلش ازم می‌پرسید، این چہ ڪارے بود؟!

بہ سمت جنگل می‌رفت و موهام توے هوا حرڪت می‌ڪرد و مسلما روے صورت بایرام می‌افتاد.
لب گزیدم و خواستم موهام رو جمع ڪنم ڪہ گفت: «نڪن!»
قلبم از جا ایستاد و متعجب شدم.
- می‌خوام موهام رو جمع ڪنم! رو صورتت میاد.

با صداے خیلے جدے و محڪمے گفت: «می‌دونم. نڪن‌.»
آب دهنم رو بلعیدم و دست‌هام روے پاهام افتادن.
چرا این حرف رو زد؟ چرا گفت موهام رو جمع نڪنم؟ این چہ معنی‌اے داشت؟

- دارے می‌لرزے الای.
با شنیدن این حرفش بہ خودم اومدم و دست‌هام رو حلقه‌ے هم دیگہ ڪردم. از بین درخت‌ها رد می‌شدیم و هواے تازہ ڪمے از التهاب صورتم ڪم می‌ڪرد اما وجودم از درون می‌سوخت.

- نه...
صدام ضعیف بود و از تہ چاہ بیرون می‌اومد. اون دختر زبون دراز و سرتق ‌ڪجا رفتہ بود؟
سرش رو نزدیڪ‌تر اورد و زیر گوشم گفت: «چرا می‌لرزے الای؟»

برفے با سرعت حرڪت می‌ڪرد و امان نمی‌داد ڪہ یڪ لحظہ متوجہ موقعیتم با بایرام بشم.
وقتے دست مردونه‌اش روے ڪمرم قرار گرفت نفسم برید.
با صداے ترسیدہ و لرزونے گفتم: «دارے چے ڪار می‌ڪنی؟»

فشار آرومے بہ پهلوم اورد و با صداے دورگه‌اے گفت: «نمی‌دونم.»
آب دهنم رو بلعیدم و پهلوم از شدت گرماے دستش آتیش گرفتہ بود.
نفس نفس می‌زدم و حتے باد خنڪے ڪہ بہ صورتم می‌خورد از حرارت وجودم ڪم نمی‌ڪرد‌.
72 viewsedited  12:11
Buka / Bagaimana