هر پنجشنبه جمعه منزل 'مادربزرگ' جمع می شديم ريز تا درشت از هم | مادر💖 قلبِ💖خانه
هر پنجشنبه جمعه منزل "مادربزرگ" جمع می شديم
ريز تا درشت
از همهمهی زياد، صدا به صدا نمیرسيد
آنقَدَر میگفتيم و میخنديديم كه اصلاً متوجهِ گذر زمان نميشديم...
بوی غذای مادر بزرگ را تا چند خيابان آنطرف تر ميشد حس كرد...
روزهای هفته را روی دورِ تند ميزديم تا برسيم به جمعه...
جمعه های بچگی مان را با هيچ روزی عوض نمیكرديم
گذشت و گذشت
"مادربزرگ" از ميانمان رفت...
دورتر و دورتر شديم
شايد ديگر در ماه و يا حتی در سال يكبار دورِ هم جمع شويم...
آن هم قبلش طی میكنيم كه اينترنت داشته باشد...
ديگر از صدای همهمه خبری نيست
همهی سرها داخل گوشي شان هست و جُك ها و اخبارِ روز را نقل قول میكنند...
غذا را از بيرون می آورند و به لطفِ غذا كنارِ هم مینشينيم...
كاش مادربزرگ هنوز بود...
كاش جمعه هايمان را هنوز با مادربزرگ میساختيم...
عضویت در کانال پر عضمت مادر
https://t.me/joinchat/AAAAAEiLxVbIZbSdPNZEjw