Get Mystery Box with random crypto!

تلنگر پیرمردی بود، که پس از پایان هر روزش از درد | حرف حساب



تلنگر



پیرمردی بود، که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید..

دوستی، از او پرسید:علت این همه درد چیست که از آن رنجوری..

پیرمرد گفت: دو بازشکاری دارم، که باید آنها را رام کنم،دوتا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، به هرسویی نروند.

دوتا عقاب هم دارم که باید آنها را
هدایت و تربیت کنم،ماری، هم دارم که آنرا حبس کرده ام..

شیری، نیز دارم که همیشه، باید آنرا
درقفسی آهنین، زندانی کنم،بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم،، و در خدمتش باشم..

مرد گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی اینهمه حیوان را باهم دریکجا،، جمع کند و مراقبت کند..

پیرمرد گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست

آن دو باز شکاری، چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم.

آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند

آن دو عقاب نیز، دستان منند، که باید آنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم

آن مار، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او، سر بزند..

شیر، قلب من است که باوی همیشه
درنبردم که مبادا، کارهای شروری
از وی سرزند

و آن بیمار، جسم و جان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد

این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده، و امانم را بریده !